به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر «حمید حسام» و به قول خودش بهترین آنهاست که به روایت خاطرات «کونیکو یامامورا» میپردازد.
وی تنها مادر شهیدی است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوانی 19 ساله بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای انقلابی زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که نهایتا در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
در ادامه، برشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که حاوی خاطرات زندگی شهید «کونیکو یامامورا» مادر شهید محمد بابایی است را میخوانید:
در ژاپن، شنیده بودم که خانم و آقای بارما شیعه هفت امامیاند و حالا آقا می گفت ما شیعه دوازده امامی هستیم و برای من این ها یک عدد بود. آقا اسامی دوازده امام را به انگلیسی روی کاغذ نوشت و گفت به زیارت امام هشتم می رویم. از امام اول، حضرت علی(ع)، تا امام دوازدهم، امام مهدی، را با القابشان توصیف کرد و گفت: «بیشتر امامان ما به خاطر اقامه و صیانت از دین خدا به شهادت رسیدهاند.»
اسامی ۱۲ امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیدهام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم داشتم فرهنگ لغتی را که به زبان ژاپنی بود ورق می زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه ای نامانوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟ توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست، ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک به ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غم انگیز اتفاق میافتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده، و یاران او منجر می شود.»
اسم امام حسین را که آوردم و به استناد فرهنگ لغات ژاپنی از حادثه کربلا این مختصر را گفتم، آقا بغض کرد و اشک توی چشمانش نشست؛ اگرچه فهم این موضوع که گریه بر حادثهای که ۱۴۰۰ سال از آن گذشته برایم گنگ و نامفهوم بود.
وقتی دانستم امام رضا تنها امامی است که مدفن او در ایران است، به دیدنش مشتاق تر شدم. هیچ تصویری از آنچه آقا از آن به نام «حرم» یاد میکرد نداشتم. زیارتگاهی که من از کودکی تا ۲۰ سالگی دیده بودم معبد شینتو بود با آن دروازه چوبی رفیع که «طوری» نام داشت و می گفتند که خدا از این دروازه عبور میکند. اما حرمی که آقا میگفت زیارتگاه یک امام بود که شناختن او مرا به شناخت خدا می رساند.
بچهای در بغل و بچهای در شکم داشتم که خودم را مقابل گنبدی طلایی دیدم. نزدیکتر که شدیم، آقا گفت: «برای ورود به حرم اول باید اول اجازه بگیریم.» پرسیدم: «از کی؟» گفت: «از آقا امام رضا».
کلمه «آقا» تا آن روز معادل همسرم بود، اما با این جواب مفهوم تازهای از «آقا» در ذهنم آمد: امام رضا. خودش دعایی را به عربی خواند و من گوش کردم و چیزی نفهمیدم سلمان را، که مثل من از دیدن این همه کبوتر دور یک حوض بزرگ متعجب شده بود، بغل کرد تا من چادرم را راحتتر بگیرم. به جایی رسیدیم که مسیر ورود زنان از مردان جدا میشد. از بیرون جایی را که مرقد امام بود نشان داد و گفت: «برو داخل، دو رکعت نماز مثل نماز صبح بخوان و از امام حاجتی بخواه و زیارتش کن و بیرون بیا.»
وارد حرم شدم. گوشهای دو رکعت نماز خواندم. مدتی بود که نیاز به تقلید حرکات نماز نداشتم و ذکرها را حفظ کرده بودم و با معنی آن تا حدی آشنا شده بودم. بعد از نماز، به حرم نزدیکتر شدم. بیشتر به قیافه و صورت آدمها نگاه میکردم تا محیط حرم. آدم هایی که گریان بودند و بیاعتنا به دور و برشان یا نماز میخواندند یا دعا میکردند یا دست به گویهای گرد مشبک میکشیدند و به صورت شان میمالیدند و من با چشمانی پر از شگفتی میخواستم داخل آن مشبکها را ببینم. اما از فشار و ازدحام جمعیت به خاطر بچهام ترسیدم و جلوتر نرفتم. سر وقت به جایی که قرار داشتیم برگشتم.
آقا گفته بود که امام در میان ما نیست، اما روح او بر هستی سیطره دار. امام مثل چراغ است که در میان تاریکی زندگی ما روشن شده و پرتو نور او راه خدا را نشان میدهد. پس از امام حاجت بخواه. من خدا، اسلام، و امام را به خاطر باور قلبی که به شوهرم داشتم پذیرفته بودم. کف دست راستم را مثل ایرانیها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام» و از امام رضا خواستم که نور ایمان را بر قلبم بتاباند.
وقتی از مشهد برگشتیم، حس خوبی داشتم؛ حسی مثل سبکی یا پرواز و حس تشنهای که در بیابان برهوت به چشمه زلال رسیده است.
انتهای پیام/ 121