گروه استانهای دفاعپرس – «سید احمد اصغری»؛ در گوشهای از اتاق سرگرم دیدن عکسهای پدرش بود. در بین عکسها، عکسهایی از او و بابا و مامانش هم بود. قاب کوچکی که تصویری از چهره خندان پدر با لباس فرم سپاه در آن قرار داشت را در بغل گرفته بود نگاهی به آن کرد و او را بوسید. باز به دیگر عکسها نگاه کرد.
مادر در گوشهای دیگر از اتاق مشغول خیاطی بود و زیرچشمی به دختر 9 سالهاش؛ نازنینزینب نگاه میکرد و هر از گاهی قطرات اشک را با گوشه چادرش پاک میکرد. عکسی در میان آن همه عکسها توجه نازنینزینب را به خود جلب کرد قدری به آن نگاه کرد و پشت آن را خواند دوباره به عکس خیره شد و آن را به سینهاش فشرد و زیر لب گفت: بابا امیرصالحجونم ممنونم که با من در کنار مرقد حضرت زینب (س) عکس گرفتی؟! ولی من که یادم نیست چه وقت آمدم سوریه؟ راستی پس مامان سمیهجون کجاست؟ چرا اون توی عکس نیست؟ مامان که حرفهایش را میشنید با تعجب نگاهش کرد خواست از دخترش بپرسد که تو از کدام عکس حرف میزنی؟ ولی دلش نیامد خلوت دخترش را بهم بزند و دوباره مشغول خیاطی شد.
مامان سمیه نگاهی به ساعت کرد به اذان ظهر چیزی نمانده بود آرام با خود نجوا کرد: «همسر عزیزم، امیرصالحم تو رو به همین صلوة ظهر بیا و باز با دخترمون حرف بزن و با اون بازی کن، دلم برای صدای تو و خندههای دخترمون تنگ شده پس تو رو خدا منتظرمون نگذار و بیا؟!»
نازنینزینب عکسها را به جز همان عکسی که با پدرش گرفته بود در جعبهای کوچک جمع کرد و آن را روی طاقچه اتاق گذاشت. قاب عکس بابا را هم بوسید و بر روی میز تلویزیون گذاشت و از اتاق بیرون رفت. آن شب نازنینزینب سر شب خوابید، مادر داشت سفره شام را میچید و زیر لب زیارت عاشورا را میخواند که با صدای قهقهه دخترش به خود آمد. به اتاقش رفت و دید آرام و با لبانی پرخنده خوابیده. مادر لبخندی زد و با خود گفت پس آمدی خیلی خوشحالم کردی، ممنونتم خدا را شکر. نزدیک نازنینزینب شد تا روی او را بپوشاند، همان عکسی که صبح در دستش بود را دید نگاهی به عکس کرد؛ همسرش این عکس در کنار دختری هم سن و سال دخترشان در کنار مرقد حضرت زینب (س) گرفته بود.
چه شباهتی به نازنینزینب داشت! پشت عکس را خواند، نوشته بود: «این عکس را به یاد تنها دخترم میگیرم. عزیزم، دختری که در کنار من هست نامش «فاطیما» ست پدرش یک سال پیش شهید شد. فاطیما از من خواست که با او عکس بگیرم و من هم به یاد تو قبول کردم. تقدیم به زینبم».
فردای آن شب نازنینزینب خوابش را برای مادر تعریف کرد و از پدر گفت. او گفت پدرم گفته تو و مادرت هیچ وقت تنها نخواهید بود، من همیشه مراقب شما هستم او با من خیلی بازی کرد بعد شما آمدید و سه نفری رفتیم به زیارت حرم حضرت زینب (س) و عکس گرفتیم.
انتهای پیام/