به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» برگی از خاطرات شفاهی آزاده «محمود رعیتنژاد» است که مصاحبه و تدوین این کتاب را «سعیده زراعتکار» بر عهده داشته و توسط نشر ستارهها چاپ و منتشر شده است.
«محمود رعیتنژاد» راوی کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» یکی از ٢٣ رزمنده نوجوانی است که ماجرای دیدار او با «صدام» در سالهای اخیر زبانزد شده است. در شرایطی که «صدام حسین» دیکتاتور معدوم عراق، میکوشد از دیدار با این ٢٣ نوجوان اسیر و دادن وعده آزادیشان بهرهبرداری تبلیغاتی کند، اما آنها هوشمندانه دست به اعتصاب غذا میزنند و حاضر به آزادی از بند رژیم بعث نمیشوند.
در ادامه برشی از کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» که محمود رعیتنژاد در آن ملاقات ٢٣ آزاده نوجوان و جوان ایرانی را با صدام روایت میکند، میخوانید:
هشت روز از اسارتمان میگذشت. آماده شده بودیم تا ما را به بیرون از بازداشتگاه ببرند. مثل دفعات قبل نمیدانستیم قرار است کجا برویم! شهربازی و زیارت که رفته بودیم. در دلم خدا خدا میکردیم که به کربلا برویم، اما عکسهایی از هنگام زیارتمان گرفته شده بود و بعید بود ما را به کربلا ببرند. شاید قرار بود به اردوگاهی جدید منتقل شویم.
مکانی که قرار بود برویم خیلی با استخبارات بغداد فاصله نداشت. این را میشد از تعداد خیابانهایی فهمید که از آنها عبور کردیم وارد محوطهای بزرگ و سرسبز شدیم و پس از عبور از آنجا که بیشتر از تعداد درختانش کثرت افسران جلب توجه نمیکرد یک خانم میانسال، سربرهنه و آرایش کرده جلوتر از بقیه به استقبالمان آمد و افسران عراقی را که همراهمان بودند راهنمایی کرد که از کدام قسمت و به کجا برویم.
وارد یک سالن شدیم و دقایقی را آنجا منتظر ماندیم. بعد از آن یک گیت بازرسی وجود داشت. با عبور از آن وارد یک سالن بزرگ نه چندان مجلل شدیم. یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط گذاشته شده بود، چندین صندلی در اطراف آن و یک صندلی بزرگتر هم در ابتدای میز قرار داشت. اطراف میز نشستیم. حالا حدسش را میزدیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. میگفتیم حتما فرمانده ارتش عراق یا شخص مهمی از ارتش قرار است برایمان سخنرانی کند.
وقتی ملاصالح قاری که مترجممان بود وارد اتاق شد و گفت: «رئیس جمهور عراق، سید رئیس وارد میشود.» واقعا متعجب شدیم و فکر نمیکردیم آن شخص مهمی که در ذهنمان تصور نمیکردیم آن شخص مهمی که در ذهنمان تصور میکردیم صدام باشد و ما را به دیدار صدام آورده باشند. همراه با معرفی ملاصالح، صدای قدم هایی میآمد. بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و صدام که قبلاً یکی دوبار چهرهاش را در تلویزیون دیده بودیم به همراه دخترش هلا وارد شد. شوکه شده بودم. قلبم تندتند میزد. دستهایم یخ شده بودند.
صدام روی همان صندلی بزرگ نشست و هلا هم کنارش. قبل از اینکه حرفی بزند همهمان را لبخندزنان با چشم وارسی کرد. اولین جملهای که به زبان آورد و ملاصالح قاری ترجمه کرد، ابراز تاسف از این بود که ما در شرایطی بد همدیگر را ملاقات میکنیم و گفت: «کل الاطفال العالم اطفالنا» لحظهای که صدام این جمله را با صدای بلند و خیلی باابهت ادا کرد تا خبرنگاران هم به خوبی آن را منعکس کنند، احمدعلی حسینی بچه رفسنجان، که همیشه آرام و کمحرف بود، بلافاصله گفت: «کل اطفال اسهال یا سیدی!» صدام رو به ملاصالح کرد و پرسید: «چه گفت؟» ملاصالح ترجمه کرد و گفت: «سرورم همه بچهها مریض هستند.»
صدام که چهره مهربانی از خود به نمایش گذاشته بود و به نظر میرسید جمله سید علی را فهمیده، اما خودش را به نفهمیدن زده گفت: «باشد دستور میدهم بعد از این که از اینجا رفتید، پزشک بیاید به دیدنتان. مشکلی نیست.» سپس صحبتهایش را اینگونه ادامه داد: «ما و ایران دو کشور همسایه هستیم. همسایگی دو کشور با همسایگی دو خانه فرق دارد. ما اگر در دو خانه با هم همسایه بودیم و با هم دشمنی داشتیم، میتوانستیم خانهمان را اجاره بدهیم یا بفروشیم و از همسایگی یکدیگر دور شویم، اما نه ما میتوانیم کشورمان را اجاره بدهیم و نه شما میتوانید کشورتان را اجاره دهید و بروید. ناگزیر ما با هم همسایهایم و نمیتوانیم از همسایگی خود اجتناب کنیم. دو همسایه تا کی میتوانند باهم بجنگند؟ یک روز باید این جنگ تمام شود. آن روز کی است؟ آیا بهتر نیست آن روز امروز باشد تا جوانی از جوانهای ما و شما کمتر کشته شود و جلو این خونریزیها و خسارات گرفته شود؟ کشور ما و ایران روابط دیرینهای با یکدیگر دارند. خیلی از ایرانیها در عراق و خیلی از عراقیها در ایران هستند و دشمنان ما و شما که میترسیدند ما با هم متحد شویم و تبدیل به قدرت شویم، ما و شما را به جان هم انداختند. به ما دروغ گفتند و ما را فریب دادند. گفتند این جنگ شش روز بیشتر طول نمیکشد. الان بیست ماه از جنگ میگذرد.»
چنان این بیست ماه را با لحنی اندوهگین به زبان آورد که معلوم بود ادامه جنگ برایش طاقت فرسا شده است. شنیدن سخنان صدام خشم عجیبی در من ایجاد کرده بود مگر ما جنگ را شروع کردهایم؟ مگر ما با عراق دشمنی داشتیم؟ برای تمام دنیا مشخص شده بود که شروعکننده جنگ صدام است و حالا، صدام صحبت از دشمنی دو همسایه و کمتر کشته شدن جوانان ما و خودش میکند. او علیرغم تمام خیانتهایی که مرتکب شده است حالا با چهرهای آرام لب به سخن گشوده و میگوید: «کل الاطفال العالم اطفالنا.»
حالا میشد رمز و راز تمام این روزهایی را که از بقیه اسرا جدا شده بودیم، فهمید و اگر سوالی در ذهنم باقی مانده بود، با این صحبتهای صدام پاسخش را یافتم معنای آن جداشدنها، لباسها، غذاها، شهربازی، زیارت و... را میشد کاملاً درک کرد.
میشد این بازی تبلیغاتی را با این جمله کل الاطفال العالم اطفالنا فهمید. اما مگر میشود با صحبت، چهره واقعی را تغییر داد؟ با چند عکس و فیلم و یک نمایش به ظاهر زیبا، میتوان زشتی را پوشاند؟
بعد از تمام شدن سخنرانی، شروع به احوال پرسی با بچهها کرد و سعی میکرد که بگوید و بخندد و خودش را در دل بچهها جا کند. بچهها هم با بی اعتنایی هرچه تمام تر و خیلی مختصر اکثر اوقات با بله یا خیر پاسخش را میدادند. نوبت به من که رسید گفت؛ «اسمت چیست؟» گفتم: «محمود!» گفت: «پدرت چه کاره است؟» گفتم: «راننده!» گفت: «از کجا اعزام شدهای؟» گفتم: «از مشهد!» وقتی گفتم مشهد، با لحن و ادبیات خاصی گفت: «مشهدالرضا!» و دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا»
بعد با افتخار گفت: «من قبل از انقلاب ایران، به مشهد آمده و امام رضا را زیارت کردهام.» سپس گفت: «بلند شوید بیایید تا عکس بگیریم.» یاد داغ دل مادر بزرگ، مامان، خالهها و همه ملت ایران افتادم. یاد حرف مادر بزرگ که در آخرین بار حضورم در ایران در هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود: «برو و تا صدام را نکشتی برنگرد!» چیزی که در باورم نمیگنجید. حالا دستم به صدام رسیده بود. در حین رفتن به پشت صندلی و هنگامی که میخواستیم مهیای عکس گرفتن شویم، ایده کشتن صدام به ذهنم رسید.
همان خواستهای که مادربزرگ از من طلب کرده بود. با نگاه به صندلی میز جلوی صندلی به افسرانی که دورتر از صدام ایستاده بودند، در ذهنم نقشه میکشیدم که هم زمان که آماده عکس گرفتن میشویم و به پشت صدام میرویم، در عرض دو دقیقه گردنش را بگیرم و او را خفه کنم. نیاز به کمک دوستان داشتم آرزو میکردم کاش از این ملاقات با خبر بودیم تا از قبل نقشهای طراحی میکردیم.
هنگام رفتن به پشت صندلی، به بقیه بچهها این نقشه را گفتم. من دقیقا پشت سر صدام ایستاده و نزدیکتر از بقیه بچهها به او بودم. دستانم کمی میلرزید. هر چند ثانیه نگاهی به بچههایی که کنار و پشت سرم بودند، میانداختم و منتظر بودم که موافقت همه بچهها اعلام شود و کار را شروع کنم. چندین بار نقشه را در ذهنم مرور کردم هر از چند گاهی هم دست چپم را به شانه صدام نزدیک میکردم.
صدام نیز که چهره انسان دوستانهای از خود به نمایش گذاشته بود، با نزدیک شدن دست من یا اینکه حتی لحظاتی دست من شانهاش را لمس کند، مخالفتی نمیکرد. چشمانم را بسته و آماده خفه کردن صدام بودم. نه چیزی میدیدم و نه میشنیدم. بیشتر از همه چیز و همه کس به مادربزرگ فکر میکردم و خواستهاش. گاهی خوشحال میشدم و گاهی ناراحت. دو سه بار مشتم را باز و بسته کردم. انگشتانم میلرزید.
در ذهنم شمارش معکوس را شروع کرده بودم که یکی از محافظان صدام که نزدیکتر از بقیه به ما بود و ظاهراً متوجه حرکات غیر عادی و مشکوک من شده بود، نزدیک آمد و با دستش ضربهای به دست چپ من زد و مرا کمی دورتر راند. حیف شد. نقشهای که دقایقی از کشیدنش نمیگذشت، نقش بر آب شد. فقط یک قدم مانده بود تا انتقامی که مادر بزرگ از من خواسته بود. صدام خیلی اصرار داشت که لبخند بزنیم و بخندیم تا عکسی از ما گرفته شود و خوشحالی ظاهریمان نمایان باشد، اما همه بی توجه به خواسته صدام، سر را پایین انداخته بودیم.
صدام به دختر هلا که از ابتدای حضورش مشغول نقاشی کشیده بود گفت: «تو یک لطیفه بگو بخندیم.» هلا بلافاصله گفت: «لطیفه بلد نیستم.» صدام از حاضر جوابی دخترش شروع کرد به بلندبلند خندیدن و ما هم همچنان بی توجه بودیم.
محافظان و افسران صدام که پشت دوربین ایستاده بودند، حرکاتی با دست انجام میدادند تا مگر ما بخندیم، اما ما عکسالعملی نشان نمیدادیم. تا اینکه یکی از افسران داخل اتاق با دستش محکم به پشت سر یکی از همکارانش زد و کلاه او وسط اتاق افتاد و برای لحظهای خیلی کوتاه لبخند بر لبان من و یکی دو تا از بچهها نشست.
چند دقیقهای که برای گرفتن عکس با لبخند ایستاده بودیم تا نشانی از لبخند بر لبانمان حک شود، فقط در همین لحظه و ناغافل شکل گرفت و در عکسهای زیاد دیگری که گرفته شد، اثری از لبخند بر ماچندنفر نبود.
بعد از گرفتن عکس، از سالن خارج شدیم و ما را به استخبارات برگرداندند. لحظات سختی را بین راه گذراندیم. خیلی ناراحت و اندوهگین بودیم از این که به ملاقات صدام رفتیم. بین راه خودمان را از این دیدار ناخواسته سرزنش میکردیم. شدت ناراحتی بعضی از بچهها زیادتر بود. این را میشد از چهره برافروخته علیرضا شیخ حسینی و محمد ساردویی و بعضی دیگر از بچهها فهمید.
نمیتوانستیم این دیدار را به خود بقبولانیم. حتی از توضیح دادن آن برای سایر بچههای ایرانی هم شرم داشتیم.
انتهای پیام/