به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، در چهارم خرداد سال 1343 در روستای فهرج فرزندی به نام رجبعلی متولد شد. رجبعلی همچون کودکان دیگر در کنار پدر و مادر خود، با رنج و مشکلات فراوان بزرگ شد و دوران نوجوانی را پشت سرگذاشت.
رجبعلی در سال 1361 برای دفاع از کشورش و یاری انقلاب راهی جبهه شد و 14 ماه خدمت سربازی را پشت سر گذاشت.
سال 1363 در منطقه اعلام میکنند که برای خط مقدم میخواهند نیرو اعزام کنند که رجبعلی به همراه شهید محمد رضا حسینی داوطلب میشود. جاسوسان به دشمن خبر داده بودند و با این که نیروهای تأمین هم در جاده وجود داشت؛ در بین راه (در جاده سلماس در ارومیه) عوامل ضد انقلاب با پوشیدن پوستین، خود را به شکل گوسفند درآورده بودند و داخل گله گوسفند شده بودند و جلوی ماشین را میگیرند.
13 نفر داخل آن ماشین بودند که همه آنها را به گلوله میبندند؛ اما رجبعلی از ماشین پیاده شده و به طرف کوه فرار کرده بود و او را تعقیب میکنند و در کوه، اول به پایش تیر میزنند و وقتی نزدیکش میشوند به سرش شلیک میکنند و مابقی رزمندگانی که در آن ماشین مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند، نیز با تیر خلاص به شهادت میرسند. بدین صورت رجبعلی در 25 اردیبهشت سال 1363 در سن 19 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
حاج محمد رضا، پدر شهید:
بعد از اتمام تحصیلات در مدرسه، با مرشد بنایی میکرد و بعد از آن با هم با یک دستگاه تراکتور روی زمینهای مردم کار میکردیم و شبها هم در پایگاه بسیج بود و من خیلی کم او را میدیدم. خبر شهادتش را از علیاصغر حسینی شنیدم. هنگامی که به همراه استاد عینالله بنایی میکردم، آمد و بهم گفت که شناسنامه فرزندانت کجاست؟ منم گفتم: میدانم فرزندم شهید شده؛ چون دیدم که نوری از سمت مغرب بالا آمد و در شهدای فهرج و در همین جایی که الان به خاک سپرده شده، پایین آمد.
صفا باقری، مادر شهید:
روزی فرزندم به همراه چند نفر آمده بود درب خانه و یک عکس بهم داد و گفت که مادر این عکس را بگیر، یک روزی به درد میخورد. من هم گذاشتم داخل کمد؛ هنگامی که شهید شده بود، علیاصغر حسینی آمد درب خانه و گفت که یکی عکس بهم بدید، میخواهم بروم و یک قطعه زمین برایش بگیریم و من هم گفتم که فرزندم سه روز پیش شهید شده و خبرش را هم بهم دادهاند و رفتم داخل خانه و عکس فرزندم را آوردم و دو دستی دادم بهش، دیدم رنگش زرد شده و گفت: چطور فهمیدید؟
نحوه اطلاع از شهادت:
دوشنبه بود که در خواب دیدم یک جایی بود و هفت هشت نفر از سادات دورم را گرفته بودند، بهم گفتند: بیا جلوتر و یک درب بود که آن را باز کردند و دیدم از داخل آن نور شدیدی بیرون میآمد و زیبا بود که من میخواستم خودم را بیاندازم داخل آن ولی آنها نگذاشتند و وقتی که من از خواب بیدار شدم گفتم که فرزندم شهید شده و سه روز بعد از آن فرزندم را آوردند.
یکی از افتخارات من این بود که در هنگام خاکسپاری فرزندم اصلاً گریه نکردم و حتی شیرینی داشتم میدادم که حاج ابوالقاسم نگاه بهم میکرد و گریه میکرد و من پیش خودم میگفتم که من فرزندم را داماد کردهام و نباید گریه کنم و چرا اینها دارند گریه میکنند؟
هنگامی که میخواست برود تا دم درب رفت و دوباره برگشت؛ بهش گفتم که چرا برگشتی نکند انار میخواهی؟! چشمانش پر از اشک شد و آمد و مرا بغل کرد و با من روبوسی کرد و رفت. هنگامی که داشت میرفت، میگفت که هر چه شما کردید و رضا را داماد کنید؛ چون من وقتی آمدم میخواهم داماد بشم.
منم گفتم که حالا برگرد یک فکری میکنیم. جواب داد که چکار من دارید؟!، او را داماد کنید و گفت که من اگر شهید شدم گریه نکن؛ بهتر از اینه که تو تصادف رانندگی کشته بشم؟! و هر روز نرو به درگاه خدا و دعا بکنی که من شهید نشم؟ بلکه دعا کن که من شهید بشم و افتخار کن که من شهید شدهام. روز دومی که از سربازی آمده بود، لباسش را بیرون میآورد و بهم میگفت که اینها کفن من است و من میگفتم که این حرفها چیه که میزنی؟ گفت: حالا دیگه!
اگر یک روز فقیر میآمد درب خانه، میگفت که مادر من امروز سیرم غذا نمیخواهم و غذای مرا بده ببرم برای فقیر که آمده و بسیار پیش میآمد که اگر یک پیرزنی میخواست برود داخل آب انبار و آب بیارد، میرفت ظرفش را میگرفت و آب میکرد.
یک شب داخل پایگاه بسیج آش میپختند و تا صبح سه بار آمد خانه و یک بار سطل و یک بار قاشق برد که آنها داخل پایگاه میخواستند آش بخورند. یک شب هم بهش گفتم که امشب دارد باران میآید و پدرت هم نیست؛ من میترسم پایگاه نرو، جواب داده بود که کلید پایگاه دستم است و باید بروم. گفتم که من میترسم. گفت: برو خانه کسی دیگر، من هم ناراحت شدم و گفتم که صبح پیش پدرت گلایه میکنم، شب خوابیدم و خواب دیدم که آمدند و سرم را گرفتند و سه بار زدند روی بالشت و گفتند دیگر نگویی که نرو پایگاه، و از آن وقت فهیمدم که کار اشتباهی کردم و دیگر به او نگفتم.
روز آخری که آمده بود بهم گفت که بابا را بگو بیاد و من لباس او را بشورم. منم گفتم که مگر قبلاً کی لباسای او را میشسته؟ او گفت رختهای خودم را بده به خودم بشورم و حالا دیگر من قدر پدر و مادر را خیلی خوب میدانم.
خیلی مرا دوست میداشت؛ مثلاً وقتی میرفت باغستان بهترین انار را میآورد برایم و یا وقتی که جنگ بود 20 هزار تومان پول را داده بود به علی خراسانی و گفته بود که بده به مادرم. یک دفعه آمده بود درب خانه ما و من نبودم و دوباره آمد و پول را بهم داد و رفت؛ من دست به این پول نزدم تا وقتی که میآید بهش بدهم که دیگر برنگشت و آن را برای سنگ قبرش هزینه کردم.
روز آخر هم که میرفت مثل کسی که میرود زیارت، با تمام قوم و خویش خداحافظی کرد و چند روز آخر هم هر جا که من میرفتم کنارم بود و چهل روز شد تا خبر شهادتش آمد؛ هر صدای دری که میشنیدم، میگفتم که فرزندم شهید شده و آوردنش.
سه روز بود که زایمان کرده بودم، خواب دیدم که فرزندم آمد و من بلند شدم و دویدم به دنبالش و او رفت روی حیاط و غیب شد و هر باری که به خوابم میآمد با لباس خدمتش میآمد.
موقعی که برای اولین بار میخواست برود به جبهه لباسش را پوشیده بود و راه میرفت و میگفت که این لباس به من میاد؟ و من میگفتم: آره.
خواب دیدم که داخل یک باغ بزرگ دارد آبیاری میکند و من میخواستم وارد باغ شوم ولی نمیگذاشتند وارد شوم و این به خاطر این بود که همهاش میگفتم که بمیرم فرزندم شهید شده! ولی بعد از آن دیگر نگفتم.
در هنگام محرم، دو سه روز مانده به محرم لباس و زنجیر خودش را آماده و برمیداشت و یک لحظه هم خانه نمیآمد و همهاش کمک میداد و این ده روز اصلاً خانه نمیآمد و وقتی هم که برق و بخاری نبود، میآمد و شاخههای درختها را میبرید و آتش درست میکرد و میگذاشت تو حسینیه تا مردم سرمایشان نباشد و هیچ موقع کارهای خود را بر گردن کسی نمیانداخت، حتی سوزن بر میداشت و دکمه لباس خودش را هم میدوخت.
اگر الآن دوباره جنگ شود آیا حاضر هستید فرزندتان را بفرستید به جبهه؟
بله، من جان خودم را، بلکه تمام فرزندانم را برای دفاع از کشور و دینم فدا خواهم کرد؛ ما که کاری نکردیم؛ بمیرم برای حضرت زینب که آنقدر زجر و اسارت را کشید و ما خاک کف پای ایشان هم نمیشویم.
فاطمه، خواهر شهید:
من آن زمان کوچک بودم و از دیگران شنیدم که برادرم در کودکی در حادثهای دچار سوختگی شده بودند و سینهاش سوخته بود؛ اما به لطف خداوند خوب شد و چند سال پس از آن هم از یک درخت توت افتاد که سه روز در کما بود و آن هم به لطف خداوند خوب شد و قسمتش این بود که از آن دو حادثه جان سالم به در ببرد تا در جبهههای حق به شهادت برسد.
به خاطر دارم یک روز که به مرخصی آمده بود، هنگامی که دیدند کارگران در کوچه مشغول حفاری برای لولهکشی آب هستند، بدون توجه به این که برای تجدید دیدار با خانواده و استراحت به مرخصی آمده، وسایلش را به زمین گذاشت و به کمک آنها رفت و این قدر شدید کار میکرد که دستهایش تاول زد.
علی باقری، فرمانده پایگاه در زمان جنگ:
در زمانی که مسئول پایگاه بودم، او کلید پایگاه داشت و با وجود این که روزها به کار بنایی مشغول بود؛ شبها تا صبح داخل پایگاه میماند؛ بعضی مواقع هم میدیدم که هنوز روز بود که داشت میرفت پایگاه. میپرسیدم که کجا میروی؟ میگفت: میروم پایگاه که آب و جارو کنم تا بقیه بیایند. یک روز در اوج جنگ بود که ما داشتیم وسایل و نیروها را در حسینیه جمع میکردیم تا برای مراسم رژه اعزام کنیم؛ چون در آن زمان یک ناو در تنگه هرمز آمده بود و تمام استانها باید با یک رژه 100 هزار نفری آمادگی خود را اعلام میکردند؛
به همین دلیل، به ما اطلاع دادند که فردا نیروهای خود را به صورت مسلح بیاورید و ما اینقدر اسلحه نداشتیم؛ رفتیم که از ناحیه اسلحه بیاوریم؛ هنگام تحویل، این اسلحهها داخل جعبههایی پر از گریس قرار داشت و برای این که از این اسلحهها استفاده کنیم، باید از گریس خارج میکردیم و بعد با گازوئیل آنها را میشستیم و آنها را خشک میکردیم تا صبح در اختیار نیروها قرار دهیم که آن شب دو نفر پذیرفتند که این کار را انجام دهند، یکی، همین رجبعلی حسینی و دیگری هم محمدقاسم باقری، که هر دوی آنها شهید شدند.
کار شستن اسلحهها خیلی خیلی مشکل بود، چون 120 اسلحه بود و داخل پایگاه کثیف میشد، آنها اسلحهها را بیرون بردند و در آن هوای سرد آن شب تمام آنها را آماده کردند که وقتی من ساعت 2 صبح آمدم، دیدم که تمام اسلحهها آماده است و صبح ساعت 6 هم دوباره به ما اعلام کردند که سوزن اسلحهها را بردارید که این کار طاقتفرسا را این شهید بزرگوار برای ما انجام داد.
احمد حسینی، فرمانده کنونی پایگاه:
من سن و سالی نداشتم که شهید رجبعلی حسینی و شهید محمدرضا حسینی دربان پایگاه بودند و من هر وقت که پایگاه میرفتم امکان نداشت که این دو نفر آنجا نباشند، حالا یا گشت بودند یا داخل پایگاه؛ و بعد از مدتی سربازیشان شروع شد و خدمتشان افتاد کردستان و من هم بعد از آنها رفتم جبهه. بعد از این که آنها آمده بودند مرخصی، تو پایگاه به بچهها گفته بودند که ما میخواهیم احمد حسینی را ببینیم.
وقتی که من آمدم، بچهها بهم گفتند؛ من هم به دلیل این که مادرم اصرار داشت که مدرک سوم راهنمایی را بگیر و بعد اگر میخواهی بروی جبهه، برو مشکلی ندارد؛ منم وایستادم تا هم آنها را ببینم و هم درسم را بخوانم که بعد از مدتی خبر شهادت این دو را آوردند. خیلی ناراحت شدم و از بین آن همه شهید من خیلی برای این دو نفر ناراحت شدم و گریه میکردم و هنگامی که خبر شهید شدنشان را شنیدم، دوباره به جبهه رفتم و اسیر شدم.
یکی از ویژگیهای این شهید این بود که به ورزش علاقه فراوانی داشت و همیشه در مسابقه دُو نفر اول میشد. در عملیات بعضیها حنا میگرفتند که میخواهند بروند شهید بشوند و ما هنگامی که از فهرج میخواستیم برویم به جبهه، برای این که خانواده و خصوصاً مادرمان نگران نشوند به مادرمان میگفتیم: ما میرویم پشت خط، به طوری که حتی تیر دشمن هم به ما نمیرسد و شما نگران ما نباشید(در صورتی که خط مقدم بودیم) یا این که میگفتیم ما در پشت جبهه در واحد دژبانی هستیم تا نگران و دلواپس ما نشوند.
من به خدا گفتم: خدایا! من نمیخواهم شهید بشوم و تا آنجا که راه داشته باشد میخواهم بجنگم؛ شهید نمیخواهم بشوم! متأسفانه، این دعایی بود که بعدها پشیمان شدم از به زبان آوردنش! هنگامی که در جبهه بودیم شنیدیم که مذاکراتی در جریان است که اسرایی را که مجروح شده بودند، آزادشان کنند. من هم توی ذهن خودم گذراندم که خدایا یا این اسرا را آزادشان کن یا ما هم برویم تا بتوانم ببینم چه خبر است که اینقدر حرفش را میزنند و دیگر این که مورد اصابت گلوله قرار بگیرم تا ببینم این قدر میگویند داغ است چطوری است که میگویند؟ در پایان یکی تیر خوردم و اسیر شدم و شهید هم نشدم.
از اینجا که میرفتیم به ما میگفتند که شما یا شهید میشوید یا قطع نخاع خواهید شد! و بالاخره هیچ کدامتان سالم بر نمیگردید و هر کدام که میخواهید نیایید.
آن زمان، سردار اکبر فتوحی، رئیس ستاد تیپ الغدیر، به ما 24 ساعت مرخصی داد که چنانچه نمیخواهیم به جبهه اعزام شویم به منزل برگردیم! که رزمندگان به این مرخصی میگفتند: مرخصی فرار!! او به ما گفت: یا دیگر نیایید یا اگر آمدید هر کدام سه نفر بیاورید.
وقتی داشتیم به مرخصی میرفتیم تیپ الغدیر سه گردان داشت و هنگامی برگشتیم تعداد گردانها به 9 گردان افزایش پیدا کرد! بالاخره جوانان مملکت با این روحیه و با کمال شجاعت از این آب و خاک دفاع کردند و ذکر این نکته هم لازم است که خدا را گواه میگیرم به هر جبههای که اعزام میشدیم و در هر موقعیتی که قرار میگرفتیم؛ طوری عمل میکردیم که انگار دیگر نمیخواهیم برگردیم.
انتهای پیام/