چهل‌سالگی سرو/ آزاده دوران دفاع‌مقدس در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

خبر رحلت امام خمینی تلخ‌ترین خاطره اسارت بود

محمد ابراهیمی نسب آزاده دوران دفاع‌مقدس در سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی از حضور در جبهه تا اسارت و بازگشتش به وطن سخن گفت.
کد خبر: ۴۱۱۸۱۷
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۰۲ - 20August 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، در سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی تصمیم گرفتیم پای صحبت‌های «محمد ابراهیم‌نسب» از آزادگان یزد که به مدت پنج سال در اسارت بود، بنشینیم که مشروح گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید:

خبر رحلت امام تلخ‌ترین روز اسارت بود

دفاع‌پرس:مختصر خودتان را معرفی کنید؟

اینجانب محمد ابراهیمی نسب، فرزند علی، اهل روستای «میرک آباد» شهرستان مهریز، از توابع استان یزد هستم. متولد 1341 و کارمند بازنشسته آموزش و پرورش هستم.

دفاع‌پرس: نحوه اعزام خود به جبهه را بگویید؟

دوم اسفند سال ۱۳۶۳ بود تازه مغازه‌ام را تعمیر کرده بودم و می‌خواستم روز بعد به یزد بروم و بقیه اجناسی را که نیاز داشتم بخرم تا هرچه زودتر مغازه‌ای را که مدت‌ها آرزویش را داشتم افتتاح کنم و بشوم یک فروشنده خوب و با انصاف و مشتری پسند ولی نمی‌دانم چه شد که ناگهان به فکر جبهه افتادم و دست و دلم لرزید.

به قفسه‌ها و در و دیوار مغازه‌ام نگاه کردم و با خودم گفتم نه بعد از این همه دوندگی و پول خرج کردن برای اینجا حالا ولش کنم و بروم جبهه؟ دوباره خودم را با جابجا کردن وسایل داخل مغازه سرگرم کردم تا شاید هوای جبهه رفتن از سرم برود ولی فایده‌ای نداشت حسابی دچار تردید شده بودم و مانده بودم چه کنم بمانم و مغازه‌ام راه بیندازم یا اینکه قید همه چیز را بزنم و راهی جبهه شوم.

تا اینکه یکی وارد مغازه شد عضو سپاه بود سلام و احوالپرسی کرد و بعد حرف جبهه را پیش کشید من که دوباره حواسم پیش مغازه بود و داشتم چیزهایی را که قرار بود برایش بخرم در ذهنم مرور می کردم نفهمیدم که دقیقا چه می‌گوید فقط یادم است که بی اختیار به جمله آخر حرفش گوش دادم که می گفت به لطف خدا در این عملیات هم کربلا آزاد می‌شود هم اسلام در برابر کفر جهانی به خصوص صدام پیروز خواهد شد و همه اسیر‌ها به ایران و به آغوش خانواده خود بازخواهند گشت.

برای همین سریع وسط حرفش پریدم و گفتم انشاالله! ولی برادر راستش من دلم راضی نمی‌شود این مغازه و جنس‌ها را ول کنم و بروم جبهه. برادر سپاهی نیم‌نگاهی به اطراف مغازه انداخت و با همان خوشرویی قبل ادامه داد چهارم اسفند که برای عملیات نیرو اعزام شود و بتوانیم خیلی زودتر از هر چیزی که فکر کنی عراقی‌ها را شکست بدهیم و کربلا را آزاد کنیم آن وقت همه آنهایی که نبوده‌اند حسرت می‌خورند که چرا سهمی در آزادی حرم آقا امام حسین علیه السلام نداشتند و بعد چند بار تکرار کرد حیف است به خدا حیف است.

ولی من رویم را برگرداندم و با جدیت گفتم نه من فعلا نمی‌توانم. حتی به رفتنش هم نگاه نکردم ولی وقتی که رفت حرف‌هایش در دلم غوغای عجیبی به پا کرد. برای همین در مغازه‌ام را از داخل بستم و در میان انبوه اجناس مغازه گوشه خالی پیدا کردم و نشستم تا فکر کنم.

آن لحظه چیزی که مدام در ذهنم می‌آمد این بود که اگر رادیو اعلام کند که عملیات پیروز شده و سپاه ایران حرم اباعبدالله را آزاد کرده و نالایق اینجا چه کنم بی‌نصیب از اجر و ثواب.

ناگهان نمی‌دانم چرا دلم گرفت و فکرم مثل کبوتری که دور از یار مانده باشد یکباره گرداگرد حرم امام حسین علیه السلام به پرواز در آمد و تمام وجودم را عشق به او فرا گرفت و همه زندگی به خصوص مغازه‌ای که اسیر شده بود بودم و وسوسه ام کرده بود تا از رفتن به جبهه منصرف شوم برایم بی ارزش شد.

از مغازه‌ام بیرون آمدم و سراغ یکی از دوستانم رفتم تا مغازه‌ام را به او بسپارم. بعد هم با خیال راحت در عملیاتی که به طرز عجیبی من را به سوی خودش می‌کشاند شرکت کنم.

بعید می‌دانستم ولی لطف خدا شامل حالم شد و دوستم با کمال میل قبول کرد که در نبود من به مغازه‌ام سر و سامان بدهد تا من برگردم. در این میان شیطان هم بیکار ننشسته بود و فردای آن روز یعنی سوم اسفند نامه‌ای که فکرش را هم نمی‌کردم به این زودی به دستم برسد دریافت کردم.

نامه‌ای که در آن نوشته بود جناب آقای ابراهیمی نسب لطفاً برای دریافت یخچالی که سفارش داده بودید چهارم اسفند مراجعه فرمایید. در دلم گفتم لعنت بر شیطان و بعد عاجزانه از خدا خواستم که کمک کند تا هیچ چیز مانع رفتن به جبهه نشود.

صبح روز چهارم اسفند به همراه یکی از از دوستانم برای دیدن آن یخچال به یزد رفتیم یخچال خوب و مناسبی بود درست همان چیزی که دنبالش بودم و دوباره نزدیک بود که دست و دلم بلرزد و بخواهم که بمانم ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم قبل از آنکه بیشتر وسوسه شوم استغفرالله گفتم و از آنجا بیرون آمدم.

سریع خود را به مهریز رساندم و کلید مغازه‌ام را به دوستم سپردم و برای رفتن به جبهه ثبت نام کردم. همان روز هم به اتفاق داوطلبان دیگر به جبهه اعزام شدم. در حالی که ایمان به بازگشت پیروزمندانه در وجودم موج می‌زد و سرخوشم می‌کرد چرا که حدود ۱۳ ماه هیچ عملیاتی انجام نشده بود و گمان می‌کردم آن عملیات فتح نهایی خواهد بود.

دفاع‌پرس: نحوه اسارت و از روزهای اول اسارت خود بگویید؟

تقریباً ساعت پنج بعد از ظهر بود که دیدیم حدود صد نفر از عراقی‌ها به طرف ما می‌آیند. همه انگشت روی ماشه تفنگ‌هایشان گذاشته و آماده بودند تا اگر خواستیم تکانی بخوریم و عکس‌العملی نشان دهیم همه را به رگبار ببندند ولی ما هیچ وسیله دفاعی نداشتیم و دیگر با کلوخ هم نمی‌شد با آنها در افتاد.

همان طور بی حرکت ماندیم تا جلو آمدند و شروع کردن با سیلی و لگد و قنداق تفنگ بر سر و صورتمان کوبیدن و فحش دادند تا هم تحقیر شویم و هم از جبهه آمدن پشیمان. ولی ما نه احساس حقارت کردیم و نه پشیمان شدیم. فقط بی طاقت و خسته از خدا طلب مرگ کردیم همین!

خبر رحلت امام تلخ‌ترین روز اسارت بود

نمی‌دانم چقدر کتک زدن آنها طول کشید ولی هر چه بود بالاخره خودشان خسته شدند و دست برداشتند. آن‌ها دست‌هایمان را پشت سرمان بستند و مجبورمان کردند که از میان پیکر پاک برادرانمان که مظلومانه روی خاک رها شده بود بگذریم!

ما ناچار با چشم‌های پر از اشک گذشتیم و دعا کردیم که خدا توفیقمان دهد تا در اسارتی که در پیش داشتیم رسالت برادران شهیدمان را آن‌طور که شایسته است دنبال کنیم.

در طول صد متری که ما را پیاده بردند وقتی دیدیم که جسد سرباز‌های عراقی خیلی بیشتر از پیکر شهدای ماست روحیه گرفتیم و خوشحال شدیم که توانسته بودیم سه روز مقاومت کنیم و در جهت رسیدن به هدفمان تا آنجا که توان داشتیم تلاش کنیم.

بعد از آن صد متر پیاده روی همه مان را سوار اتوبوس کردند و به طرف یکی از پادگانهای نظامی عراق بردند. بعد سرباز‌های عراقی ما را با دست‌های بسته از اتومبیل بیرون کشیدند و زیر ضربه‌های لگد و باتوم روانه پادگان کردند.

و حالا نوبت بازجویی بود چند نفر منافق بدتر از کافر کار بازجویی از ما را به عهده داشتند تا به زبان فارسی از ما سوال بپرسند و جواب‌های‌مان را به عربی برای فرمانده عراقی ترجمه کند ولی هرچه پرسیدند که این منطقه کجاست و اینجا چه کار داری جوابشان را ندادیم.

یعنی یا اظهار بی اطلاعی کرده‌ایم یا اصلاً دهانمان را بستیم و هیچ نگفتیم. حتی وقتی شکنجه‌مان هم کردند نتوانستند هیچ اطلاعاتی از عملیات مورد نظرمان به دست آورند کلافه و عصبانی آخرین حربه خود را هم به کار بردند یعنی شروع کردن به اهانت و ناسزاگویی به امام خمینی (ره) و یارانش تا شاید اینطور زبان ما را باز کنند.

خیلی دلمان می‌خواست که دست‌هایمان باز بود و می‌توانستیم دهانشان را ببندیم و نگذاریم به توهین‌هایشان ادامه دهند. ولی ناچار فقط توانستیم که خشمگین نگاهشان کنیم و یا سکوت کنیم تا خودشان متوجه شوند که فایده‌ای ندارد و به هیچ طریقی نخواهند توانست از ما اطلاعات بگیرند.

بالاخره فهمیدند که با فحش دادن هم کار به جایی نخواهند برد بنابراین ساکت شدند و فقط خواستند که حداقل اسم منطقه‌ای که از آنجا سوار قایق شده ایم و به طرف آنها آمده ایم را بگوییم. ولی ما باز هم آنها را گمراه کردیم و گفتیم چون اهل آن طرف ها نیستیم نمی‌دانیم اسمش چیست.

با این جواب‌ها آنقدر آنها را گیج و کلافه کردیم که ترجیح دادند بازجویی را رها کنند و فقط اسم‌های مان را بنویسند و به یکی از پادگان‌های شهر «القرن»، زیرزمینی که صد اسیر دیگر هم آنجا بودند بفرستند.

در آن زیر زمین مدتی بین آن ۱۰۰ اسیر دیگر که مسلما تازه گرفتار شده بودند ماندیم. بدون اینکه حق حرف زدن داشته باشیم. تا اینکه دوباره بساط بازجویی برقرار شد و دوباره نشخوار همان سوال‌های قبلی و همان کتک‌‌ها و تهدیدها بود و همان مقاومت‌های ما در جواب ندادن. باز هم بی نتیجه بازجویی را رها کردند و رفتند ولی این بار قبل از رفتن چشم‌های همه‌مان را محکم بستند آنقدر محکم که حس کردیم چشم هایمان به پشت سرمان چسبیده.

حدود ساعت ۹ صدای آمدن اتوبوس‌هایی را شنیدیم و بلافاصله بعد از آن درهای زیر زمین باز شد و سرباز‌های عراقی به طرفمان هجوم آوردند و با مشت و لگد و ضربه‌های باتوم و کابل از زیر زمین بیرونمان کردند و به طرف اتوبوس‌ها کشاندند و همانطور با دست‌ها به چشم‌های بسته مجبورمان کردند وسط دو صندلی اتوبوس بنشینم و سرمان را بالای زانوهایمان بگذاریم و باز ضربه‌های باتوم و کابل را که بر سر و کمرمان فرود می‌آمد تحمل کنیم و هیچ نگوییم.

این شکنجه‌ها تمام ۸ ساعتی که در مسیر القرنه بغداد بودیم به صورت‌های مختلف تکرار شدند. از جمله اینکه هر چند وقت یک‌بار نگهبان عراقی بالای سرمان می‌آمد و با خشونت سرمان را از لای زانوهایمان بیرون می‌آورد و شروع می‌کرد به صورتمان سیلی زدن و بعد که خودش خسته می‌شد با همان خشونت سرمان را که از شدت درد دوران می‌خورد و خون از دهان و بینی من سرازیر بود بین زانوهایمان فرو می‌کرد و می رفت سراغ یکی دیگر از بچه‌ها و ...

دفاع پرس: از نحوه پذیرایی عراقی‌ها در بغداد بگویید؟

به بغداد که رسیدیم کمی چشم‌بند هایمان را بالا زدند ولی دست‌هایمان را باز نکردند و با همان وضع مجبورمان کردند که از اتوبوس‌ها پیاده شویم. ما که کمرمان بعد از هشت ساعت نشستن و سر لای زانو فشار دادن به سختی راست می‌شد بلند شدیم و به طرف در اتوبوس رفتیم. جلوی در اتوبوس سربازی باتوم به دست ایستاده بود و هر کداممان که از پله‌های اتوبوس پایین می‌رفتیم ضربه‌ای به سرمان می‌کوبید و پایش را جلوی پایمان می‌گرفت تا تعادلمان را از دست بدهیم و زمین بخوریم.

بعد حدود ۲۰۰ متر از میان دو ستونی که سربازان عراقی تشکیل داده بودند و با سیم کابل و باتوم از ما پذیرایی می‌کردند گذشتیم تا به زندانی که قرار بود از آن به بعد محل اقامتمان باشد رسیدیم.

در حالی که زیر ضربه‌های سربازها به یاد اسارت امام زین العابدین (ع) و حضرت زینب (س) افتاده بودیم وارد زندان شدیم و تصمیم گرفتیم که مثل آن بزرگواران تحمل کنیم و هیچ تردیدی به خود راه ندهیم.

آنجا دو زندان سه در ۵ متر بود که در هر کدام از آنها هشتاد و پنج نفر از ما را به زور جا دادند و در را به رویمان قفل کردند و رفتن ما که از تنگی جا به اجبار روی پای همدیگر نشسته بودیم و بدون آنکه بخواهیم به همدیگر فشار می‌آوردیم تازه مجال یافته بودیم که همدیگر را ببینیم و بفهمیم که بغل دستمان چه کسی نشسته و در طول راه با چه کسانی همسفر بودیم که البته این هم خوشایند بود و هم زجرآور.

چرا که متوجه شدیم سر و صورت همه زخمی و خون آلود است یکی سرش شکسته یکی دستش و دیگری استخوان پایش.

بدتر از این‌ها دیدن لکه‌های خون مردگی و ورم های کبود روی شانه‌ها و صورت‌ها و کمرها بود. بنابراین چیزی نگذشت که همه به یکباره از درد خودمان و غم درد برادرانمان شروع کردیم به نالیدن و بعد صدای «الله اکبر» و «یا زهرا» و «یا مهدی» و «یا حسین» مان فضای زندان را پر کرد و از دیوارهای زندان هم گذشت و به گوش عراقی‌ها رسید. آن وضعیت نوای دلربای «یامهدی» مسکن خوبی بود.

دفاع پرس: از نحوه اقامه نماز در زندان بگویید؟

در زندان تشخیص اوقات نماز برایمان مقدور نبود. در ضمن نه آبی برای وضو داشتیم و نه مهری برای سجده. فقط با نظر یکی از برادرانمان که مورد احترام همه‌مان بود می‌فهمیدیم که موقع نماز خواندن است یا نه که اگر بود با خاک دیوار زندان و اگر از دیوار دور بودیم با خاک لباس بغل دستی‌مان تیمم می‌کردیم و با همان حالت نشسته یا ایستاده‌ای که بودیم بدون آنکه حتی تا بدانیم قبله کدام طرف است تکبیرة الاحرام می‌گفتیم و به نماز و راز و نیاز با خدا مشغول می‌شدیم.

سرباز‌های عراقی بعد از نماز اولین غروب اقامت‌مان در زندان بغداد همه را به محوطه جلوی زندان بردند و تا جایی که توان داشتند شروع کردند به کتک زدن ما. بعد لباس‌هایمان را از تن بیرون آوردند و بی شرمانه روی بدن‌های لخت‌مان آب ریختند و ناسزا گفتند و باز هم به سر و صورتمان زدند آنقدر که خودشان خسته شدند و دست از سرمان برداشتند.

دفاع پرس: از اولین ماه محرم در دوران اسارت و عزادری‌تان بگویید؟

مانده بودیم که چه کنیم! محرم بود و فرمانده اردوگاه همه‌مان را در محوطه اردوگاه جمع کرده بود تا با صدای طبل کف بزنیم و رقص و آواز راه بندازیم و فکر عزاداری و نوحه خوانی محرم را از سرمان بیرون کنیم.

ولی ما زیر بار نرفتیم و هر قدر با سیم کابل به جانمان افتادند حاضر نشدیم که حتی ذره‌ای در بزم و پایکوبی که قصد راه‌انداختنش را داشتند همکاری کنیم.

البته چندتایی از مزدورها بودند که همان اول زیر شکنجه طاقت نیاوردند و به اجبار عراقی‌ها طبل‌ها را گرفتند و شروع کردن به کوبیدن روی آنها!

ما که هنوز تازه وارد بودیم و نمی‌دانستیم که در چنین موقعیت‌هایی چه جور رفتار کنیم موقعی که به آسایشگاه برگشتیم. بغضی را که از غم دیدن تبدیل شدن عزای حسینی به شادی و هلهله در گلویمان نگه داشته بودیم شکستیم. سر زیر پتو بردیم و مظلومانه برای مظلومیت امام حسین (ع)  و دیگر شهدا و اسرای کربلا گریه کردیم.

دفاع پرس: خاطره شیرینی که از دوران اسارت دارید بگویید؟

یک روز هنگام زنگ بیدار باش برخلاف قانون ممنوعیت دور هم نشستن به همراه چند تا از بچه‌ها گوشه آسایشگاه نشسته بودم و حرف میزدم.

ناگهان «عادل» سرباز عراقی که به خیال خودش همیشه به موقع مچ‌گیری می‌کرد و هیچ چیز از چشمش دور نمی ماند وارد آسایشگاه شد و با لبخندی موذیانه به طرف من آمد و پرسید چه کار می‌کردید؟ ما هم گفتیم حرف میزدیم.
مکثی کرد و باز پرسید چه حرفی؟ به شوخی جواب دادم حرف که نه قصه تعریف می‌کردیم.

او که دیگر به خوبی من را شناخته بود و می‌دانست که دارم سر به سرش می‌گذارم نگاه تندی به همه مان انداخت و شروع کرد به قدم زدن ولی من قبل از آنکه او بتواند نقشه‌ای را که در ذهنش برای تنبیه کردن ما می پروراند عملی کند به طرفش رفتم و بی مقدمه گفتم می‌توانی بپری و دستت را به سقف بزنی؟

انگار که حرف عجیبی زده باشم نگاهی به من و بعد به سقف آسایشگاه که حدوداً در ارتفاع ۳ متری بود انداخت و با تردید پرسید: تو چی می‌توانی؟ با جدیت گفتم :من؟ اختیار دارید این که کاری ندارد.

عادل بیچاره هم برای آن که از من کم نیاورد و دوباره سوژه بچه‌های اردوگاه و عراقی‌ها نشود من من کنان گفت: راستش می‌توانم ولی نه با این پوتین‌ها و بعد قبل از آنکه چیزی بگویم ادامه داد: بیرون هم نمی‌توانم بیاورمشان چون موقع خدمت این کار ممنوع است.

با خنده سرم را به علامت تایید تکان دادم. عادل هم جلوتر آمد و گفت تو بپر ببینم می‌توانی یا نه و با این حرفش من را در موقعیتی قرار داد که دیگر راه گریزی نداشتم و مجبور بودم بپرم.

در مقابل نگاه نگران بچه‌ها که می‌دانستند نمی‌توانم دستم را به سقف برسانم و فقط جلوی عادل بلوف زده‌ام. کمی عقب رفتم و جلو آمدم و جوری وانمود کردم که برای یک پرش خوب و حساب شده آماده می‌شوم.

ولی حقیقت این بود که بدجوری گیر افتاده بودم و مانده بودم که چطور خودم را خلاص کنم تا اینکه یک حرکت ناشیانه عادل من را از آن مخمصه نجات داد. رفتن از یک طرف آسایشگاه به طرف دیگر آن!

من خوشحال از این حرکت عادل نفس راحتی کشیدم و بعد او را که فقط برای بهتر دیدن پرش من جایش را عوض کرده بود سرزنش کردم و با خشم و عصبانیتی ساختگی گفتم: دیدید؟ شاهدید که می‌خواست بلایی سر من بیاورد؟

عادل هاج و واج نالید چه بلایی؟ چه می‌گویی تو؟ صدایم را بلندتر کردم و گفتم: همین که می‌خواستم بپرم از جلوی من رد شدی تا زمین بخورم. چند بار قسم خورد و گفت: نه من قصدی نداشتم فقط می‌خواستم بروم آن طرف تا بهتر پریدن تو را ببینم.

ولی من که به ظاهر از قصد و عمل او شاکی بودم پایم را در یک کفش کردم و ادامه دادم: نه تو می‌خواستی کاری کنی که من زمین بخورم و پایم بشکند و به فرماندهان و مسئولین اردوگاه گزارش دهی که خودم بی احتیاطی کردم.

بچه‌ها هم که از نقشه من باخبر بودند همراهی‌ام کردند و به او گفتند: کارت اشتباه بود. حالا دیگر او از ترس آنکه تو بخواهی آسیبی به او برسانی نمی‌پرد.

عادل که واقعا گیج شده بود و نمی‌فهمید قضیه از چه قرار است گفت: من نمی‌فهمم چرا هر وقت این ابراهیم بخواهد کاری کند بدون آنکه ترسی از من یا هر کسی دیگر داشته باشد کارش را انجام می‌دهد ولی حالا از این حرکت من که به هیچ غریزی انجام داده‌ام این قدر ترسیده؟

بعد که دید اگر بیشتر بماند ممکن است بدتر از آن هم محکوم کنیم به همه ما نگاهی انداخت و بدون آن که یادش باشد که برای چه به آنجا آمده بود طول آسایشگاه را با پوتین‌های سنگین و براقش طی کرد و بیرون رفت و حتی دیگر به پشت سرشم نگاه نکرد که ببیند چطور کنار هم ایستاده‌ایم و به قیافه شکست خورده‌اش میخندیم.

دفاع پرس: از تلخ ترین روز اسارت خود بگویید؟

تلخ ترین روز اسارت که می‌گویم فقط برای من نبود بلکه برای همه کسانی بود که آن موقع در دست عراقی‌ها اسیر بودند و هم تلخ‌ترین روز بود.

روزی که هنوز بعد از آن همه سال وقتی به یادش می‌افتیم غم و اندوه بزرگ تمام وجودمان را می‌گیرد ولی با این وجود من دوباره به یاد می‌آورم و می‌گویم و با هر کلمه اشک می‌ریزم تا شما بدانید که ما در آن دوران بار چه غم هایی را به دوش کشیدیم و دم بر نیاورده‌ایم تا دشمن گمان نکند که توانسته اسلام و انقلاب ما را زیر بار چنین مصیبتی در مرز نابودی به تباهی مشاهده کند.

چه چیزی می‌توانست تلخ‌تر از فشارها و شکنجه‌های هر روزه دشمن و اهانت‌هایش به دین و قرآن و مسئولان نظام باشد جز خبر رحلت امام خمینی رحمة الله آن مرد بزرگ و محبوبی که با رحلت جانگدازش نه تنها ملت ایران بلکه تمام مسلمین جهان را شوکه کرد و در غم و ماتمی بزرگ فرو برد.

این حادثه ناگوار برای ما اسرا سخت‌تر از همه گذشت. چرا که ما دوران اسارت را با یاد و عشق به امید او و امید دیدارش طی می‌کردیم. چند روزی بود که از رادیو عراق می‌شنیدیم حال امام چندان مساعد نیست و از قبل وخیم تر شده ناراحت و نگران بودیم. حتی همان غذای اندکی هم که به ما می‌دادند از گلوی‌مان پایین نمی‌رفت دعا می‌خواندیم و از خدا التماس می‌کردیم که به ما مهلت بده تا برای یک بار هم که شده به پابوسش برویم و او را از نزدیک زیارت کنیم.

ولی انگار خواست و تقدیر الهی چیز دیگری بود و امام باید زودتر از ما از این دیار فانی هجرت می‌کرد و به جدش حضرت محمد (ص) ملحق می‌شد چراکه سلامتی امام چند روزی بیشتر طول نکشید و دار فانی را وداع گفتند.

همان روز قبل از آنکه خبر رحلت امام را از رادیو عراق بشنویم حالی غیرقابل وصف داشتیم چراکه وقتی از آسایشگاه بیرون آمدیم بدون آنکه چیزی شنیده باشیم بوی یتیمی را حس ‌کردیم بی آنکه حرف بزنیم در محوطه قدم میزدیم و مدام از خدا می خواستیم آنچه که به ما الهام شده اتفاق نیفتاده باشد.

ولی رادیو عراق بالاخره آن خبر ناگواری را که از شنیدنش ترس داشتیم اعلام کرد و یکباره ناله‌های یتیمی همه ما بلند شد و فریادهای «وا خمینی‌مان» تمام اردوگاه را پر کرد غم و ماتم سختی بود کمر همه‌مان را شکست و تا مدتی گیج و ناباور انگار کسی را گم کرده باشیم.

عراقی‌ها به سرمان ریختن و خواستند ما را از گریه و زاری منصرف کنند اما نتوانستند. ما نمی‌توانستیم جلوی بی‌تابی و اشک خودمان را بگیریم برای همین مشکلات را تحمل کردیم و برای پدر عزیزمان عزاداری کردیم.

او تکیه گاه و امیدمان بود به هر حال در آن زمان تنها کاری که از دست ما بر می آمد این بود که سه روز تمام سکوت مطلق پیش بگیریم و با هم حرف نزنیم و فقط ذکر بخوانیم. تعدادی از ما هم برای نشان دادن عزا و ماتم سرهای مان را تراشیدیم و روزها و شب ها دور از چشم عراقی‌ها نوحه‌سرایی کردیم و روضه خواندیم و در غم از دست دادن پدر مهربان مان زیر پتو های سیاهی که داشتیم این جمله امام را نوشتیم : «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام من را به آنها برسانید و بگویید خمینی همیشه به فکر شما بود و برای آزادی شما دعا می‌کرد».

آنها را به در و دیوار آسایشگاه آویزان کردیم و هر بار که نگاهمان به آنها می‌افتاد بی اختیار ناله‌های من به آسمان می‌رفت حدود ۲۴ ساعت بعد از این فاجعه دردناک و کمرشکن فهمیدیم که خدای متعال با امدادهای غیبی‌اش به نمایندگان مجلس خبرگان الهام کرده که فرزند دیگر زهرا یعنی حضرت آیت‌الله «خامنه‌ای» را به عنوان رهبر ایران اسلامی برگزیدند که این امر مهم برای جهان اسلام به خصوص مسلمین ایران تسلای بسیار بزرگ بود و تا حدی سنگینی این مصیبت را کاست.

دفاع پرس: از خبر آزادی‌تان بگویید؟

صبح زود بود که من و چندتا از بچه‌های دیگر طبق روال هر روز دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم که ناگهان یکی از بچه‌ها توجهش به طرف پنجره آسایشگاه جلب شد و فریاد زد کلاغ کلاغ!

خبر رحلت امام تلخ‌ترین روز اسارت بود

همه تعجب کردیم چون اولین باری بود که کلاغی به آنجا آمده بود. ما هم همه خوشحال از دیدنش به همدیگر نگاه کردیم و گفتیم امروز خبری هست یک خبر خوش.

خیلی زود فکرمان به طرف عهدنامه الجزایر رفت و احتمال دادیم که عراق آن را پذیرفته باشد و برای همین چون می‌دانستیم که پذیرفتن عراق یعنی حل بسیاری از مسائل و عقب نشینی به مرزهای بین‌المللی و سپس آزادی ما به هم چشم دوختیم و با خوشحالی منتظر ماندیم تا ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد.

تا اینکه راس ساعت هفت و نیم درهای آسایشگاه باز شد و بعد از ۱۴ ساعت به ما اجازه دادند تا به محوطه برویم که به محض پاگذاشتن به محوطه اطلاعیه‌ای را که از در و از رادیو پخش می‌شد شنیدیم. اطلاعی با این مضمون که صدام راس ساعت ۱۱ به وقت بغداد بیانیه‌ای در رابطه با کشور ایران و عراق صادر خواهد کرد و از همه به خصوص عراقی‌های داخل و خارج از کشور درخواست می‌کند که به آن توجه کنند. بعد ازاین اطلاعیه مارش پیروزی زده شد و ما که هنوز نمی‌دانستیم چه خواهد شد بلاتکلیف و نگران در محوطه قدم زدیم تا ساعت ۱۱ فرا رسید.

مجری رادیو عراق بیانیه صدام را خواند بیانیه‌ای که صدام در آن در مورد عهدنامه الجزایر اظهار کرده بود که حاضر است طبق مفاد آن عقب‌نشینی کند و مبادله اسرا را نیز همزمان با آن شروع کند.

هم هیجان انگیز بود و ما با شنیدن آن با چشم‌های پر از اشک دستهایمان را به سوی آسمان بردیم و بلند آنطور که عراقی‌ها بشنوند از خدا تشکر کردیم.

چون یک معجزه الهی بود که عراق آن دشمن زبون و کافر به حقانیت ایران اعتراف کرده و شکست و رسوایی خود را بپذیرد دشمنی که قصد داشت کشور عزیزمان ایران را همچون اسرائیل غاصب که فلسطین را اشغال کرده اشغال کند. ولی به لطف خدا مغلوب شد شور و هیجان بین ما راه افتاده بود و بیشتر خوشحالی من از این بود که مردم ایران اسلامی با سرافرازی کامل در جنگ پیروز شده بودند بدون آنکه بگذارند حتی یک وجب از خاک کشورمان به دست عراقی‌ها بیفتند.

مبادله اسرا که شروع شد باورمان نمی‌شد که صدام به این زودی زیر بار رفته باشد و مدام منتظر بودیم که دوباره به بهانه‌ای آن را متوقف کند. بنابراین سعی کردم زیاد به خودمان وعده ندهیم که اگر چنانچه خدای ناکرده آزاد نشدیم زیاد درگیر نشویم. ولی در روز هفتم دیدیم که بالاخره نوبت به اردوگاه ما رسید تا از زندانی که ما را سال‌ها در آن اسیر کرده بودند خارج کنند و بگذارند که به ایرانی که تمام آن سال‌ها آرزوی بوسیدن خاکش را داشتیم بازگردیم.

آن روز برابر با سی‌ام شهریور که از صبح ما را از آسایشگاه بیرون آوردند و تا نصف شب معطل‌مان کردند تا طبق شماره‌های صلیب سرخ ردیف‌مان کنند و ما در طول آن مدت تشنه و گرسنه و کلافه از گرمای سوزان مجبور بودیم تا از آب داغ لوله‌ها بخوریم و باز تحمل کنیم تا ببینیم چه موقع راضی می‌شوند ما را روانه ی ایران کنند. تا اینکه حدود ساعت یک بعد از نصف شب سی‌ام شهریور ما را سوار اتوبوس کردند و به طرف مرزهای ایران آوردند و ساعت ۱۱ صبح روز بعدش توانستیم پا روی خاک میهن اسلامی و بگذاریم.

ما با استقبال گرم و غیر منتظره هموطنانی که سال‌ها از دیدنشان محروم بودیم روبرو شدیم و اشک ریختیم چرا که هم شوق داشتیم و هم در مقابل آنها احساس شرمندگی می‌کردیم. چون که خیلی از آنها هم در جنگ شرکت کرده بودند هم فرزندانشان را در راه آزادی ایران فدا کرده بودند و همچنین جراحتی از جنگ بر بدنشان مانده بود و ما نمی‌دانستیم که چگونه از آنها تشکر و قدردانی کنیم.

بعد از آنکه از اتوبوس‌های عراقی پیاده شدیم در میان استقبال گرم مردم سوار اتوبوس‌های ایرانی شدیم و هرکدام به شهری که در آن خانواده هایمان چشم به راه ما بودند آمدیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها