به گزارش خبرنگار دفاعپرس از كرمانشاه، سهیلا فرجی همسر شهید «غلامعلی خزایی» در بخشی از خاطرات خود از شهید آورده است:
غلامعلی دوست شوهر خواهرم آقای رضایی بود. یک روز که از مدرسه برگشته بودم ایشان بحث خواستگاری رو پیش کشید و کلی از دوستش غلامعلی تعریف کرد. گفت: «دانشجوی رشته ریاضی و جوان مومن و متعهدی است. من با پدر و مادرت هم صحبت کردم و آن ها رضایت دادند.» من آن روزها بد جوری توی تب و تاب جبهه و جنگ بودم و به تنها چیزی که فکر نمکردم ازدواج بود.
دختر شلوغ و بازیگوشی بودم که به قول مادرم از دیوار راست بالا میرفتم. تمام فکر و ذکرم فعالیت در پایگاه بسیج خواهران بود. البته ناگفته نماند که درس ریاضیام هم ضعیف بود، برای همین به شوخی به آقای رضایی گفتم: «باشه به شرطی که ریاضی یادم بده!»چند روز بعد خواهرم ملوک درد زایمانش شروع شد. من و مادرم و آقای رضایی او را به بیمارستان بردیم. شب بود که مادرم را صدا زدند که برود داخل و همراه بیمار باشد، من و آقای رضایی توی حیاط بیمارستان بودیم که دیدم جوان بلند قدی جلو آمد و با آقای رضایی شروع به احوال پرسی کرد. چهره نورانی و سیمای زیبایی داشت به طوری که ناخوادآگاه توجهام را جلب کرد. با وجودی که آن زمان خیلی مقید بودم که به نامحرم نگاه نکنم اما نمیدانم چرا نمیتوانستم نگاهش نکنم!غلامعلی در همان نگاه اول دل مرا با خودش برد و یک دل نه صد دل مرا عاشق خودش کرد.
مراسم خواستگاری خیلی ساده برگزار شد. یادم هست چون سنم خیلی کم بود و ریز نقش بودم اولین بار که چایی رو بردم تا تعارف کنم، هول شدم و چایی رو روی پای مادر شوهرم ریختم. صدای نالهاش را که شنیدم از خجالت سینی چایی رو زمین گذاشتم و فرار کردم .چند دقیقه بعد مادر شوهرم آمد و در حالی که پای سوختهاش را باد میزدباخنده گفت:« خوب گربه را دم حجله کشتی! اشکالی نداره! تو هنوز بچه ای؛ کم کم یاد میگیری.» بعد هم گفت:« برو و با غلامعلی حرف بزن و شرط و شروطهایت رو از همین حالا بگو. »
غلامعلی همان لحظه اول آب پاکی رو روی دستم ریخت و گفت: « سهیلا خانم، اول از همین حالا میخوام بگم که دوست دارم برم جبهه و در عملیاتها شرکت کنم. توی راهی که انتخاب کردم ممکنه شهید یا جانباز بشم؛ میخوام شما با چشم باز منو انتخاب کنی! البته اگه به سرم منت بذاری و همسرم بشی سعی میکنم تا آنجا که در توان دارم زندگی آرام و راحتی رو برات فراهم کنم.»
خب من عاشقش بودم و برای یک عاشق، معشوقش یعنی همه چیز! از طرفی چون برادرم مجید در عملیات والفجر 9 مفقودالاثر شده بود و برادر دیگرم سعید و آقای رضایی هم جبهه بودند با جبهه و جنگ بیگانه نبودم، برای همین جواب مثبت دادم و گفتم:« با جبهه رفتنتان مشکلی ندارم.»
غلامعلی به خاطر انجام دادن کارهای اداری دانشگاهش تقریباً یک هفتهای تهران بود. چند روز بعد از عقدمان مادرش و خواهرهایش آمدند و از ما دعوت کردند که برویم روستایشان. ما هم گفتیم وقتی غلامعلی از تهران برگشت با او میآییم.
صبح روز 29 تیرماه بود که غلامعلی آمد منزل ما. قرار شد که فردایش که 30 تیرماه بود با خانوادهام برویم منزل شان در روستای کوتاه دره. همان شب از اخبار ساعت 21 شنیدیم که حضرت امام خمینی(ره) قطعنامه 598 رو پذیرفته اند و جنگ تمام شده! با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که بالاخره جنگ تمام شد، چون برادرم مجید شهید مفقودالاثر بود ، واقعاً تحمل دوریش برایمان سخت بود به همین دلیل دوست نداشتم اتفاقی برای برادرم سعید، آقای رضایی و غلامعلی که مدام توی جبهه بودند بیفتد.
همه ناراحت بودند! مخصوصاً غلامعلی که بغض کرده بود و اصلاً چیزی نمیگفت. روز بعد رفتیم روستا . خانوادهاش جلوی پایمان گوسفند سر بریدند و حسابی از ما پذیرایی کردند. من و غلامعلی توی آن یکی دو روز حسابی برای آیندهمان نقشه کشیدیم و قرار گذاشتیم که روز عید قربان مراسم عروسیمان را برگزار کنیم. خانوادههایمان هم کاملا موافق بودند؛ مخصوصاً مادرش که رویاههای زیادی برایش داشت و به قول خودش تنها آرزویش ازدواج غلامعلی بود.
یک دو روز بعد اعلام کردند که ارتش عراق به مرز حمله کرده و منافقین تا اسلام آباد غرب آمدهاند. پدرم و آقای رضایی روز قبل از ما خداحافظی کردند و برگشتند کنگاور. وقتی خبر حمله منافقین رو دادند غلامعلی از این رو به آن رو شد. اصلا آرام و قرار نداشت. مدام گوشهای کز میکرد و توی دفتر روزانهاش مطلب مینوشت. میدانستم دلش هوای جبهه را کرده! رفتم کنارش نشستم و گفتم:« چرا ناراحتی؟» گفت: «از این که دوستام دارنمقابل دشمن میجنگن و شهید میشن آن وقت من اینجا نشستهام و به فکر مراسم عروسیام هستم خجالت میکشم.» گفتم: «دوست داری بری ؟» چشم هایش از خوشحالی برق زدند. گفت: «آره خیلی! اما تو...» گفتم: «نگران من نباش! برو! ان شاء الله به سلامت برمیگردی و بعد مراسم ازدواجمان رو جشن میگیریم.» نمیدانید چقدر خوشحال شد!! مرتب از من تشکر میکرد و میگفت: «خدا رو شکر که زن فهمیدهای مثل تو دارم.» گفتم:« یه شرط داره رفتنت.» گفت : «چه شرطی؟» گفتم:« اگه شهید شدی منو شفاعت کنی!» گفت: «این چه حرفیه تو باید منو شفاعت کنی! چون تو راضی به رفتن من شدی»
راستش بعدا پشیمان شدم؛ ترسیدم برود و شهید شود. انگار یک نفر میگفت غلامعلی که رفت دیگر برنمیگردد. اما از طرف دیگر اگر اجازه نمیدادم تا آخر عمر عذاب وجدان داشتم و شرمنده مادران و همسران شهدا میشدم؛اما به هر سختی که بود با دلم کنار آمدم و اجازه دادم برود..
5 مرداد سال 67 در اسلام آبادغرب به شهادت رسید. روز عید قربان همان روزی که تاریخ ازدواجمان را گذاشته بودیم.
خیلی سخت بود! خیلی!!! من عاشق غلامعلی بودم و هیچ چیز برای یک عاشق سختتر از ندیدن معشوق نیست. با وجود این که میدانستم عشقم به آرزویش رسیده اما خودم داشتم دیوانه میشدم. لحظه خاک سپاریش قیامت بود! من از شدت گریه مرتب از حال می رفتم ، زنها هم با گریه روی سرم نقل می پاشیدند و کل میکشیدند؛ انگار واقعاً داشتند برایمان عروسی میگرفتند! تا دو سال افسردگی شدید داشتم که باعث شد ترک تحصیل کنم.
اما یک روز که داشتم وصیت نامه اش را میخواندم دیدم نوشته :«خدایا ای کاش 24 ساعت شبانه روز 2 دقیقه بیشتر بود تا من می توانستم بیشتر تو را عبادت کنم.» با خودم گفتم غلامعلی 2 دقیقه هم برایش مهم بوده آن وقت من دو سال از عمرم را بیهوده تلف کردم در حالی که میدانم غلامعلی هم راضی به شرایطی که برای خودم درست کردم نیست. به لطف خدا و با عنایت خود شهید دوباره به زندگی برگشتم و شروع کردم به درس خواندن و موفق شدم به دانشگاه برم.
من چهارده ساله بودم که همسرم شهید شد. اگر دست خودم بود هیچ وقت ازدواج نمیکردم؛ غلامعلی همه زندگی من بود.. اما بعد از 6 سال با اصرار خانواده و فامیل با یکی از اقوام پدرم ازدواج کردم و الان صاحب دو فرزند پسر هستم؛ حتی به یاد غلامعلی اسم پسر بزرگم را علی گذاشتم. بعد از شهادتش همچنان ارتباطم را با خانواده اش حفظ کردم. متاسفانه پدر و مادرش الان در قید حیات نیستند اما با خواهرهایش رفت و آمد دارم. بچه هایم آنها را خیلی دوست دارند و عمه صدایشان میزنند.
نه هیچ وقت... هیچ وقت، نتوانستم غلامعلی را فراموش کنم.حضور و عنایتش را همیشه در زندگی ام احساس میکنم. هر وقت 5 مرداد و سالروز عملیات مرصاد می شود انگار تازه خبر شهادتش را برایم میآوردند. مزار او و برادرم مجید کنار هم است. دو تکه از قلبم که جاذبهشان سالهاست مرا هر جایی که باشم به سمت خودشان میکشاند.
انتهای پيام/