داستانک/

یادگاری که ماندگار شد

ریحانه عروسک بسیار خوشکل و بزرگی داشت که مادرش آن را برایش درست کرده بود و در سفری که به دبی داشتیم همراهش بود. هنوز چند روزی از حادثه هدف قرار گرفتن هواپیمای مسافربری ایران نگذشته بود که یک روز پدرم در حالی که عروسک ریحانه را در دست داشت به خانه آمد. وقتی پرسیدم این عروسک را از کجا آوردی گفت این هدیه ریحانه به تو است.
کد خبر: ۴۶۵۳۱۶
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۸ - 05July 2021

گروه استان‌های دفاع‌پرس - «سیداحمد اصغری»؛ من و خانواده‌ام ساکن ماهشهر بودیم و خانه ما نزدیک یک پادگان نظامی قرار داشت. هر روز صبح زود چند دستگاه پیکان یا جیپ ارتشی تعدادی از جوان‌ها را که لباس‌های خاکی یا سبز رنگ به تن داشتند سوار می‌کرد و به محلی که از آن بی اطلاع بودم منتقل می‌کرد و گاهی دیر وقت برمی‌گشتند.

مدتی از زندگی ما در آن محله گذشت تا با یکی از دختر بچه‌هایی که در خانه‌های سازمانی نزدیک پادگان که مربوط به سازمان کشتیرانی بود زندگی می‌کرد همبازی شدم.

آرام‌آرام با ریحانه دوست شدم آن هم از دوستان به قولی جون‌جونی. او دو سالی از من بزرگتر بود. ریحانه کلاس دوم بود و من تازه مهرماه که می‌آمد به مدرسه می‌رفتم. دوستی من با او اول باعث آشنایی مادرهای ما شد و بعد از آن رفت‌وآمد خانوادگی آغاز شد.

بابا حبیبم که در دوران نوجوانی و جوانی در ایام تابستان سر کار می‌رفت و هر سال یک شغلی را تجربه کرده بود در زمینه بسیاری از مشاغل اطلاعات فنی خوبی داشت و به همین دلیل وقتی آقا مصطفی پدر ریحانه فهمید که او این همه تجربه دارد از پدرم برای کار در بخش فنی سازمان کشتیرانی دعوت کرد و بابا بعد از سیر مراحل اداری آنجا مشغول به کار شد.

رفت‌و‌آمد خانوادگی ما و ریحانه بیشتر شد، آنقدر با هم خودمانی شده بودیم که بیشتر اوقات سرزده به خانه هم می‌رفتیم و بی‌تکلف همگی سر یک سفر می‌نشستیم.

یک روز تنهایی در خانه بازی می‌کردم و مادرم هم در آشپزخانه مشغول پخت غذا بود پدرم زودتر از همیشه، با یک جعبه شیرینی از سر کار به خانه آمد و با خوشحالی خبر داد که قرار است به مسافرت برویم، خیلی خیلی خوشحال شدم. از پدرم پرسیدم کجا می‌خواهیم برویم او پاسخ داد به بندرعباس می‌رویم و از آنجا هم برای انجام یک مأموریت به شهر دیگری سفر خواهیم کرد که بعد خودتان متوجه خواهید شد.

مادرم هر چه اصرار کرد بابا حبیب نگفت که کجا قرار است برویم. چند روز بعد به فرودگاه رفتیم، در آنجا بود که ریحانه و پدر و مادرش را دیدم و از این ملاقات خیلی ذوق زده شدم. اول فکر کردم که برای بدرقه ما آمدند اما با شنیدن این خبر که آنها هم با ما همسفر هستند خیلی خوشحال شدم.

بعد از ساعتی سوار هواپیما شدیم. ریحانه عروسک بسیار خوشکل و بزرگی داشت که مادرش آن را برایش درست کرده بود و هر جا که می‌رفت با خودش می‌برد و در این سفر هم همراهش بود. بعد از مدتی به فرودگاه بندرعباس رسیدیم.

در فرودگاه بندرعباس بود که متوجه شدم خانواده ما و ریحانه را برای قدردانی از تلاش و جدیت پدرهایمان در کارهایشان به یک سفر تفریحی به دبی دعوت شده‌ایم.

بنا به دلایلی که هرگز معلوم نشد ریحانه و خانواده‌اش با هواپیمایی که بابا حبیب می‌گفت اسمش ایرباس است به سمت دبی پرواز کردند و ما با تأخیر و با هواپیمای دیگری راهی این سفر شدیم.

درست یادم است ظهر ۱۲ تیر ۱۳۶۷ همین که خواستیم سوار هواپیما بشویم اخبار اعلام کرد که ناو آمریکایی وینسنس هواپیمای مسافربری ایران را با ۲۹۷ سرنشین هدف موشک‌های خود قرار داده و مسافران این هواپیما همگی به شهادت رسیده‌اند. نمی‌دانم چرا با شنیدن این خبر، ناخودآگاه به یاد عروسک ریحانه افتادم.

هنوز چند روزی از این حادثه نگذشته بود که یک روز پدرم در حالی که عروسک ریحانه را در دست داشت به خانه آمد. وقتی پرسیدم این عروسک را از کجا آوردی گفت این هدیه ریحانه به تو است.

حالا سال‌های زیادی است که از آن واقعه می‌گذرد و هر وقت به آن عروسک نگاه می‌کنم یاد ریحانه در خاطرم زنده می‌شود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار