چهل‌سالگی سرو/ داستانک

سوغات کربلا

شب اولی که بابای ریحانه به خاطر مجروحیت در سوریه به مرخصی آمده بود مصادف شد با شب اول محرم، بابا یوسف آن شب بعد از خواندن نماز، زیارت عاشورا خواند و روضه‌خوانی کرد. ریحانه با خوشحالی گفت: اگر چه امسال به خاطر کرونا نشد کربلا بریم ولی بابا با خواندن روضه، دل‌هامون رو کربلایی کرد و به ما سوغاتی داد.
کد خبر: ۴۲۹۵۳۵
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۴ - 02December 2020

گروه استان‌های دفاع‌پرس – «سید احمد اصغری»؛ با صدای رادیو از خواب بیدار شد. گوینده می‌گفت: یا اباعبدالله (ع) جان‌ها فدایت. قیام شما برای سرافرازی اسلام بود و عزت و آزادگی را در جهان بر پا کردید تا دین خدا احیا شود. حال عصر ما است تا با....

ریحانه از جا بلند شد و با دستان کوچکش تختش را مرتب کرد و از اتاقش بیرون آمد. عصایی کنار در هال نظرش را به خود جلب کرد. شانه‌هایش را بالا انداخت و با خود گفت: نمی‌دانم عصا از چه کسی است؟ همین را می‌دانم که از مادر جان نیست! بعد رفت آبی به سر و صورتش زد و به آشپزخانه رفت.

مادر مثل همیشه صبحانه رو برایش آماده کرده بود، سر میز نشست و مشغول خوردن صبحانه شد. یادداشتی را در کنار سبد نان دید آن را برداشت و خواند. در یادداشت نوشته شده بود سلام دختر گلم ما ظهر دیرتر می‌رسیم لطف کن زیر قابلمه را روشن کن! فدات مادر.

تعجب کردم، پیش خودم گفتم مادر ظهر با چه کسی می‌خواهد بیاد؟ خاله‌ها که چند شب پیش این جا بودند. هفته پیش هم که ما خونه عمو و عمه‌ها رفتیم، بابا بزرگ و مادر بزرگ که گفته بودند مهمان دارند و نمی‌توانند خانه ما بیایند پس؟..

لقمه‌ای نان کره و مربا در دهانش گذاشت و کمی از چایش را خورد و از جا بلند شد به طرف پنجره آشپزخانه که رو به حیاط بود رفت و نگاهی به بیرون کرد. پرنده‌ها در باغچه پرگل در رفت و آمد بودند و نسیم سرد پائیزی می‌وزید و شاخ و برگ درختان و گل‌ها را نوازش می‌کرد. لبخندی زد و به طرف میز برگشت، چند لقمه‌ دیگر صبحانه خورد و میز را جمع کرد و به طرف اتاقش براه افتاد. دوباره نگاهش به عصا افتاد نزدیکش شد، دستی به آن کشید و نگاهی هم به ساعت کرد. یک ربع به هشت بود. رادیو داشت با خانواده‌ای ایرانی که در کربلا مقیم بودند مصاحبه می‌کرد (خب شنوندگان محترم بعد از مصاحبه با پدر و مادر بزرگوار این خانواده، نوبتی هم که باشد نوبت فرزندان دل‌بندشان است. دو خواهر دو قلوی 10 یا 12 ساله و یک آقا پسر چهار ساله پس با ما همراه باشید تا با آنها بهتر آشنا شویم بفرمایید و ...)

ریحانه همان طور که پشت میز اتاقش نشسته بود و به دنبال یکی از کتاب‌هایش می‌گشت به یاد پدرش افتاد. با خودش گفت: یادش بخیر چهار سال ماه محرم و صفر پشت سر هم، به مشهد، قم و شیراز رفتیم. به یاد کاروان‌های تعزیه‌خوانی و دستجات عزاداری افتاد که هر یک با آداب و رسوم شهر و دیار خود برای حضرت سیدالشهداء (ع) و اهلبیت و یارانش اقامه عزا می‌کردند. قرار بود امسال به کربلا بروند که بابای ریحانه به سوریه رفته بود و حالا هم با آمدن ویروس کرونا هیچ کجا نمی‌شد رفت.

کتاب‌های پنج جلدی با بچه‌های محرم را برداشت و شروع به خواندن کرد. آن قدر غرق خواندن شده بود که نمی‌دانست ظهر شده است. با صدای گوینده رادیو که شنوندگان را به شنیدن تلاوت قرآن دعوت می‌کرد به خود آمد. از جا بلند شد وضو گرفت و سجاده‌اش را پهن کرد. سجاده نمازش را بسیار دوست داشت، چرا که این سجاده را پدر و مادر به مناسبت جشن تکلیف، سال گذشته به او هدیه داده بودند.

نمازش را که خواند رفت و زیر قابلمه را روشن کرد. بعد به طرف تلفن رفت تا به مادرش زنگ بزند اما یادش آمد که امروز سر کار نرفته است. به اتاقش رفت تا ادامه قصه‌های محرم را بخواند ولی حواسش به آمدن مادر و همراه و مهمانش بود.

ساعت یک ربع به دو بود که آرام در حیاط باز شد. دوید و با عجله به آشپزخانه رفت تا شاید بتواند او را ببیند و بفهمد که چه کسی مهمان خانه آنهاست؟ ولی نشد تا اینکه در حال باز شد و مامان جان وارد شد ولی هر چه منتظر ماند تا مهمان مادر را ببیند خبری نشد.      

به مامان زینب سلام کرد و خسته نباشید گفت. مامان با مهربانی جوابش را داد. ریحانه تا آمد بپرسد پس مهمان‌تون کجاست؟ او با خنده ادامه داد: ناز گلم، دوست داشتی چه کسی مهمان‌مان باشد البته خودش صاحبخانه است؟

ریحانه با تعجب و مثل همیشه شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد: چی بگم؟ مامان زینبش دوباره خندید و با محبتی بیشتر آن مهمان را صداد زد: عزیزم، فدات بشم بفرما بیا از این بیشتر!...

ریحانه با دیدن بابا یوسف از خوشحالی جیغی کشید و دوید و خودش را تو بغلش انداخت. از شوق، هر سه گریه می‌کردند. ریحانه همان طور که در آغوش پدرش بود صلوات می‌فرستاد و خدا را شکر می‌کرد. خوشحالی اون وقتی بیشتر شد که فهمید بابا تا آخر ماه محرم و صفر پیش آنها می‌ماند. حالا فهمید که آن عصا از بابا بوده است.

بابا یوسفش که از ناحیه پا مجروح شده بود، مدتی را در یکی از بیمارستان‌های سوریه بستری بود. او نخواسته بود که به مرخصی بیاد اما به اصرار فرمانده و دیگر همرزمانش آمده بود. چون پایش در این مدت خوب شده بعد از این که صبح زود رسیده به همراه مامان رفتن و گچ پایش را باز کردند.

به خاطر ماه محرم، آن شب به کمک هم در و دیوار خانه را سیاه‌پوش کردند و چه قشنگ شده بود. آن شب بعد از خواندن نماز و با اصرار مامان و ریحانه به مناسبت فرارسیدن ماه محرم بابا یوسف زیارت عاشورا خواند و روضه‌خوانی کرد. بعد ریحانه با خوشحالی گفت: اگر چه امسال به خاطر کرونا نشد کربلا بریم ولی باباجان با خواندن روضه کربلا دل‌هامون رو کربلایی کرد و اینطوری به ما سوغاتی داد. عجب سوغات معنویی.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار