به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، شهید «هدایت الله ملکی بنادکودکی» فرزند جواد به تاریخ 1323/5/3 در دیزه یزد از یک خانواده مؤمن و مذهبی چشم به جهان هستی گشود. وی دوران کودکیش را در آغوش گرم پر مهر و محبت خانواده سپری نمود و در سن 7 سالگی جهت کسب و دانش وارد کانون فرهنگی آموزش که همان مدرسه است شد و تحصیلات خود را تا مدرک فوق لیسانس ادامه داد.
وی در گذشته قبل از انقلاب فعالیت سیاسی داشته اند و بعد از انقلاب عضو شورای روحانیت و دبیر حزب جمهوری کرج مسئول ستاد نماز جمعه و امام جمعه موقت کرج بودند و سرانجام با شروع جنگ تحمیلی از طرف مرکز اعزام روحانی به جبهههای جنگ اعزام و سرانجام در مورخ 65/4/10 در منطقه جنگی مهران توسط بمباران دشمن بعثی به فیض شهادت نائل شد.
آفتاب
از وقتی به حصارک آمده بود، حال و هوای منطقه را عوض کرده بود. حدود سالهای پنجاه، پنجاه و یک بود که خودش همت کرد و با کمک اهالی مسجد را ساخت و بعد از آن، نمازهای مسجد صاحب الزمان (عج)، گاهی اوقات آن قدر شرکت کننده داشت که در مسجد، جا کم بود. کلاسهای قرآنی که برگزار کرد، کتابخانه ای که درست کرد، مجالس دعایی که پایه گزارش بود، همه و همه حالات جدیدی را در محله بوجود آوردهبود. بچه ها با شور و علاقه خاصی در برنامه های مسجد شرکت میکردند و جوانترها در فعالیتهای انقلابی از ایشان خط می گرفتند و پیش میتاختند. او براستی آفتابی بود که یخهای سستی و دلمردگی را در دل اهالی آب کرده بود و زمستان دل همه را گرم میکرد.
اسفندیار کمالی زاده
اعلامیه ها
حسابی خسته شده بودیم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. آخرین اعلامیه امام را در خیابان المهدی، به دیوار چسباندیم و به سمت خانه راه افتادیم. خوشحال بودیم که ماموریتمان را به خوبی و بدون هیچ مشکلی به انجام رساندهایم. صبح که شد باخبر شدیم که حاج آقا ملک زاده را به پاسگاه بردهاند. جریان را که پرسیدیم گفتند: «به خاطر علامیه هایی که دیشب در منطقه، روی دیوارها چسبانده اند، ایشان را دستگیر کرده اند.» حاج آقا ملک زاده می دانست که چسباندن اعلامیه ها کار ماست. اما مطمئن بودیم که ایشان چیزی به ماموران رژیم نخواهند گفت. بالاخره بعد از ظهر ایشان را آزاد گردند و ما هم با نگرانی به دیدارش رفتیم. پیدا بود که زیاد اذیت و آزارش کرده اند. ما را که دید با خنده گفت: «خیالتون راحت باشه، هیچ کس نمی فهمه که کار شماها بوده.»
ملامحمدی
کلاسهای انقلاب
سالهای قبل از انقلاب، مساجد، تنها پایگاه هایی بودند که در اختیار بچه مسلمانان و انقلابیون بود. با همه سختگیریها و تنگناهایی که برای ما کارهای فرهنگی بخصوص در شهرستانها داشتیم و علی رقم همه محدودیتها و تهدیدهایی که رژیم برای ما قائل میشد، تحت عنوان هیاتهای مذهبی و کلاسهای آموزشی، فعالیتهای انقلابی و اسلامی خود را ادامه میدادیم. حاج آقا ملک زاده هیاتی داشت که خودش مسئول آن بود و از طریق همان هیات فعالیتهای فرهنگی مسجد را برنامه ریزی و هماهنگ میکرد. با تدبیر خاصی شبکه توزیع اعلامیه ها در غرب شهرستان کرج را راه اندازی کرده بود. ما در مسجد ایشان چند تا کلاس بر قرار کرده بودیم و از صبح تا غروب آفتاب، به طور پیوسته برای سنین مختلف، کلاسهای گوناگونی برگزار می کردیم. در قالب همین کلاسها بود که مفاهیم اسلامی و ارزشهای انقلابی را به نسل جوان و نوجوان منتقل می نمودیم. این کلاسها، گاهی وقتها به صورت مخفی و گاهی وقتها هم سیار برگزار می شد و غالب آن را کلاسهای قرآن و تاریخ اسلام تشکیل می داد. در تمام سالهای قبل و بعد از انقلاب، حاج آقا ملک زاده همواره در سازماندهی، برنامه ریزی و هدایت این کلاسها، نقش کلیدی و اساسی ایفا میکرد.
مهدی نادری
تلویزیونهای سوخته
اولین کسی که در حصارک راجع به انقلاب، بر روی منبر فریاد برآورد و مردم را به حرکت واداشت، ایشان بود. قبل از انقلاب تلویزیون پر بود از فیلمهای مبتذل و تبلیغ فساد و فحشا. برنامههای تلویزیون به نحو بسیار نامطلوب و ناشایستی، جوانان و نوجوانان ا به خود جذب میکرد و آنها را به انحراف میکشاند. تبلیغات ضد اسلامی و ضد شرعی، به طور مستقیم و غیر مستقیم، از برنامههای رایج آن بود. یک روزی حاج آقا ملک زاده، روی منبر، دیگر طاقت نیاورد و برنامههای تلویزیون را به شدت مورد انتقاد قرار داد. تمام حرفهایش را به استدلال محکم و با استفاده از قوانین و احکام اسلامی بیان میکرد.
آخر صحبتش از همه خواست تا تلویزیونهای خود را بیاورند و در زمین مسطحی که نزدیک مسجد بود، به نشانه اعتراض به برنامه های فاسد آن و در حقیقت نوعی مبارزه منفی با رژیم ستمشاهی، آنها را آتش بزنند. مردم آنقدر به ایشان علاقه و ارادت داشتند که طولی نکشید عده زیادی از اهالی، تلویزیونها را آوردند و خرد کردند و آتش زدند. دود حاصل از سوختن تلویزیونها آسمان منطقه را پوشاند. آن جا بود که ماموران رژیم به روح انقلابی مردم و اطاعت و علاقه آنها نسبت به روحانیت پی بردند و تو دهنی محکمی خوردند.
عباس جمشیدیان
عزای عمومی
سال پنجاه و شش، در پاسگاه حصارک، گروهبان خشن و بداخلاقی بود که هر روز می آمد و اعلامیه ها را از روی دیوار می کند و اهالی را مورد آزار و اذیت قرار میداد. مردم چهلم شهدای تبریز را گرفته بودند و روزنامه ها هم عزای عمومی اعلام کرده بودند. من هم مغازه را تعطیل کردم و به سمت خانه راه اقتادم. همین که چند قدم از مغازه دور شدم، همان گروهبان خشن، سر رسید و با تندی و با عصبانیت گفت: «جمشیدیان، چرا مغازه ات را باز نمی کنی؟»«برای اینکه امروز عزای عمومی اعلام شده است، چهلم شهدای تبریز است. »« این چیزها به شما ربطی ندارد. شما وظیفه دارید مغازهات را باز کنی. چون شما در این محله شناخته شده ای، بقیه اگر ببینند شما مغازهات را بستهای، آنها هم میبندند و اگر باز کنی، آنها هم باز میکنند. زود باش مغازه ات را باز کن.»
« من نمی توانم این کار را بکنم....» « ساکت همین که گفتم » کم کم جر و بحثمان بالا گرفت و عده ای دورمان جمع شدن. در همین هنگام حاج آقا ملک زاده از راه رسید و پرسید: « چه خبر شده؟» گفتم: « حاج آقا، روزنامهها امروز عزای عمومی اعلام کرده اند. من هم نمی خواهم مغازه ام را باز کنم ولی این گروهبان می گوید باید مغازه ات را باز کنی.» ایشان هم بی اعتنا به داد و قال گروهبان، به من گفت: « اشکالی ندارد، شما مغازه ات را باز کن. » من هم از حرف ایشان تبعیت کردم و کره کره مغازه را بالا دادم. مدتی که گذشت همه چیز آرام شد و همه رفتند.
فقط حاج آقا ماند. رو کرد به من و گفت: «حالا می توانی مغازه ات را ببندی ؛ چون آن موقع ممکن بود برایت دردسر درست شود. مغازه ات را ببند و برو خانه. بقیه اش با من.»
عباس جمشیدیان
انگار نه انگار
آن روزها در پاسگاه ژاندارمری حصارک مشغول به کار بودم. سال 56 بود و بحبوحه انقلاب. نزدیک ظهر، جهت انجام کاری به دادسرا رفتم. هنگام برگشت، داشتم از راه پله ها پائین می آمدم که یکی از کارمندان دادسرا که از دوستان ما بود، مرا به کناری کشید و آهسته در گوشم گفت: «آقای سعادتی قرار است از طرف ساواک بریزند و منزل حاج آقا ملک زاده را تفتیش کنند. اگر می توانی زودتر به ایشان خبر بده.» از دادسرا که بیرون آمدم، قلبم تند تند میزد. اضطراب سراپای وجودم را گرفته بود.
با عجله خود را به منزل حاج آقا رساندم و جریان اطلاع دادم. به ایشان گفتم: «هرچه اعلامیه و نوار و کتاب و رساله امام « ره» دارید، جمع آوری کنید که گیر ماموران نیفتد.» خودم هم برای کمک به ایشان داخل خانه شدم. تمام وسایلی که احتمال میدادیم مشکل ساز شوند، جمع آوری کردیم و داخل یک گونی ریختیم. گونی را برداشتم و از منزل ایشان بیرون آمدم. به محض اینکه سر کوچه رسیدم، دیدم ماموران ساواک از راه رسیدند و دور خانه ایشان را محاصره کردند،همگی مسلح اما با لباس شخصی. از دور مراقب اوضاع بودم، طوری که آنها متوجه من نشوند. ساعتی گذشت تا ماموران ساواک از خانه بیرون آمدند و رفتند.
قیافه هایشان گرفته و عصبانی به نظر می رسید. اتومبیلشان که دور شد، آرام و با احتیاط، به طرف منزل حاج آقا راه افتادم. نگرانش بودم، وارد خانه که شدم،با کمال تعجب دیدم که حاج آقا با لباسهای معمولی و راحتی توی حیاط نشسته و می خندد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. مرا که دید، با خنده گفت: « الحمدالله چیزی پیدا نکردند. از کمک شماهم خیلی متشکرم. حالا بیا و چند دقیقه بنشین، یک چایی باهم بخوریم.»
حبیب الله سعادتی
پایداری
هر وقت که مرا میدید، به همان لبخند ملیحی که همیشه بر لب داشت، بعد از احوالپرسی، می گفت: « خب آقای سعادتی تازه چه خبر ؟ قرار نیست دوباره بیایند سرغ ما؟» و من هم به ایشان می گفتم: «خیر حاج آقا، فعلا که خبری نیست، اگر موردی پیش آمد حتما اطلاع می دهم. » و او لبخندی میزد و میگذشت. چند بار خودم را مامور کرده بودند تا ایشان را دستگیر کنم و به پاسگاه ببرم. به منزل ایشان که می رفتم می گفتم: «حاج آقا آمده ام دنبالتان که ببرمتان پاسگاه، ولی خب شما که منزل تشریف ندارید. ضمنا چند روزی باید پنهان شوید و خودتان را نشان ندهید. چون ممکن است بعد از من، ماموران ساواک هم سراغ شما بیایند.»
البته چند بار هم شد که ایشان را دستگیر کردند و به ساواک بردند. در ساواک و دادسرا برایش پرونده تشکیل داده بودند و به بهانه های مختلف، ایشان را اذیت می کردند. اما هیچ کدام از اینها باعث نمی شد که در مقابل آنها سر تسلیم فرود آورد و باز هم روی منبر، جنایات رژیم را به باد انتقاد می گرفت. او پایدار تر از این چیزی بود که سافاکان رژیم گمان می بردند.
حبیب الله سعادتی
سیلی
ماه رمضان بود. نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم و همراه حاج آقا از مسجد بیرون آمدیم. بیرون مسجد جوانی کنار خیابان ایستاده بود و بی خیال و بی اعتنا سیگار می کشید حاج آقا به او نزدیک شد و گفت: «پسرم چرا توی ماه رمضان سیگار می کشی ؟ حالا که همه روزه اند و....» « دلم می خواد » همین که این جمله از زبان آن پسر بیرون آمد، حاج آقا عبایش را در آورد و گذاشت زیر بغلش و سیلی محکمی به گوش او زد. « چرا میزنی؟» «دلم میخواد. همانطور که شما دلت می خواد که ماه رمضان و جلوی چشم مردم روزه دار سیگار بکشی، من هم دلم می خواد بزنم توی گوش تو »
حبیب الله سعادتی
دلباخته
در همه جا پیچیده بود که حضرت امام (ره) روز دوازدهم بهمن به میهن اسلامی تشریف فرما خواهد شد. از وقتی این خبر را داده بودند، حالات پدرم بکلی تغییر کرده و موجی از شادی و خوشحالی وجودش را فرا گرفته بود. اشتیاق عجیبی داشت که در مراسم استقبال حضرت اما (ره) در فرودگاه مهرآباد حضور داشته باشد. اما کسالت شدیدش مانع از آن بود که بتواند به تهران برود. با اینکه خیلی دلش می خواست، اما چاره ای نبود. شب دوازدهم هم به همه اطلاع دادند که مراسم استقبال حضرت امام (ره) از طریق تلویزیون، به طور مستقیم پخش خواهد شد. آن شب را اصلا نخوابید. بی قرار بود، بی قرار خوشحالی.
چون ما در منزل تلویزیون نداشتیم، صبح روز بعد از نماز، با شور و حرارت خاصی همه ما را آماده کرد تا به منزل یکی از دوستان برویم و صحنه ورود آقا را از طریق تلویزیون تماشا کنیم. به منزل آنها رفتیم منتظر ماندیم. حدود ساعت 8 صبح بود که اعلام کردند ورود حضرت امام به تاخیر افتاده است. این خبر مثل تیری بود که در قلب پدرم فرو کرده باشند. حالات چهرهاش بکلی تغییر کرد. غم و ناراحتی از چهرهاش می بارید. به گوشهای رفت و زیر لب مشغول ذکر گفتن و دعا کردن شد. احساس عجیبی به همه ما دست داده بود. ساعتها به سختی و اضطراب می گذشت. پدرم همچنان مشغول خواندن دعا بود که بعد از چند ساعت، خبر ورود امام به میهن اسلامی، همه چیز را به هم ریخت. اشک شوق و شادی و شادمانی، در چشمان پدرم حلقه زده و تبسم زیبایی صورتش را آراسته بود. پدرم براستی دل باخته امام (ره) بود.
فرزند شهید
مرد عمل
قبل از انقلاب، همیشه در مراسمهای سخنرانی و جلسات عمومی، حرفش را با قاطعیت و محکم و بدون ترس و واهمه میزد. آنچه را که رضای خدا بود و وظیفه میدانست میگفت. نطق بسیار گرم و شیوایی داشت و نفوذ کلامش، هر شنونده ای را تحت تاثیر قرار می داد. صحبتهای ایشان به دل مینشست. ساعتها صبحت میکرد، ولی کسی خسته نمیشد و این همه را در خدمت اسلام و انقلاب به کار گرفته بود. بعد از انقلاب خطابههای آتشینش در نماز جمعه، موجی از شور و هیجان در دل مردم بوجود میآورد. او مرد عمل بود. قبل از اینکه مطالبی را به اطرافیان بگوید و توصیهای به آنها بکند، خودش با عمل خودش آن را نشان میداد.خصوصیات اخلاقی خوب را با عمل خودش به دیگران می آموخت.
محمد رحیمی نژاد
سخنرانی در زندان
مدتی بعد از پیروزی انقلاب، ایشان بنا به درخواست مسئولین زندان قزلحصار، مسئولیت عقیدتی سیاسی و واحد فرهنگی زندان را به عهده گرفتند و در زمینه ارشاد پرسنل و زندانیان، قدمهای بزرگی بر داشتند. آن موقع من مسئول انجمن اسلامی زندان بودم. همان روزها ی اول به من گفتند: «چون من تا به حال کار اداری نکرده ام، یک برنامه روزانه شما تنظیم کنید که بتوانیم از این وقتی که در اینجا هستیم استفاده بهتری ببریم.» ما هم برنامه ای تنظیم کردیم و روزانه دو ساعت برای ایشان، به عنوان جلسه سخنرانی، وقت در نظر گرفتیم. سخنرانیهای ایشان در قالب چهار جلسه نیم ساعته بود که هر کدام از آنها در یک سالن جدا و برای افراد مشخص و تفکیک شده ای انجام می شد. بعد از این چهار جلسه، ایشان به داخل زندان می رفت و به سوالات شرعی زندانیان پاسخ می داد و حتی الامکان سعی می کرد که به مشکلاتش رسیدگی کند.
چیزی نگذشت که توانست در دل زندانیان جا باز کند و تحولی اساسی در آنها پدید آورد. عده ای از زندانیان چون شنیده بودند که ایشان امام جمعه موقت و دبیر خانه حزب جمهوری اسلامی کرج هستند، می آمدند خدمت حاج آقا و از ایشان میخواستند تا از نفوذش استفاده کرده کاری برای آنها انجام دهد. تا اینکه یک روز ایشان در سخنرانی عمومی که اکثر زندانیان در آن شرکت داشتند، گفت: «شما که میآیید و از من می خواهید که برای آزادیتان کاری انجام دهم، فکر می کنید که من کاره ای هستم. ولی من هیچ کاره ام. این قضاتی که الان در راس کار هستند، هم از طرف جمهوری اسلامی معین شده اند و هم مراتب از من بالاترند. اینهایی که به شما حبس داده اند، بی مورد حبس نداده اند. من نه کاره ای هستم و نه کسی را می شناسم.
پهلوی من هم نیایید چون پارتی بازی بلد نیستم. اما من یک جایی را به شما معرفی میکنم که اگر به آنجا بروید و به آنجا تکیه کنید، مسلم بدانید که مشکلتان حل خواهد شد و آن درگاه خداوند بزرگ است. اگر رابطه تان را با خدا برقرار کنید، خداوند مشکلتان را حل خواهد کرد. از خدا بخواهید که اگر اصلاح شده اید، شما را آزاد کند و الا اصلاح نشده اید، فایده ندارد که آزاد باشید و خلاف کنید. اصل این است که شما قلبهایتان را با مهر خدا گره بزنید. دلتان را با خدا پیوند بدهید و اهل نماز باشید و بدانید که بلاخره روزی حبس شما هم تمام می شود و آزاد می شوید، اما مهم این است که اصلاح شده باشید و بر مدار اطاعت خدا بچرخید. » غلغله ای در جمع زندانیان افتاده بود و اشکها بود که بر گونهها قد میکشید.
روح الله سجادی
نگهبان
تازه مسئولیت عقیدتی سیاسی زندان را به عهده گرفته بود. بحبوحه فعالیتهای منافقین و ترور شخصیتهای روحانی بود. از ایشان خواستیم تا اجازه بدهد دو، سه نفر نگهبان و سرباز برای محافظت ایشان بگماریم. اما ایشان با لحنی جدی و قاطع گفت: « من کی هستم که شما سرباز و نگهبان برای من بگذارید ؟ آخر چه کسی می آید و مرا ترور کند ؟ بیخود مرا با این کارها بزرگ نکنید. من یک روحانی ساده هستم و اهل محافظ و نگهبان و این حرفها هم نیستم. » وجودش یک پارچه خضوع و تواضع بود و همیشه از شهرت فاصله می گرفت.
روح الله سجادی
پیشاپیش جهادگران
زمانی که فرمان امام برای جهاد سازندگی صادر شد، حاج آقا ملک زاده، همه اهل محل را درمسجد جمع کرد و بعد از یک سخنرانی داغ، آنها را تشویق به جهاد سازندگی نمود. همان روز همراه عده ای از مردم، در حالیکه خود ایشان پیشاپیش ما حرکت می کرد، به یکی از روستاهای اطراف کرج رفتیم و مردم آن روستا را در کار درو و برداشت محصول کمک کردیم. خوب یادم هست که خود ایشان عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و پا به پای بقیه کار میکرد.
اسفندیار کمالی زاده
محافظ مسلح
مدتی بود که به عنوان دبیر حزب جمهوری اسلامی کرج انتخاب شده بود. ضمن اینکه عضو شورای روحانیت شهرستان کرج هم بود. مرتبا برای سخنرانی و رسیدگی به مشکلات مردم، به این طرف و آن طرف و به روستاها و شهرستانهای اطراف می رفت. ما به شدت نگران بودیم که نکند دشمن و ضد انقلاب، از این فرصتها استفاده کرده و خدای ناکرده ایشان را ترور کنند. چندین بار به ایشان گفتیم که اجازه بدهید یکی، دو نفر محافظ مسلح همراهتان بیایند، اما ایشان هر بار مخالفت می کرد.
میگفت: « چه احتیاجی به محافظ مسلح است ؟ آخر من که کاره ای نیستم تا محافظ داشته باشم. بیخود مرا برای مردم بزرگ نکنید که فکر کنند حالا من چه کسی هستم، من دلم می خواد که بین مردم و مثل مردم باشم. دلم می خواهد وقتی که از انتهای این خیابان المهدی حرکت کنم و می آیم بالا، آهسته و پیاده بیایم تا کسانی که احتمالا مشکلی دارند، دردی دارند، گرفتاری دارند بیایند و به راحتی حرفشان را بزنند و مشکلاتشان را مطرح کنند تا شاید بتوانم برایشان کاری انجام بدهم و اگر کسی را مسلح به دنبال من بفرستید، دیگر مردم نمی آیند حرفهایشان را با خیال راحت بزنند... » تواضع، فروتنی، وارستگی و همه خصائص اخلاقی او براستی انسان را به تعجب وا می داشت.
عباس جمشیدیان
آشتی
با عده ای از امنای مسجد صاحب الزمان (عج) در منزل حاج آقا ملک زاده، پیرامون امور مسجد، جلسه ای داشتیم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و ما همچنان مشغول صحبت بودیم که ناگهان صدای در خانه بلند شد. در با شدت کوبیده می شد.حاج آقا به من اشاره کرد که بروم و در را باز کنم. در را که باز کردم دیدم که زن و شوهری هستند که ظاهرا با هم دعوای سختی کرده اند و نزدیک است که کارشان به طلاق بکشد.
آمده اند که حاج آقا تکلیفشان را معلوم کند. برگشتم داخل و به حاج آقا گفتم: «یک خانمی است که با شوهرش آمده و با شما کار دارد.» و به اختصار موضوع دعوایشان را به ایشان گفتم. حاج آقا گفت: «بگو بیایند داخل.» و خودش هم پشت سر من از اتاق بیرون آمد. آنها را به داخل خانه دعوت کردم و خودم بر گشتم به اتاق جلسه و با همان چند نفری که داخل اتاق بودند، جلسه را ادامه دادیم. حدود یک ساعت طول کشید تا حاج آقا برگشت. وقتی آمد داخل اتاق، تبسمی شیرین بر صورتش نشسته بود.
پیدا بود که خوشحال است. با کنجکاوی پرسیدم: «چی شد؟ » گفت: «الحمدالله با هم آشتی کردند و با خنده و خوشحالی به خانه خودشان برگشتند.» برام خیلی جالب بود و در عین حال عجیب که زن و شوهری که یک ساعت پیش برای طلاق آمده بودند، اکنون با صلح و صفا و خوشحالی به خانه شان باز می گردند.
عباس جمشیدیان
یار مظلومان
وقتی که در دادگستری بودم، همیشه می دیدم که ایشان برای کمک به افرادی که مورد ظلم و ستم واقع شده بودند، به آنجا می آمد و قضیه را پیگیری می کرد تا به حقشان برسند. همیشه به داد ضعفا و درماندگان می رسید و خودش شخصا به دنبال کار آنها، به هر جا که لازم بود، میرفت. یک روز به ایشان گفتم: «حاج آقا، یک خواهشی از شما دارم. اولا حیف است که شما وقتتان را برای یک سری از افراد می گذارید و بلند می شوید و می آیید دادگستری تا کارشان را انجام دهید. ثانیا همه کارکنان و قضات که روی شما شناخت ندارند.
ممکن است برایشان سوء تفاهمی ایجاد شود. بعضی ها هم که مغرضانه می خواهند شما را خراب کنند، برایتان حرف در آورند. » اما ایشان در جواب من گفت: « اولین چه چیزی بهتر از این است که انسان وقتش را صرف خدمت به مردم و رسیدگی به کار آنها و کمک به مظلومان کند. ثاینا هر کس هر فکری که میخواهد بکند. من اگر جایی احساس کنم که به کسی ظلمی رفته است، تا آنجایی که جان دارم، دنبال کار او را می روم و به او کمک می کنم. حالا هر کس هر چه می خواهد بگوید و هر حرفی که می خواهد برای من در بیاورد.»
حجت الاسلام محمود بهرامی
جذب بچه ها
برای بچه ها و جذب آنها به مسجد و شناساندن اسلام واقعی به آنها اهمیت خاصی قائل بود. بچه ها را از ته دل دوست داشت و با آنها به مهربانی و عطوفت رفتار می کرد. یک روز در مسجد، از اطراف کانون فرهنگی امور تربیتی، فیلم آموزنده ای به نمایش در آمد. فصل زمستان بود و هوا بارانی. زمین خیس و گلی شده بود. تعدادی از بچه ها که برای تماشای فیلم به مسجد آمده بودند، ناآگاهانه با کفش، داخل مسجد شده بودند و گوشه یکی از فرشها کمی گلی و کثیف شده بود.
خادم مسجد با دیدن این صحنه، عصبانی شد و شروع به اعتراض به بچهها کرد و سر آنها داد کشید. این جریان که پیش آمد، حاج آقا ملک زاده روی منبر رفت و گفت: « اگر فرش کثیف شود آن را می شوییم، اگر شیشه ای شکسته شود، شیشه می اندازیم ولی این جوانها و نوجوانها را ما به این سادگی نمی توانیم جذب مسجد کنیم. باید اینها را با آغوش باز بپذیریم و باید خیلی مسائل را به خاطر اینها تحمل کنیم. آنچه مهم است این است که ما بتوانیم این عزیزان را بسازیم.» و باور کنید همین نوجوانها بودند که در همین مسجد و با هدایت و ارشاد حاج آقا ملک زاده، ساخته شدند و در جبهههای حق علیه باطل، حماسه آفریدند و فداکاری کردند. به جرات می توانم بگویم که تمام شهدای بزرگوار این مسجد و این محل، از شاگردان دست پرورده ایشان هستند.
محمد رحیمی نژاد
پشت اتاق فرماندار
حدود یک سال از پیروزی انقلاب می گذشت و ایشان هم به عنوان امام جمعه موقت کرج انتخاب شده بود. یک روز برای انجام کاری به فرمانداری رفتم که دیدم در بسته است و چند نفر پشت در ایستاده اند. همان موقع حاج آقا ملک زاده هم از راه رسید. بعد از سلام و احوالپرسی به من گفت: « چه خبر شده است؟ چرا اینها این جا جمع شده اند؟ چرا در را بسته اند؟ » گفتم: «نمیدانم حاج آقا. من هم تازه رسیده ام و دیدم در بسته است.»
یکی از آن چند نفر جلو آمد و گفت: «حاج آقا من سه روزی هست که می آیم و راهم نمی دهند.» دیگری گفت: «من هم الان دو روز است که به اینجا می آیم ولی اجازه نمی دهند که داخل شوم.» حاج آقا دیگر معطل نکرد. عبایش را روی دست گرفت و گفت: «همراه من بیایید.» و راه افتاد. یکی گفت: «آخر می گویند کنفرانس دارند، مشغول صحبتند.» ـ بیایید.
پشت سر ایشان راه افتادیم. به اتاق فرماندار که رسید، در را باز کرد و با ناراحتی گفت: «شما حیا نمی کنید. شما که بر مسند علی (ع) نشسته اید، چرا به این فقیر، بی چاره ها رسیدگی نمی کنید؟ چرا به درد مردم نمی رسید؟» بعد در را محکم بست و بیرون آمد. هنوز از راهرو بیرون نرفته بود که دویدند دنبالش و با غذر خواهی و خواهش تمنا، خواستند که باز گردد. آن روز در فرمانداری، کار همه را راه انداختند.
پدر شهید محمد حسن ناصربخت
پیر مرد
آن قدر مردم دار و دوست داشتنی و اهل معاشرت بود که همه با ایشان احساس راحتی و خودمانی می کردند. یک روز به ایشان گفتم: « حاج آقا می گویند، دهات اطراف اینجا درختان خوبی دارد. اگر مایلید فردا با خانواده برویم و توت بچینیم.» ـ «مگر این درختها صاحب ندارند ؟» ـ «نه حاج آقا، درختان کنار جاده هستند و رهگذران از آنها استفاده میکنند.» ایشان قبول کرد و فردای آن روز، همراه خانواده ما و خانواده ایشان با ماشین خودم رفتیم به دهات اطراف. در بین راه چند تا درخت توت نظرمان را جلب کرد که انصافا توتهای خوبی داشت.
تصمیم گرفتیم همان جا از ماشین پیاده شویم و توت بچینیم. به ایشان گفتم: «حاج آقا، شما دیگر پیرمرد شدی، من خودم می روم بالای درخت و شاخهها را تکان می دهم تا توتها بریزند. اما ایشان مهلت نداد و گفت: «من پیرمردم؟» و خودش بلافاصله عبا و عمامه را گذاشت توی ماشین و در یک چشم به هم زدن از درخت بالا رفت و گفت: «چادر را بگیرید زیر درخت تا برایتان یک توت حسابی بتکانم.»
عباس جمشیدیان
ماشین اداره
همراه حاج آقا ملک زاده، جهت انجام کاری با ماشین اداره، به کرج رفته بودیم. در حین برگشت، به یاد کپسول گازی افتادم که دو روز پیش با ماشین خودم به منزل یکی از بستگانم در چهارصد دستگاه برده بودم. منزل آنها دقیقا سر راه قرار داشت. با خودم فکر کردم که همین الان بروم و کپسول را بگیرم و به خانه ببرم. موضوع را با حاج آقا در میان گذاشتم و گفتم: «اگر اجازه می دهید، برویم و من سر راه کپسول گاز را بگیرم.» ایشان با تعجب پرسید: «جدی می گویی؟» از طرز کلام ایشان جا خوردم و گفتم: «مگر اشکالی داره ؟» گفت: «بله که اشکال دارد. ابن ماشین، ماشین اداره است. برای استفاده شخصی که نیست. شما همانطور که زحمت کشیده ای و با ماشین خودت کپسول گاز را به آنجا برده ای، همانطور هم می روی و با ماشین خودت می آوری. ما حق نداریم که با ماشین اداره، دنبال کارهای شخصی خودمان برویم.»
روح الله سجادی
خود ساخته
برای آسفالت کردن خیابانهای المهدی، باز هم به سراغ حاج آقا رفتیم. می دانستیم که ایشان در این امور خیریه همیشه پیشقدم است و به محض اینکه بفهمد چنین قصدی داریم، حتما کمکمان خواهد کرد. فردای آن روز در مسجد برای مردم صحبت کرد و از آنها خواست تا برای آسفالت خیابان کمک کنند. اهل توضیح و تفسیر و گنده کردن مطلب نبود. بدون رودربایستی، اصل مطلب را بیان میکرد و به راحتی به مردم می گفت که مثلا فلان گرفتاری را داریم و یک همچنین کمکی لازم است که شما باید بکنید.
مردم هم با اشتیاق از حرف ایشان تبعیت میکردند و کمک میکردند. همان روز برای آسفالت خیابان، مبلغ قابل توجهی از کمکهای مردمی جمع شد. برای بقیه کارهایش هم در شهرداری و سایر اداره ها، خود حاج آقا می آمد و پیگیری میکرد. این طور نبود که چون دبیر حزب جمهوری اسلامی و امام جمعه موقت کرج است، این جور کارها را کسرشان خودش بداند و قدمی بر ندارد. او یک انسان خود ساخته و یک روحانی فرهیخته بود و آنچه برایش اهمیت داشت، خدمت به مردم بود و اینکه هر کاری که از دستش بر می آید، برای این خلق الله انجام دهد.
عباس جمشیدیان
وصیت نامه
بسمه تعالى
کل نفس ذایقه الموت، هر صاحب حیاتى روزى طعم مرگ را خواهد چشید. پس چه بهتر مردن را نوع بهترین انتخاب کند و آن نوعى است که حسین (ع) انتخاب کرد و فرمود ان کان دین محمد لم لیستقم الا بقتلى فباسیوف.. . اگر دین جدم بر قرار نمى ماند مگر به کشته شدن من پس اى شمشیرها مرا در برگیرید.
امروز که انقلاب اسلامى به ثمر پیروزى نشسته و حسین زمان رهبر کبیر انقلاب بر یزیدیان غالب شده است استکبار جهانى منافع خود را در خطر دیده است و دست به توطئه زده است و قصد از میان برداشتن اسلام و شکست انقلاب را نموده است اما چون اراده خداوند بر آن است که مظلومین و محرومین عالم بر کفر جهانى غالب کند اما بدست بندگان متدین و معتقد که ایثارگران تا پاى جان و مال خود چون کوهى استوار ومحکم ایستاده اند.
لذا این بنده عاصى و محتاج خداوند هم خواستم در کنار این عزیزان رزمنده کسب فیض کنم و توفیق حضور در جبهه نصیبم شد گر چه درمقابل شور و شوق این رزمندگان احساس ضعیفى و حقارت مى کنم لکن امید است همین اندازه که در کنار صف این عزیزان هستم گوشه اى از عنایت خداوند شامل حالم شود و خداوند گناهانم را ببخشد و بمصداق و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره على الله، پاداشى از جانب خداوند نصیبم گردد و آمرزش حق شامل حالم شود و با نشستن گرد و غبار خاک صحنه مجاهدان بر پیکرم بپاشد و به همین خاطر خدا گناهانم را بیامرزد گر چه بعید است که در جمع شهدا باشم.
اما اگر فیض توفیق را پیدا کردم از پدر و مادرم مى خواهم که صبر پیشه کند وکارى که پدران و مادران شهدا مى کنند بکنند.
از همسرم و فرزندانم مىخواهم که پیرو خط رهبرى باشند و همیشه نصایح امام را که در مورد بازماندگان شهدا دارند گوش فرا دهند.
از برادران و خواهرانم مى خواهم که راه انقلاب را هرگز فراموش نکنند از امت اسلام مى خواهم همیشه حضور خودشان را درصحنه انقلاب حفظ کنند. نماز جمعه و نماز جماعت را اهمیت بدهند و بدانند با حضورشان در جمعه و جماعت پشت دشمن را مى شکنند و گوش به افراد نفاق افکن که دانسته یا ندانسته موجبات تفرقه و دلسرد کردن مردم را ازامام جمعه و روحانیت را فراهم مى کنند ندهند و بدانند که این گونه سخن ها آب به آسیاب دشمن است.
خدایا تو مى دانى که هرگز من راضى نبودم و نشدم که به روحانیت توهین شود و از آنانکه در صدد توهین بودند دلگیر بودم. اى امت اسلام، اى ملت قهرمان، اى مردم شهید پرور از من عاصى به شما وصیت امام را دعا کنید و گوش به رهنمودهاى رهبر کبیر انقلاب و حضرت ایت الله خامنه اى فقیه عالى قدر گوش فرا دهید که خیر و سعادت شما در آن مى باشد. این نوشته در روز65/4/7 در جبهه حق علیه باطل بعنوان وصیت از این بنده عاصى و گنهکار خداوند نوشته شده است امید است دین خودم را به انقلاب و به اسلام ادا کرده باشم.
خداوند به همه توفیق عنایت کند. ضمنا در مورد مخارج برایم مجلسى بسیار ساده برگزار شود. به کسى بدهکار نیستم سواى مبلغ هزار تومان به حاج آقا چگینى بابت دو عدد لحاف. ده ماه روزه برایم با وارث بگیرند با اجیر بگیرید. خداوند خیرتان دهد. نماز بدهکار نیستم خمس هم ذکر شد زکات و حج هم بدهکار نیستم از همه التماس دعا دارم حلالم کنید.
اذن للذین یقاتلون به انهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدیر، در روزگاریکه همه مى دانیم دست ستم کاران بر علیه اسلام و مسلمین از آستین ظلم بیرون آمده و در دنیا نظام زر و زور به محرومین عالم مى تازند خداوند جهان داده وعده نصرت، امید است که بتوانیم ریشه ظلم را در زمین برکنیم. و اسلام را در جهان یارى کنیم تا خداوند نصرتمان کند، امید است دفع ظلم شود تا مظلوم امانى یابد که خداوند بهترین یاور در تاریخ 65/3/26 روز قبل از اعزام توفیق یار شد.
بعد از اقرار به وحدانیت خداوند و ایمان به رسالت رسولان حق مخصوصا آخرین آنها حضرت محمد (ص) و اعتماد به ولایت و امامت دوازده تن از اوصیاى گرامیش که اولین آنها امیرالمومنین على (ع) و آخرین آنها حضرت مهدى امام منتظر (عج) و امید شفاعت از آل بزرگوارمان و اعتماد به قیامت و روز جزا عالم آخرت توفیقات الهى شامل حال این بنده عاصى شد که این چند کلمه را به عنوان وصیت بنویسم. از پدر و مادر مهربانم خواستارم چنانچه این سعادت نصیب شان شد و این فرزند ناقابل را به اسلام تقدیم نمودند بى صبرى نکنند و از همسرم مى خواهم صبور باشد و هرگاه برایش مسئله اى پیش آمد زینب دختر قهرمان على را در نظر بگیرد و فرزندانم را از راهى که انتخاب کردم آگاه سازد و به اسلام آشنا و معتقد و علاقمند سازد. در صورت امکان 5 یا 6 ماه روزه که در دوران بیمارى نگرفته ام اجیر بگیرید.
برادران و خواهران و پیش تازان خون پاک خود را فداى اسلام و قرآن کردند و چون درخت اسلام احتیاج به آبیارى به خون شهیدان را دارد و پاسدارى از خون شهیدان بر همه کس واجب است امیدوارم که اگر از لایقین نبودم جزء لایقین براى اسلام و پیروزى انقلاب به رهبرى امام بت شکن حضرت امام خمینى باشم لذا بعنوان وصیت این چند کلمه را نوشتم. این راهى است که با آگاهى کامل انتخاب کردم و همان طور که خداوند منجر فرماید از مومنین جان و مالشان را خریدار است و در عوض بهشت مى دهد خریدار خداوند فروشنده انسان.
چون عازم غرب کشور بودم این چند کلمه به عنوان وصیت نوشته شد اگر شهادت نصیبم شد زهى سعادت و افتخار و اگر بازگشتم به وظایف خویش عمل خواهم کرد. به کسى بدهکار نیستم. مجالس ختم چهلم بطور متوسط طبق عرف اگر به حج موفق نشدم پول آنرا به حساب ریخته ام سه هزار تومان آن سهمین داده شده و بقیه چون در همان سال بوده پرداخت شد اگر سال گذشت بدهند. از همه برادران و خواهران التماس دعا دارم که برایم طلب رحمت کنند و از خدا بخواهند من را بیامرزد.
انتهای پیام/