همسر شهید «غلامعلی خزایی»:

هیچ چیز برای یک عاشق سخت‎تر از ندیدن معشوق نیست

همسر شهید «غلامعلی خزایی» گفت: خیلی سخت بود! خیلی!!! من عاشق غلامعلی بودم و هیچ چیز برای یک عاشق سخت‎تر از ندیدن معشوق نیست. با وجود این که می‎دانستم عشقم به آرزویش رسیده اما خودم داشتم دیوانه می‎شدم.
کد خبر: ۴۰۷۸۴۷
تاریخ انتشار: ۰۶ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۶:۱۵ - 26March 2021

هیچ چیز برای یک عاشق سخت‎تر از ندیدن معشوق نیستبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از كرمانشاه، سهیلا فرجی همسر شهید «غلامعلی خزایی» در بخشی از خاطرات خود از شهید آورده است:

غلامعلی دوست شوهر خواهرم آقای رضایی بود. یک روز که از مدرسه برگشته بودم ایشان بحث خواستگاری رو پیش کشید و کلی از دوستش غلامعلی تعریف کرد. گفت: «دانشجوی رشته ریاضی و جوان مومن و متعهدی است. من با پدر و مادرت هم صحبت کردم و آن ها رضایت دادند.» من آن روزها بد جوری توی تب و تاب جبهه و جنگ بودم و به تنها چیزی که فکر نم‎کردم ازدواج بود.

دختر شلوغ و بازیگوشی بودم که به قول مادرم از دیوار راست بالا می‎رفتم. تمام فکر و ذکرم فعالیت در پایگاه بسیج خواهران بود. البته ناگفته نماند که درس ریاضی‎ام هم ضعیف بود، برای همین به شوخی به آقای رضایی گفتم: «باشه به شرطی که ریاضی یادم بده!»چند روز بعد خواهرم ملوک درد زایمانش شروع شد. من و مادرم و آقای رضایی او را به بیمارستان بردیم. شب بود که مادرم را صدا زدند که برود داخل و همراه بیمار باشد، من و آقای رضایی توی حیاط بیمارستان بودیم که دیدم جوان بلند قدی جلو آمد و با آقای رضایی شروع به احوال پرسی کرد. چهره نورانی و سیمای زیبایی داشت به طوری که ناخوادآگاه توجه‎ام را جلب کرد. با وجودی که آن زمان خیلی مقید بودم که به نامحرم نگاه نکنم اما نمی‎دانم چرا نمی‎توانستم نگاهش نکنم!غلامعلی در همان نگاه اول دل مرا با خودش برد و یک دل نه صد دل مرا عاشق خودش کرد.

مراسم خواستگاری خیلی ساده برگزار شد. یادم هست چون سنم خیلی کم بود و ریز نقش بودم اولین بار که چایی رو بردم تا تعارف کنم، هول شدم و چایی رو روی پای مادر شوهرم ریختم. صدای ناله‎اش را که شنیدم از خجالت سینی چایی رو زمین گذاشتم و فرار کردم .چند دقیقه بعد مادر شوهرم آمد و در حالی که پای سوخته‎اش را باد می‎زدباخنده گفت:« خوب گربه را دم حجله کشتی! اشکالی نداره! تو هنوز بچه ‏ای؛ کم کم یاد می‏گیری.» بعد هم گفت:« برو و با غلامعلی حرف بزن و شرط و شروط‏هایت رو از همین حالا بگو. »

غلامعلی همان لحظه اول آب پاکی رو روی دستم ریخت و گفت: « سهیلا خانم، اول از همین حالا می‎خوام بگم که دوست دارم برم جبهه و در عملیات‎ها شرکت کنم. توی راهی که انتخاب کردم ممکنه شهید یا جانباز بشم؛  می‎خوام شما با چشم باز منو انتخاب کنی! البته اگه به سرم منت بذاری و همسرم بشی سعی می‎کنم تا آنجا که در توان دارم زندگی آرام و راحتی رو برات فراهم کنم.»

خب من عاشقش بودم و برای یک عاشق، معشوقش یعنی همه چیز! از طرفی چون برادرم مجید در عملیات والفجر 9 مفقودالاثر شده بود و برادر دیگرم سعید و آقای رضایی هم جبهه بودند با جبهه و جنگ بیگانه نبودم، برای همین جواب مثبت دادم و گفتم:« با جبهه رفتن‏تان مشکلی ندارم.»

غلامعلی به خاطر انجام دادن کارهای اداری دانشگاهش تقریباً یک هفته‎ای تهران بود. چند روز بعد از عقدمان مادرش و خواهرهایش آمدند و از ما دعوت کردند که برویم روستایشان. ما هم گفتیم وقتی غلامعلی از تهران برگشت با او می‎آییم.

صبح روز 29 تیرماه بود که غلامعلی آمد منزل ما. قرار شد که فردایش که 30 تیرماه بود با خانواده‎ام برویم منزل شان در روستای کوتاه دره. همان شب از اخبار ساعت 21 شنیدیم که  حضرت امام خمینی(ره) قطعنامه 598 رو پذیرفته اند و جنگ تمام شده! با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که بالاخره جنگ تمام شد، چون برادرم مجید شهید مفقودالاثر بود ، واقعاً تحمل دوریش برایمان سخت بود به همین دلیل دوست نداشتم اتفاقی برای برادرم سعید، آقای رضایی و غلامعلی که مدام توی جبهه بودند بیفتد.

همه ناراحت بودند! مخصوصاً غلامعلی که بغض کرده بود و اصلاً چیزی نمی‎گفت. روز بعد رفتیم روستا . خانواده‎اش جلوی پایمان گوسفند سر بریدند و حسابی از ما پذیرایی کردند. من و غلامعلی توی آن یکی دو روز حسابی برای آینده‎مان نقشه کشیدیم و قرار گذاشتیم که روز عید قربان مراسم عروسی‎مان را برگزار کنیم. خانواده‎هایمان هم کاملا موافق بودند؛ مخصوصاً مادرش که رویاههای زیادی برایش داشت و به قول خودش تنها آرزویش ازدواج غلامعلی بود.

یک دو روز  بعد اعلام کردند که ارتش عراق به مرز حمله کرده و منافقین تا اسلام آباد غرب آمده‎اند. پدرم و آقای رضایی روز قبل از ما خداحافظی کردند و برگشتند کنگاور. وقتی خبر حمله منافقین رو دادند غلامعلی از این رو به آن رو شد. اصلا آرام و قرار نداشت. مدام گوشه‎ای کز می‎کرد و توی دفتر روزانه‎اش مطلب می‎نوشت. می‎دانستم دلش هوای جبهه را کرده! رفتم کنارش نشستم و گفتم:« چرا ناراحتی؟» گفت: «از این که دوستام دارنمقابل دشمن می‎جنگن و شهید می‎شن آن وقت من اینجا نشسته‎ام و به فکر مراسم عروسی‎ام هستم خجالت می‎کشم.» گفتم: «دوست داری بری ؟» چشم هایش از خوشحالی برق زدند. گفت: «آره خیلی! اما تو...» گفتم: «نگران من نباش! برو! ان شاء الله به سلامت برمی‎گردی و بعد مراسم ازدواجمان رو جشن می‎گیریم.» نمی‎دانید چقدر خوشحال شد!! مرتب از من تشکر می‎کرد و می‎گفت: «خدا رو شکر که زن فهمیده‎ای مثل تو دارم.» گفتم:« یه شرط داره رفتنت.» گفت : «چه شرطی؟» گفتم:« اگه شهید شدی منو شفاعت کنی!» گفت: «این چه حرفیه تو باید منو شفاعت کنی! چون تو راضی به رفتن من شدی»

راستش بعدا پشیمان شدم؛ ترسیدم برود و شهید شود. انگار یک نفر می‎گفت غلامعلی که رفت دیگر برنمی‎گردد. اما از طرف دیگر اگر اجازه نمی‏دادم تا آخر عمر عذاب وجدان داشتم و شرمنده مادران و همسران شهدا می‎شدم؛اما به هر سختی که بود با دلم کنار آمدم و اجازه دادم برود..

5 مرداد سال 67 در اسلام آبادغرب به شهادت رسید. روز عید قربان همان روزی که تاریخ ازدواجمان را گذاشته بودیم.

خیلی سخت بود! خیلی!!! من عاشق غلامعلی بودم و هیچ چیز برای یک عاشق سخت‎تر از ندیدن معشوق نیست. با وجود این که می‎دانستم عشقم به آرزویش رسیده اما خودم داشتم دیوانه می‎شدم. لحظه خاک سپاریش قیامت بود! من از شدت گریه مرتب از حال می رفتم ، زن‎ها هم با گریه روی سرم نقل می پاشیدند و کل می‎کشیدند؛ انگار واقعاً داشتند برایمان عروسی می‎گرفتند! تا دو سال افسردگی شدید داشتم که باعث شد ترک تحصیل کنم.

اما یک روز که داشتم وصیت نامه اش را می‎خواندم دیدم نوشته :«خدایا ای کاش 24 ساعت شبانه روز 2 دقیقه بیشتر بود تا من می توانستم بیشتر تو را عبادت کنم.» با خودم گفتم غلامعلی 2 دقیقه هم برایش مهم بوده آن وقت من دو سال از عمرم را بیهوده تلف کردم در حالی که می‎دانم غلامعلی هم راضی به شرایطی که برای خودم درست کردم نیست.  به لطف خدا و با عنایت خود شهید دوباره به زندگی برگشتم و شروع کردم به درس خواندن و موفق شدم به دانشگاه برم.

من چهارده ساله بودم که همسرم شهید شد. اگر دست خودم بود هیچ وقت ازدواج نمی‎کردم؛ غلامعلی همه زندگی من بود.. اما بعد از 6 سال با اصرار خانواده و فامیل با یکی از اقوام پدرم ازدواج کردم و الان صاحب دو فرزند پسر هستم؛ حتی به یاد غلامعلی اسم پسر بزرگم را علی گذاشتم. بعد از شهادتش همچنان ارتباطم را با خانواده اش حفظ کردم. متاسفانه پدر و مادرش الان در قید حیات نیستند اما با خواهرهایش رفت و آمد دارم. بچه‏ هایم آن‏ها را خیلی دوست دارند و عمه صدایشان می‏زنند.

نه هیچ وقت... هیچ وقت، نتوانستم غلامعلی را فراموش کنم.حضور و عنایتش را همیشه در زندگی‏ ام احساس می‎کنم. هر وقت 5 مرداد و سالروز عملیات مرصاد می شود انگار تازه خبر شهادتش را برایم می‏آوردند. مزار او و برادرم مجید کنار هم است. دو تکه از قلبم که جاذبه‎شان سال‎هاست مرا هر جایی که باشم به سمت خودشان می‎کشاند.

 انتهای پيام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار