به گزارش دفاع پرس، وضع غذا در اینجا هم بسیار بد بود. افسر بعثی می گفت: ما با غذای کم، مرگ تدریجی را برای شما در نظر گرفته ایم که اگر به ایران رفتید، به درد کشورتان بخورید. شکنجه هایی که در اردوگاه رایج بود، دست کمی از شکنجه های پادگان الرشید نداشت، فقط جای استراحت مان در اردوگاه وسیع تر بود. هر ماه، به هر نفر، هزار و پانصد فلس یا یک و نیم دینار می دادند که برابر بود با ۳۵ تومان. با این پول ناچیز، باید نان، شکر، نمک، تیغ، سیگار، نخ و دیگر وسایل مورد نیازمان را می خریدیم.
هر آسایشگاه صد نفری در ماه، ده روز به اجبار باید تلویزیون نگاه می کرد. تلویزیون عراق، همیشه رقص، آواز و فیلم های مبتذل پخش می کرد و بچه ها میلی به دیدن این گونه برنامه ها نداشتند و هر یک به طریقی طفره می رفتند، اما مزدوران بعثی به قصد غارت اعتقادات برادران، آنها را وادار می کردند تا برنامه های تلویزیون را نگاه کنند. ورزش کردن و برنامه های تربیت بدنی کلا ممنوع بود. اگر کسی را در حال ورزش یا حرکات نرمشی می دیدند، تنبیه و شکنجه می کردند.
نسبت به خواندن نماز، دعا و مراسم عزاداری حساسیت خاصی از خود نشان می دادند. با این وجود، برنامه های مذهبی به طور مخفیانه انجام می شد و وحدت بین اسرا، یکی از دستاوردهای این گونه برنامه ها بود.
روز چهارده خرداد سال ۱۳۶۸، خبر رحلت امام عزیز را شنیدیم. فوت ایشان، چراغ جان ما را خاموش کرد. در میان چشمان حیرت زده عراقی ها، تا مدت ها هر شب، برنامه عزاداری داشتیم. بعضی از عراقی ها را هم دیدیم که مخفیانه و دور از چشم بقیه، در سوگ رهبر می گریستند. در سوگ پدر پیرمان، لباس سبز زمستانی خود را پوشیدیم و به این ترتیب، منافقین را ـ که اکثرا کرد و عرب بودند بین خود شناسایی کردیم. بعد از مراسم عزاداری آنها را کنار کشیدیم و طوری رفتار کردیم که عراقی ها روز بعد، آنها را از ما جدا کردند و به اردوگاه منافقین فرستادند.
به خاطر عدم امکان رعایت بهداشت، امراض سل و اسهال و گال بین بچه ها شایع شده بود. تعدادی از برادران به خاطر ابتلا به اسهال خونی و عدم رسیدگی به شهادت رسیدند. این برخوردهای غیر انسانی فقط در سطح اردوگاه های اسرای جنگی نبود. من مطمئنم رژیم بعث با ملت خود نیز چنین رفتاری داشت.
با همت برادران دانشجو و دیپلمه، در اردوگاه کلاس های سوادآموزی دایر کرده بودیم و همواره برای رفع مشکلات همدیگر پیشقدم می شدیم. برادران بسیجی نوجوان هم حماسه ها می آفریدند. یک بسیجی چهارده ساله شیرازی در اردوگاه ما بود. یک بار افسر عراقی از او پرسید: چرا به جبهه آمدی که اسیر شوی؟
گفت: من به دستور رهبرم به جبهه جنگ آمده ام.
افسر عراقی گفت: امامت می خواست بگوید با ما متحد شوید و با هم به جنگ اسرائیل برویم.
آن دریا دل گفت: ما می خواستیم این طور باشد، اما رژیم بعث دست نشانده آمریکا نگذاشت. ما هم مجبوریم اول شما را شکست دهیم و بعد برویم سر وقت اسرائیل.
افسر عراقی که از این بینش و جسارت یک نوجوان چهارده ساله مات مانده بود، سرش را پایین انداخت و رفت.
بعضی از اسرا را برای شکنجه به سلول انفرادی می بردند. بعد، آنان را داخل گونی می انداختند، درگونی را می بستند و تا حد مرگ می زدند. تنها پناه اسرا یاد خدا و توسل به ائمه معصومین (ع) بود. بعثی ها می گفتند: (نعوذ بالله) خدا کیست؟ خدای شما ما هستیم! خدای ما افسران ما هستند و خدای افسران ما هم صدام حسین است! ما همان طور با شما رفتار می کنیم که یزید با امام حسین کرد.
منبع:سایت جامع آزادگان