به مناسبت ۲۶ مرداد؛

دربند اردوگاه «بین القَفَصین»، رُمادی یا کمپ ۷

«سید ربیع سیادت‌پور» گفت: ۱۰ ساعتی می‌­شد که توی راه بودیم و نصف شب ساعت دو رسیدیم همان «بین القَفَصین». خودمان اسم دوّم را گذاشته بودیم، یعنی بین دو تا اردوگاه، بین دو تا زندان و قفس. ما در «رُمادی» یا کمپ ۷ بودیم.
کد خبر: ۴۱۰۷۷۲
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۸:۲۶ - 17August 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت می‌کند؛ برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایرانی را به تصویر می‌کشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست. به مناسبت بیست و ششم مرداد سالروز ورود آزادگان بخشی از خاطرات آزاده جانباز «سید ربیع سیادت‌پور» را در اردوگاه عراق به هم مرور می کنیم.

...اسم‌هایی را که خواندند، صدوپنجاه نفری می‌شدیم. آن­ها ما را به عنوان گروه «مشاکلین» اردوگاه می‌شناختند و انتخاب­مان کرده بودند. پتو و کیسه وسایل­مان را برداشتیم. آمدیم جلوی در اردوگاه و دیدیم حاج آقای «ابوترابی» و «حسین عمادی» هم هستند. ما را جمع کردند و بردند و توی حیاط نشاندند. بقیّه بچّه ­ها را توی آسایشگاه جا کردند. یکی دوساعت نشستیم. اسامی ما را نوشتند و کتک زدند و تهدید کردند و فحش دادند و ما هنوز نمی‌دانستیم کجا داریم می ­رویم. ولی یقین داشتیم از این­جا می‌رویم. برایمان سخت بود که از دوست‌هایمان جدا بشویم. از طرفی هر جای تازه‌ای که می‌رفتیم کتک می‌زدند و فحش می‌دادند. یک ­جورهایی می‌خواستند بترسانند. کنار این­ها توی موصل «3» همه‌مان از نظر اخلاق و اعتقاد یک­دست شده بودیم. خبرچین نداشتیم زیاد. ولی جای تازه رفتن، دل‌نگرانمان کرده بود.

بعد سه چهار تا اتوبوس را آوردند. ما را تحویل افسر «عراقی» دیگری دادند و شبانه، از غروب گذشته بود که ما را از موصل «۳» بردند. حتّی نگذاشتند نمازمغرب و عشاء را بخوانیم. توی ماشین با تیمّم نمازمان را خواندیم. نمی­دانم چقدر طول کشید. ولی فکر کنم ۱۰ ساعتی می­‌شد که توی راه بودیم و نصف شب ساعت دو رسیدیم همان «بین القَفَصین». خودمان اسم دوّم را گذاشته بودیم، یعنی بین دو تا اردوگاه، یعنی بین دو تا زندان و قفس. شهر «رُمادی» چند اردوگاه یا همان کمپ را داشت. رُمادی «۱» تا «۱۰» و شماره «۱۳» شهر «رُمادی» بود. رُمادی «۱۱» و «۱۲» توی «تکریت» بود. ما در «رُمادی» یا کمپ «۷» بودیم.

اردوگاه خالی و تازه تأسیسی که هیچی نداشت. سیصد - چهارصد نفر آن‌جا بودیم. توی «موصل» قلعه مانند بود و وسط حیاط بود و دور اتاق داشت و آسایشگاه. ولی نقشه این‌جا قطعه قطعه یا بلوک بلوک بود و هر قطعه اسمش یک «قاطع» بود که می­شد چهارصد نفر را جا داد. سه قاطع دیگر هم خالی بود. چهار قاطع هشت آسایشگاه داشت که چهار تا بالا و چهار تا پایین بود. دستشویی و حمام توی ساختمان بود که با قاطع دو سه متری فاصله داشت. پشت قاطع هم شیرهای آبی بود که لباس می‌شستیم.

اینجا فقط اتاقی داشتند که بچّه­‌ها را بستری می­ کردند و دارو هم خیلی خیلی کم بود. ولی با کار‌های درمانی که می ­کردند به بچّه ­ها روحیّه م ی­دادند. کمپ «۷» دیگر دیوار نداشت و قلعه نبود. نبشی‌های بزرگ دو متری با سیم خاردار بود. سیم خاردار را ریسه ریسه بسته بودند. پنجره‌های پشت را هم کاملاً با بلوک بسته بودند. فقط پنجره‌های جلوی حیاط باز بود. این‌جا نمازمان را فُرادی می‌خواندیم. با خاک همان‌جا گِل درست کرده و توی جعبه کبریت گذاشته و مُهر درست کرده بودیم.

من و حاج آقای «ابوترابی» هم اتاق یا همان هم قاطع، شدیم در قاطع «۱». «حسین عمادی» و چهار دوست‌مان هم که در اردوگاه «الانبار» بودند، همه با هم یک جا جمع شدیم. جایمان تنگ بود. هر آسایشگاه تقریباً ۶۴ نفر بودیم. حالا هشتاد - نود نفر با هم بودیم. شب تا صبح باید روی یک پهلو راست یا چپ می­ خوابیدیم تا دستمان به صورت بغلی نخورد.

 

دربند اردوگاه «بین القَفَصین»، رُمادی یا کمپ«7»

عملیّات «خیبر» که شد ما از رادیوهایی که بچّه‌ها به سختی مخفی می‌کردند و یا از رادیویی که از اردوگاه پخش می­‌‌شد فهمیدیم توی عملیات «خیبر» شیمیایی زدند و جزیره«مجنون» آزاد شده است. اسیرهای «خیبر» را هم بردند اردوگاه موصل«۱» قدیم.

توی همین روزها شنیدیم که شیخ«علی تهرانی» دارد به عنوان مبلّغ «صدام» دارد صحبت می‌کند. گفتند: «امام رو نقد کرده و پناهنده شده عراق.»

گفته بود که ما پناهنده شدیم به خدا و به ناچار آمدیم «عراق». بعد آن رفته بود اردوگاه دیگر که صحبت کند، اسرا هم او را با هوهو کردن بیرون کردند و دیگر نشنیدیم برود اردوگاهی برای سخنرانی یا برای صحبت با اسرا.

توی این‌جا هم برنامه ورزش­ کردن را داشتیم. حاج آقای «ابوترابی» از راهی می‌خواست به ما روحیّه بدهد. برای همین وقت ورزش، مثل ورزشکارهای باستانی هفت هشت دقیقه‌ای می‌چرخید که هرکسی نمی‌توانست این­کار را بکند. بازی پینگ پونگ­ اش هم حرف نداشت. می‌شد که چنددقیقه بازی کند و توپ زمین نیفتد.

آشپز ایرانی نداشتند و بودن آشپزخانه دست عراقی‌ها شده بود مشکل دیگر کمپ «۷». باقلا را با پوست پخته نپخته می­‌ریختند روی برنج. این غذای کال را هم خیلی دیر می‌آوردند و واقعاً از گرسنگی اذیّت می‌شدیم. خوردنش یبوست را بین بچّه‌ها بیشتر کرده بود.

مناسبت‌های تقویم «ایران» را می­‌دانستیم. حواسمان بود که توی «ایران» روزهای دهه فجر است. توی یکی از روزهای دهه فجر آقای «فرخی» که اهل «دزفول» بود و حدود پنجاه سال داشت، دست به کار شد. صورت چروکیده‌ای داشت و لاغر. ولی سرحال بود. روز پنجشنبه را در نظر گرفت. حلوا را به همان شیوه اردوگاه موصل «۳» با خمیر نان صمون درست کرد. عراقیها او را دیدند و پرسیدند: «شنو تِصنع؟».

گفت: می‌خوایم برای اموات خودمون حلوا درست کنیم، ولی عراقیها او را کتک مفصلی زدند و گفتند: «إنته هْنا سَوَّيت حلاوه لْنظامْكُم.

حدس زده بودند که توی ایران ایّام دهه فجر است و او برای همین حلوا درست کرده است. حاج آقای ابوترابی هم آمد و توانست با صحبت عراقی‌ها را بفرستد که بروند. حلوا را سینی سینی کرده و همه یک تکّۀ کم خوردیم.

دربند اردوگاه «بین القَفَصین»، رُمادی یا کمپ«7»

بعد فرار دو تا از بچّه‌ها توی اردوگاه دیگر و عملیّات «خیبر» عراقی‌ها اینجا آزادمان نمی‌گذاشتند. یک ساعت توی قاطع بودیم و یک ساعت بیرون.

نگهبان زیاد داشتیم. یک اتاق نگهبانی داشتند که همه آن­جا بودند و هرچند وقت می‌آمدند سرکشی. ما هم نگهبان داشتیم و جلوی پنجره آینه داشتیم و تا نگهبان عراقی می‌آمد، به ما می‌گفت: هوا ابریه.

ما هم پراکنده می­ شدیم و انگار داشتیم به کارهای عادی­مان می ­رسیدیم. آن­ها می‌آمدند و بعد چک‌ کردن ما و دیدن اینکه ما چه می‌کنیم، می­ رفتند.

با همه این سخت گیری‌ها ما مسابقه می‌گذاشتیم. تئاتر هم داشتیم هر چند تئاتر ممنوع بود.

«حسین عمادی» تلاش می‌کرد که بچّه ­ها و من را با شوخی شاد کند و من هم طبع شوخی زیاد داشتم، ولی به دلیل حضور حاج آقای «ابوترابی» که از روحانیون و علما بودند و هم سیّد. دوست داشتم پیش ایشان احترام را نگه دارم.

کنار حاج آقای «ابوترابی»، عمو «فریدون» قرص روحیّه اسرا بود. ۶۷ سال داشت و اهل مشهد بود. از اردوگاه موصل «۳» با ما بود. هرکاری می ­توانست برای بچّه‌ها انجام می‌داد و با برخورد خوبش شده بود پدر بچّه‌ها.

دربند اردوگاه «بین القَفَصین»، رُمادی یا کمپ«7»

یک ماه نشد که حاج آقای «ابوترابی» و چند نفر را برگرداندند موصل «۲» قدیم. حتی توی آسایشگاه نتوانستیم خوب خداحافظی کنیم. سرباز‌ها کابل به دست ایستاده بودند و سریع آن‌ها را بردند. بعد‌ها شنیدیم ایشان را شکنجه دادند و اذیّت کردند. بعد آن هم ما را بردند توی حیاط و پنج تا پنج تا نشاندند. ما را دیدند و بعد از روی قیافه‌مان ما را انتخاب کردند. بعد هم اتوبوس آوردند و ما را بردند رُمادی «۱» یا کمپ «۶».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها