شهدای مداح لشکر 31 عاشورا (15)؛

نمی‌توانم به خاطر یک دست ناقابل جبهه را رها کنم

شهید «سهراب اسماعیلی» موقع مجروحیت که با اصرار همرزمانش برای مداوا مواجه شده بود، گفته بود نمی‌توانم در این موقعیت به خاطر یک دست ناقابل جبهه را رها کنم.
کد خبر: ۴۱۳۱۶۱
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۰ - 30August 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان‌شرقی، شهید «سهراب (عبدالرضا) اسماعیلی» در سال 1344 شمسی در روستای آغداغ کوه از توابع شهرستان هشترود در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش از راه کشاورزی امرار معاش می‌کرد. دوران ابتدایی را در همان روستا و روستاهای اطراف به پایان رساند.

مادرش می‌گفت، رضا کودکی نترس و شجاع و مهربان بود. شیطنت‌های بچه‌گی‌اش هم شیرین و جذاب بود. از همان کودکی در کارهای کشاورزی و نگهداری از دام‌ها به خانواده کمک می‌کرد.سال 1356 با هجرت اعضای خانواده، همراه آن‌ها به تبریز آمد و دوره‌ی راهنمایی را با شروع انقلاب اسلامی در مدرسه شهاب ادامه داد.

در کنار تحصیل، همدوش با دیگر مردم مبارز در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و گاه در مدرسه به کمک دوستانش شب‌ نامه‌های انقلاب را میان دانش آموزان پخش می‌کرد. یکبار که معاون مدرسه متوجه کار او شده بود در صدد دستگیریش شده بود اما قبل از دستگیری دوستان و همکلاسی‌هایش او را از مدرسه خارج کرده بودند.

با پیروزی انقلاب اسلامی ایران عضو انجمن اسلامی مدرسه شد و به فعالیت‌های خود رنگ و بوی تازه‌ای داد. رضا انسانی مومن و با اخلاص بود. شوخ طبعی و برخورد خوبش او را زبانزد کرده بود. هرگز حق کسی را ضایع نمی‌کرد. به انجام دادن فرایض و اعمال دینی خود سخت مقید بود و به نوعی معلم و مشوق در انجام اعمال دینی به حساب می‌آمد. سال 1361 در پایه دوم دبیرستان در مدرسه امام خمینی(ره) مشغول تحصیل بود که به عضویت سپاه پاسداران شهرستان هشترود در آمد و همزمان به درس خواندن خود ادامه داد.

مدتی بعد برای گذراندن دوره‌های نظامی به مدت 6 ماه راهی پادگان خاصبان شد و بعد از اتمام در سپاه تبریز مشغول به کار شد. خواهرش می گوید زمانیکه در پادگان خاصبان بود، مربیان در آموزش سخت‌گیری می‌کردند، طوری که رضا در طول  آن دوره خیلی لاغر شده بود.

وقتی به خانه آمد، خرده ریزهای نان را از سفره جمع کرد. و آن‌ها را می‌خورد وقتی گفتم داداش نان که هست خیلی آرام گفت باشد، مگر این خورده‌ها نان نیستند. خودش در توصیف دوران آموزش می‌گفت کلی بار روی دوش ما گذاشتند و گفتند، باید آنها را بالای کوه ببرید. بعضی از بچه ها میان راه خسته شدند. من هم خسته شده بودم. وقتی بالای کوه رسیدم چنان محکم و استوار  رو به روی مربی ایستادم تا یک وقت فکر نکند ما هم از بچه‌های ضعیف و ناز پرورده هستیم.

در طرح لبیک یا امام، گروه اعزامی از میانه  شروع به کار کرد و با سومین دسته‌ی اعزامی به جبهه اعزام شد. اواخر سال 1361 بود، رضا در جبهه ابتدا در قسمت  پرسنلی، سپس آرپی‌جی زن و مدتی بعد به گفته‌ی خودش که خالصترین افراد را در گروه تخریب یافته بود به گروه تخریب پیوست. در همان زمان یکبار از ناحیه‌ی دست مجروح شد. چاشنی در دستش باز شده و گوشت کف دستش را کنده بود اما او حاضر نشده بود به خانه برگردد.

هر چقدر همسنگرانش اصرار کرده بودند برای مداوا به خانه برود گفته بود نمی‌توانم در این موقعیت به خاطر یک دست ناقابل جبهه را رها کنم، به گفته‌ی یکی از دوستانش که گفته بود حضرت ابوالفضل(ع) دو دستش را برای مولایش داد من که شیعه علی (ع) هستم چرا از رهبرم دفاع نکنم.

خواهرش می‌گوید وقتی برای مرخصی آمده بود انگشت شست‌اش درست حرکت نمی‌کرد اما او به روی خود نمی‌آورد. مدتی بعد در عملیات  بدر از ناحیه پا مجروح شده بود. بعد از یک ماه برادر دیگرم فرهاد که او هم در جبهه بود و در حال حاضر جانباز است به خانه آمد و خبر مجروحیت رضا را داد.

رضا را به خانه آوردند. مدت‌ها پایش در گچ بود. ماه رمضان بود. با وجود اینکه دکتر تاکید کرده بود روزه نگیرد اما او روزه‌اش را  قضا نمی‌کرد. شب‌ها  با آن وضعیت پایش برای خواندن نماز شب  بیدار می‌شد  و آرام  از پنجره‌‌ی اتاق به حیاط می‌رفت تا وضو بگیرد.

ترسش از این بود که دیگران بیدار شوند. من که بیشتر اوقات در همان اتاق می‌خوابیدم بیدار شدن او را می‌فهمیدم. چند بار ماشینی از بیمارستان آمد تا رضا را برای معاینه ببرد اما او حاضر به رفتن نشد و گفت خودم می آیم ماشین بیت المال را به خاطر من نفرستید.

سه سال تمام در جبهه ماند و مردانه جنگید. یکبار پدرم خطاب به هر دو برادرم گفت هر دوی شما در جبهه هستید، یا تو به خانه برگرد یا فرهاد. رضا با داداش فرهاد صحبت کرده و گفته بود تو خانواده داری بهتره تو در خانه بمانی. داداش فرهاد گفته بود من جانباز هستم و کار زیادی نمی‌توانم بکنم، تو برگرد خانه. رضا نامه‌ای به فرمانده‌اش «علی اکبر جوادی» نوشته و ماجرا را برای ایشان توضیح می‌دهد.

شهید جوادی می‌خواهد حضوری رضا را ببیند وقتی  که ایشان را می‌بیند می‌گوید درست است که خانواده به حضور تو در خانه نیاز دادند. تو ره صد ساله را یک روزه خواهی پیمود. رضا نیز با شنیدن حرف‌های ایشان از بازگشت پشیمان می‌شود. یکی از نیروهای گردان الرعد بعد از شهادت وی به خانه آمده بود می‌گفت رضا یکی از فرماندهان گروهان گردان بود. در انجام کارهایش خیلی جدی و محکم بود.

یکبار که شبانه در منطقه‌ای چادر زده بودند شغال‌ها اطراف چادر حلقه می‌زنند تا در فرصتی مناسب حمله کنند. رضا با دو نفر دیگر اسلحه به دست تا صبح کنار چادر کشیک  می‌دهند تا رزمندگانی که از عملیات خسته باز گشته بودند بتوانند استراحت کنند.

آخرین باری که برای مرخصی آمده بود حال و هوای عجیبی داشت. در مدتی که در خانه بود به کارهای عقب مانده‌ی خانه رسیدگی می‌کرد. به دیدار خواهرها، برادر ها و اقوام می‌رفت. کتاب‌ها و لباس‌هایش را مرتب کرده و خیلی از وسایلش را کنار گذاشته و گفت کتاب‌هایم را به مسجد بدهید و لباس‌هایم را بین فقرا تقسیم کنید. مادرم گفت پس خودت چه، جواب داد لباسم زیاد است اگر مقداری را ببخشم چیزی نمی‌شود.

شب آخر خوابش نمی‌برد. همه‌اش از جبهه و شهادت و از صبر و بردباری مادران و خواهران شهدا حرف می‌زد. بعد از اذان صبح بیدار شد و نماز خواند. صدای دلنشینی داشت. با صدای تلاوت قرآنش از خواب بیدار شدم. قرآن را چنان با سوز و گداز تلاوت می‌کرد که هر شنونده‌ای را مجذوب خود می‌ساخت.

نمازمان را خواندیم. بعد از صبحانه مقداری از وسایل کیفش را در خانه گذاشت و گفت همراهم باشند گم می‌شوند. وصیت نامه‌اش را در پاکت سر بسته به دستم داد و گفت بازش نکن تا وقتش برسد.

برادرم فرهاد در آخرین روزهای دیدارش با رضا می‌گوید قبل از اینکه عملیات والفجر 8 شروع شود قسمتی از گردان‌های لشکر عاشورا به روستای خسروی نزدیک اروند رود رفته بودند که بنده هم توفیق داشتم از طرف گردان مخابرات جهت آماده سازی منطقه در آنجا حضور یابم بعد از آماده‌سازی یواش یواش گردان‌ها وارد مقر می‌شدند. گردان تخریب هم یکی از گردان‌هایی بود که وارد روستا شد. چند روزی گذشته بود که رضا با گردان تخریب وارد روستا شدند.

اما به دلیل تراکم کاری نتوانسته بودیم همدیگر را ببینیم صبح زود روزی که می خواست عملیات شروع شود به گردان تخریب رفتیم زیارت عاشورا را می‌خواندند قسمتی از دعای آن را رضا تلاوت می‌کرد. بعد شروع به سینه زنی کردند. رضا داشت نوحه سرایی می کرد. غوغای عجیبی بر پا بود. بچه‌ها حال و هوای عجیبی داشتند.

دلم برای رضا تنگ شده بود. خیلی وقت بود با هم بودیم ولی تا آن روز آنقدر دلتنگ او نشده بودم. بعد از تمام شدن دعا منتظر ماندم از سنگر بیرون آمد. مرا که دید با عجله  به طرفم دوید همدیگر را بغل کردیم و از هم حلالیت خواستیم بعد رو به من کرد و گفت داداش مواظب خودت باش. من هم به او گفتم رضا تو هم مواظب خودت باش.

تبسمی کرد و گفت تو خانواده داری تو باید بیشتر مواظب خودت باشی. چهره‌اش با همیشه فرق داشت، به چهره‌اش که نگاه کردم احساس کردم که این آخرین دیدارمان خواهد بود. دوباره بغلش کردم و به گرمی در آغوشم فشردم. خداحافظی کردیم و عملیات شروع شده بود که رضا و دوستانش در محاصره‌ی دشمن قرار گرفته بودند و رضا برای اینکه همرزمان خود را از میان محاصره نجات دهد به دوستانش پیشنهاد می‌دهد که چند نفر داوطلبانه بمانند و دفاع کنند تا بقیه از محاصره نجات پیدا کنند به دنبال آن چند نفر کنار او مانده و بعد از یک رزم دلیرانه شهید می‌شوند و بقیه نیروها نجات می‌یابند. فردای آن روز بچه‌ها به من گفتند که رضا شهید شده وقتی برگشتم تا استراحتی کرده و دوباره به خط برگردم به شدت مجروح شدم و به مراسم چهلم رضا رسیدم.

و این گونه شد که رضا در بیست و چهارمین روز از بهمن سال 1364 در دل خاک آرمید و به خیل یاران با وفایش پیوست هنوز هم پس از گذشت سال‌ها وقتی به وادی رحمت می‌روم سر مزارش که می‌نشینم چشمم که به عکس رضا می‌افتد همان شور همیشگی زندگی در وجودم زنده می‌شود رضا هنوز هم در عکس خود از پشت قاب به رویم لبخند می‌زند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها