به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، شهید «حسین شیخنیا»، در 23 آبان سال 1342 در روستای فهرج و در خانواده نسبتاً پرجمعیت به دنیا آمد. در سال 1361 برای دومین بار به جبهه اعزام گشت و این بار بود كه به آرزوی دیرینه خود كه سالها بود در دل داشت؛ یعنی نوشیدن شربت شهادت نائل گشت.
در ادامه بخشی از خاطرات خانواده و دوستان شهید بزرگوار را میخوانیم:
ثریا خواهر شهید:
من داخل خانه بودم و ازدواج نکرده بودم که حسین رفت پیش آقا سیدکاظم که اجازهاش دهد که برود به جبهه. ولی اجازه بهش نداد و آمد خانه و همه کاری برای مادر کرد که مادر را راضی کند و رفت جبهه. ایام نوروز بود که با دهان روزه آمد خانه و تا 14 نوروز که دوباره رفت جبهه آنجا بود و چهل روز بعد هم به شهادت رسید.
وقتی که ازش پرسیدم چرا در روز نوروز روزه شدهای؟ گفت که هر وقت آمدید به آنجا درک میکنید که چرا من روزه شدهام.
حاجیه معصومه خواهر شهید:
من رفته بودم مکه و خواب رفتم. خواب دیدم که حسین با لباس احرام آمد و گفت که خواهر بلند شو بریم. گفتم: کجا بریم؟ گفت: بیا بریم، سنگ شیطان بزنیم. وقتی که بیدار شدم دیدم که هیچ کس نیست.
یادم میآید، در زمان انقلاب برادرم از مدرسه آمد خانه و تمام عکسهای شاه را از دیوار کَند و میان خانه آتش زد و مادرم گفت که: حسین، خوب نیست! چرا اینطور میکنی؟ او گفت: «نه، باید این شاه برود! و ما خیلی بیحجابیها را داریم میبینیم و باید شاه برود و امام خمینی باید بیاید.»
نحوه اطلاع از خبر شهادت:
هنگام نماز مغرب و عشاء بود و داشتم میرفتم وضو بگیرم و نماز بخوانم که تلویزیون اعلام کرد که حسین شیخنیا شهید شده و من توی سرزنان آمدم و به مادر شوهرم گفتم که تلویزیون میگوید حسین شهید شده! و او گفت که نه اشتباه فهمیدی. من بیرون دویدم و رفتم خانه خواهر بزرگم و گفتم که میگویند داداش حسین شهید شده! او هم باور نکرد. من آن شب با این که یک فرزند خردسال داشتم شب سختی را گذراندم!
شهناز خواهر شهید:
داداشم دوره راهنمایی را در یکی از مدارس یزد گذراند. خانه خواهرم در شهر یزد بود و او از همان جا به مدرسه میرفت. حسین دوره دوم راهنمایی بود که یکی از شبها در خواب میبیند که اسب سوارانی سبزپوش، با دو اسب قرمز پیشش میآیند و از او میخواهند که همراهشان شود و با آنها برود. صبح روز بعد، این خواب را برایمان تعریف کرد؛ وقتی خواب را برای مادرشوهرم تعریف کردم، مادر شوهرم در تعبیر این خواب گفت که تعارف برادرت کن.
از روزی که برادرم این خواب را دید اصرار بر رفتن به جبهه و جنگ و دفاع از دین داشت تا این که داوطلبانه عازم جبهه شد. در ابتدا، در بانه کردستان به مدت سه ماه و نیم خدمت کرد. بعد از سه ماه و نیم که به صورت مداوم در جبهههای جنگ بود به فهرج برگشت. آن روز همه خواهران و برادران آنجا بودیم و او از خاطرات جنگ برای خانواده تعریف میکرد و همه از حرفهایش بهره میبردند.
احمد برادر شهید:
ما چهار برادر بودیم و حسین برادر سوم بود و هفت خواهر هم دارم. خصوصیات حسین قابل وصف نیست. او بسیار نجیب، استوار و محکم و پیرو خط امام بود. او خیلی خیلی ولایتی بود و در وصیت نامهاش هم آورده که هر چه میتوانید پیرو خط امام باشید.
بعد از سه ماه و نیم که در کردستان خدمت به صورت بسیجی انجام داده بود، آمد و دفترچه اعزام به خدمت را گرفت و از آنجایی که میخواست برود و در سپاه خدمت کند؛ به همین خاطر بهش گفتند که باید دو ماه صبر کنی ولی او گفت که من میخواهم این مدت برم جبهه و برگردم که با اصرار زیاد موافقت را گرفت و در روز 14 فروردین حرکت کرد و خرداد ماه، جنازهاش را برای ما آوردند.
خبر شهادت را چگونه شنیدید؟
ما آن زمان بافق ساکن بودیم که اصغر برادر خانمم آمد پیشم؛ او از طریق تلویزیون و رادیو شنیده بود که هفتاد و چند نفر شهید شده اند که یکی از آنها برادر من حسین است. کمی از شب رفته بود که درب منزل ما را زد و این خبر را به ما داد و گفت که باید بریم فهرج و حسین را ببینیم.
خواب دیده اید؟
من حسین را یک دفعه در خواب دیده ام؛ آن هم این بود که او را در شهدای فهرج دیدم که سه تا اتاق کنار هم بود که سقف آنها پایین ریخته بود و به صورت الان نبود؛ شاید مال قبل بوده، به هرحال حسین در میان یکی از اتاقها روی یک تختخواب خیلی زیبا و تمام امکانات بسیار خوب خوابیده بود و دو سه نفر دیگر هم بودند که یکی از آنها که به رحمت خدا رفته؛ حاج علی نقی بود و یکی از آنها هم شعبان(غلام) بود که بعدها به رحمت خدا رفت. آنجا وقتی مرا دید دو دست خود را باز کرده بود که یک نفر را بغل کند و ببوسد که من در همین لحظه از خواب بیدار شدم.
من جنازهاش را که دیدم، چهار انگشت دست نداشت و این طورکه همرزمانش گفتند: حسین در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید و فرماندهاش آقای تفکری بود که او هم شهید شد.
حاج محمد رضا پسر عموی شهید:
من و حسین از کودکی با هم بزرگ شده بودیم. او دوران کودکی و درس را در مدرسه رونقی فهرج بود و بعد از دوران ابتدایی به مدرسه شبانهروزی یزد رفت و یکی دو سالی را آنجا بود. باز مجدداً به مدرسه راهنمایی فهرج برگشت و مدرک سیکل را گرفت و مشغول کار بنایی در فهرج شد.
زمستان سال60 بود که من داشتم درس میخواندم و او به جبهههای حق علیه باطل رفت. ابتدا در جبهه کردستان بود و سرمای سختی بود؛ من یادم هست که وقتی که از آنجا برگشته بود از سرمای آنجا گلایه میکرد که خیلی اذیت میکند و عکسهایش هم این سرما را نشان میداد.
وقتی از کردستان برگشت مادرش نمیگذاشت که دیگر برود و یادم هست که در ایام 13 فروردین برای تفریح رفته بودیم مزوار هرفته. در آنجا یک بارگاهی هست که به آن میگویند: پیر هرفته، که مادر حسین میگفت که من میرم آنجا و نذر میکنم که فرزندم نرود جبهه. ولی حسین میگفت که شما میخواهید نذر بکنید، میخواهید نکنید، من حتماً میرم جبهه. شب شد و ما از آنجا برگشتیم؛ من به حسین گفتم که حالا میخواهی بری بگذار چند وقتی بگذرد و به سن قانونی برسی و بری سربازی که هم سربازی را بگذرانی و هم جبهه بری؛ اما او در جواب دقیقاً اینطور گفت: «من میخواهم برم جبهه و وقتی که برگشتم میخواهم حتماً آرم سپاه بخورد روی قبرم!» این طور با علم و آگاهی این حرف را بهم زد. حسین یک فرد دست و دلبازی بود و کمک به مردم را تا آنجایی که در توانش بود انجام میداد.
آخرین باری که رفت جبهه، عملیات بیتالمقدس بود که برای آزادسازی خرمشهر انجام گرفته بود و در آنجا به شهادت رسید؛ اما قبل از شهادتش یک نامهای برایم نوشت که یک حالت وصیتنامه داشت و من چون متوجه این شدم، این نامه را نگه داشتم تا زمانی که خبر شهادتش را آوردند. وقتی که او را میخواستند بیاورند؛ آقای جلیل باقری بهم گفت: چه شعاری بدهیم در تشیع جنازه حسین؟ من به ایشان گفتم که بهتر است بگوییم: «حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست.» ایشان هم گفتند که بله؛ این بهترین شعار است؛ چون اسمش حسین بود؛ این شعار بجا و پسندیده بود.
حاجیه فاطمه حسینی همسر برادر شهید:
خیلی پسر خوبی بود و علاقه زیادی به نماز اول وقت و جلسات قرآن داشت و چون پدر نداشت، خدمت زیادی به مادرش میکرد. خیلی خیلی امام(ره) و بسیج را دوست داشت و همیشه میخواست که در راه امام(ره) به شهادت برسد و همین طور هم شد.
من بیمارستان بودم که او بهم زنگ زد و گفت که من دارم میرم جبهه و اگر بد یا خوبی دیدید، مرا حلال کنید؛ منم گفتم که انشاءالله به سلامتی میروید و برمی گردید.
حسین میخواست داماد شود و این موضوع را به مادرش گفته بود و قرار شد که به جبهه برود و برگردد و داماد شود که بعد از دو ماه، جنازهاش را آوردند.
مهدی حسینی خواهرزاده شهید:
دایی ما از سال 55 که پدرش را از دست داد، بیش تر شبها میآمد خانه ما و آنجا میخوابید. آن موقع من 10 سالم بود که من موقع اذان صبح بلند میشدم و میدیدم هر دو دایی، هم حسین و هم حسن، که کوچکتر از من بودند، ایستادهاند به نماز صبح و بعد از نماز قرآن و زیارت عاشورا میخواندند. بعد از مدرسه با هم میرفتیم کار بنایی و یک سال هم یادم است که رفتیم اداره جنگل بانی و اطراف خلدبرین تپههای ریگ آنجا را درختکاری میکردیم. ماه رمضان بود ولی ما نمیتوانستیم روزه بگیریم، چون تیرماه بود، کار میکردیم و او سقای ما بود و روزی هفت هشت تا کلمن آب از خلدبرین برای ما میآورد؛ هر چی بچهها میگفتند که خودت هم آب بخور، به شوخی میگفت که این آب مال زیر مرده هاست و من نمیخورم و من آنجا زیر آب سرد کن آب خوب میخورم. وقتی که کار تمام شد فهمیدیم که او با این که سقا بود ولی هر سی روز روزه خود را گرفته بود
او به صله رحم خیلی پایبند بود و روزی نبود که به یکی از خواهر یا برادرانش سرنزند. کار منزل را هم به نحو احسن انجام میداد و معتقد بود که چه نماز و طاعت و چه هر کاری که بهش محول میشود، باید سر وقت انجام شود. وقتی که به سن بلوغ رسید رفت به جبهه کردستان. نوروز سال 61 بود که آمد پیشم و گفت که من میخواهم مجدداً برم جبهه و این دفعه میخواهم برم جبهه جنوب؛ اما مادرم او را دعوا کرد؛ چون برادرم در اهواز مجروح شده بود؛ مادر ما هم ناراحت بود و گفت که برادر! شما دیگر ما را اذیت نکن، مادر پیر داریم؛ خواهر و برادر کوچکتر داریم؛ برو سرپرستی آنها را بکن! او خداحافظی کرد و رفت.
روز 13 نوروز که شب شد با هم رفتیم حمام بیرون. داخل حمام برایم گفت: «من فردا میرم جبهه و چون مادرت ناراحت میشود، آنجا هم نمیآیم و بهش بگو و خداحافظی کن.» من فهمیدم که یک خبری بناست بشود؛ ازش پرسیدم که چه میگویی؟ گفت که شاید کمتر از 40 روز بشود که من بر روی دست مردم هستم و میرم شهدای فهرج و روز 14 نوروز رفت و در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد و قبل از آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. برادر بزرگترم هم که آنجا بود گفت: دایی حسین آنجا دچار گرمازدگی شد و من بهش گفتم که بیا بریم دکتر و بعدش برگرد؛ اما قبول نکرده بود و گفته بود که وقت ندارم و حالا بهتر هستم و همان شب رفت عملیات و شهید شد. خبر شهادتش را پدرم میدانست و تلویزیون را خاموش کرد که کسی نفهمد تا موقعی که مادرم گفت که تلویزیون را روشن کن تا ببینم این 34 شهید مال کدام خانواده مادر مرده است که نفر پنجم را اعلام کرد که حسین شیخنیا شهید شده است.
به حرف شهید بهشتی رسیدم که میگفت: «بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه.»
احمد حسینی فرمانده کنونی پایگاه:
پیش از پیروزی انقلاب، حسین با این که سن و سالی نداشت ولی خیلی فعال بود و به رغم سن و سال کم خودش، خیلی امام خمینی(ره) را خوب معرفی میکرد که حتی بعضی از افراد بزرگ هم اسم امام خمینی را بلد نبودند؛ برای مثال، آن روزها، تمام فرزندان خانوادهها صبح گوسفندان خود را میبردند باغستان و آنجا داخل باغ رها میکردند و میآمدند به مدرسه و ظهر که آزاد میشدند میرفتند و گوسفندان را میآوردند. تمام آنها باید از یک مسیر عبور میکردند؛ اما حسین میآمد و جلوی آنها را میگرفت و میگفت که شما حضرت امام خمینی(ره) را میخواهید یا شاه را؟ و ما هم که نمیدانستیم میگفتیم: شاه را! و حسین میگفت که پس شما از این طرف نمیتوانید عبور کنید! ما متوجه میشدیم که امام خمینی(ره) خوب است و به او میگفتیم که اگر بگوییم که امام خمینی(ره) را دوست داریم میگذاری برویم؟ او هم میگفت که بله!
روز نوروز حسین سوار دوچرخه بود و خواهرش هم که خیلی اهل تعارف و مهماننوازی بود، دوچرخهاش را گرفته بود و میگفت که داداش بیا، شیرینی بخور! حسین هم میگفت: نمیخواهم ولی خواهرش ولش نمیکرد تا این که حسین برگشت و گفت: «خواهر من روزه هستم و نمیخواهم.» و این از دیانت و اراده شهید بود که در روز نوروز هم روزه گرفته بود.
حاج محمدرضا باقری همسایه شهید:
من و حسین داخل مدرسه ابتدایی بودیم و در کار بنایی هم با هم بودیم تا زمانی که جنگ شروع شد. کسی آن زمان بسیج و جنگ را نمیشناخت و طرز فکر ما خیلی پایینتر از او بود. من یادم هست که برای اولین بار که میخواستند شورا تعیین کنند و داشتند رأیگیری میکردند، حسین میگفت: «ما شورا میخواهیم چکار؟» بروید بسیج تشکیل بدهید! و این زمانی بود که او یک مرتبه به جبهه رفته بود و برگشته بود.
علی باقری شوهر خواهر شهید:
از خصوصیات حسین این بود که خیلی به نماز اهمیت میداد و خیلی کمک به دیگران میکرد؛ برای مثال، ما فرزند کوچک داشتیم و وقتی میفهمید که ما داریم میآییم فهرج؛ میرفت هیزم میآورد تا هوای داخل خانه سرد نباشد؛ یادم است که یک شب خیلی سرد شده بود که تا صبح حسین سه دفعه آتش روشن کرد و هوا را گرم نگه داشت.
اصغر حسینی معلم شهید:
موقعی که حسین شاگرد بنده بود؛ بنده حدوداً 25 سال داشتم و مسئولیت مدرسه و مسئول پایگاه بسیج روستای فهرج را به عهده داشتم.
با فرمان امام(ره)، مبنی بر حضور امت حزبالله در جبهه، با درخواست بیش تر جوانان و دانشآموزان و حتی افراد مسن برای اعزام شدن به جبهه مواجه شدیم. بر اثر پافشاری زیاد مردم، ماهیانه عدهای از آنها را جهت آموزش نظامی معرفی میکردیم و پس از آموزش به منطقه جنگی اعزام میشدند. کسانی هم که موفق به اعزام نمیشدند در پشت جبهه، بر حسب توان و هنری که داشتند، کمک میکردند و باعث تشویق و ترغیب رزمندگان در خط مقدم میشدند.
بالاخره من هم که در پشت خط جبهه آنچه در توان داشتم و احتیاجات منطقه جنگی با همکاری هم محله ایها فراهم میکردیم، حسرت آن جوانان و عاشقانی که از من پیشی گرفته بودند را میخوردم تا این که خداوند توفیقی عنایت فرمود و باعث شد عازم منطقه جنگی شوم.
سرانجام یک ماه از عید سال 60 گذشت و من از جبهه برگشتم و در فهرج، به کار پشتیبانی جبهه و سایر خدمات پرداختم. خدا گواه است زمانی که به من اطلاعرسانی میشد که فلان جوانی شهید شده من با دیدن خانواده آن شهید قبل از این که بگویم فرزند شما شهید شده؛ پدر و مادر آن شهید میگفتند که ما خواب شهید شدن فرزندمان را دیده بودیم! و با روحیه خوب و صبر و بردباری در تشییع پیکر فرزندشان شرکت میکردند؛ از جمله کسانی که کاملاً به خاطرم هست حسین شیخنیا، دانش آموز کلاس سوم راهنمایی بود که برای اعزام شدن به جبهه خیلی التماس و درخواست میکرد ولی چون خانوادهاش احتیاج به او داشتند؛ من موافقت نمیکردم. سرانجام بهم گفت: اگر نامه به من ندی؛ خودم بدون آموزش میرم به منطقه جنگی. ناچار شدم که به دیدن خانوادهاش برم. مادرش بهم گفت: من راضی هستم و کمک کن بچهام به جبهه برود. نامه گرفت و به منطقه آموزشی رفت و سپس عازم شد. مدتی بعد، در اهواز او را دیدم و بهش گفتم: شیخنیا، مادرت کسی به غیر از تو ندارد و بیا برو یزد و پشت جبهه آنچه میتوانی کمک کن. گفت: «مادرم خدا را دارد.» تا این که سرانجام شهید شد. هنگامی که خبر شهادتش را به خدا بیامرز مادرش دادم گفت: حالا خیالم راحت شد؛ اگر الان من هم بمیرم آرزویم برآورده شده!
علی حسینی همسایه شهید:
یک روز سوار ماشین بودیم و از یزد به سمت فهرج میآمدیم که به حسین گفتم: یک بار جبهه رفتی کافیه! و الان برو و به خانواده پیرت برس. حسین در جواب گفت که من این دفعه که میرم جبهه، شهید میشم. من گفتم: این چه حرفیه؟! این حرفها را نزن! و او دوباره گفت که من این دفعه شهید میشوم و برمی گردم و همین طور هم شد.
انتهای پیام/