ماجرای فرار سرباز صدام از دست اسیر ایرانی

تعدادی از۸۰۰ اسیرکه در این قاطع و داخل آسایشگاه هایشان بودند از پشت پنجره این صحنه را دیدند. این چهارمین سرباز صدام حسین بود که از سرباز امام خمینی کتک خورده بود. دو نفر سیلی نوش جان کرده بودند، یکی را محکم به دیوار کوبیده بودم و دیگری را زمانی که دست بلند کرد تا به صورتم سیلی بزند محکم پشت دستش کوبیدم و منصرف شد.
کد خبر: ۴۱۶۲۱
تاریخ انتشار: ۰۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۳ - 21February 2015

ماجرای فرار سرباز صدام از دست اسیر ایرانی

به گزارش دفاع پرس، یک روز درحال قدم زدن بودم که سوت داخل باش به صدا درآمد. یکباره از درون، حالم خراب شد. به آقا کاظم خنیفر گفتم: حالم خراب شد، خدا بخیر بگذراند. گفت: برو داخل آسایشگاه، سوت بیرون باش که زده شد با هم قدم می زنیم.

به داخل آسایشگاه رفتم. سربازها آمدند اسم چند نفر را خواندند که به قاطع۲و۳ ببرند. من ماندم با چند اسیر منافق و دیگر اسرایی که روش و منش ما با هم خیلی تفاوت داشت.

مثلاً بعضی از همین اسرا برای سربازان بعثی می رقصیدند و یکی دو نخ سیگار از آنها می گرفتند ولی ما حتی ازگرسنگی بر زمین می افتادیم اما آبروی خودمان و کشورمان را نمی بردیم.

جلوی در آسایشگاه آمدم تا با دوستانم که به قاطع دیگر برده می شدند خداحافظی کنم. سربازی جوان و بی تجربه با تندی گفت: برو داخل! گفتم می خواهم خداحافظی کنم. باز هم تندی کرد. گفتم: نمی روم. برو بگو حسین عبدالستار داخل آسایشگاه نمی رود. هرکاری می خواهی بکن. او نمی دانست اسیر قدیمی هستم. من آن زمان نُه سال بود که اسیر بودم چون ۱۵سالگی اسیر شده بودم. آن زمان۲۴ساله و هم سن و سال اسرای یک ساله محسوب می شدم.

آن سرباز این را نمی دانست، همه که رفتند من هم به آسایشگاه رفتم. به صورت پنج نفری در یک ردیف پشت سر هم درون آسایشگاه نشسته بودیم که رمضان سرباز بعثی، آمد و گفت: حسین عبدالستار بیا بیرون! بلند شدم که بیرون بروم سرباز می خواست خودش را نشان بدهد که قدرت دارد و از صد اسیر آسایشگاه زهر چشم بگیرد. جلوی همه مرا هُل داد. من هم او را مقابل چشم همه هل دادم و گفتم: هل نده! غرورش خرد شد. از آسایشگاه بیرون آمدم به طرف جا کفشی که در بیرون و کنار در بود رفتم که کفشم را بپوشم. ناگهان رمضان با پوتین زمختش ضربه ی محکمی به ساق پای چپم زد که برق از چشمم پرید و بدنم سست شد.

تمام بدنم عرق کرد. بعد از چند لحظه که حالم سرجا آمد. یقه اش را گرفتم و محکم او را به دیوارکوبیدم گویا حزب بعث را به دیوار کوبیده بودم، خیلی خشمگین شد. از طرفی سرباز اولی که گزارش تمرّد مرا به رمضان داده بود می خواست به طرفم هجوم بیاورد. رمضان که سعی می کرد غرور خُرد شده اش را پنهان کند گفت: ولش کنید. گفت برویم اتاق نگهبانی. در حال رفتن بودم که همان سرباز که باعث این مسایل شده بود از پشت سر یک پس گردنی به من زد. من هم بدون هیچ تأملی برگشتم و یک کشیده ی محکم به صورتش نواختم. حدود دو متر عقب عقب رفت و با باسن به زمین افتاد و کلاه قرمز نظامی اش آن طرف تر پرتاب شد.

تعدادی از۸۰۰ اسیرکه در این قاطع و داخل آسایشگاه هایشان بودند از پشت پنجره این صحنه را دیدند. این چهارمین سرباز صدام حسین بود که از سرباز امام خمینی کتک خورده بود. دو نفر سیلی نوش جان کرده بودند، یکی را محکم به دیوار کوبیده بودم و دیگری را زمانی که دست بلند کرد تا به صورتم سیلی بزند محکم پشت دستش کوبیدم و منصرف شد.

به هرحال غرور ملی من دوچندان شده بود. دستانم را باز و سرم را بالا و با گام های محکم و استوار به سوی اطاق سربازها در حال ادامه ی راه بودم و خودم را برای همه نوع زجر و شکنجه و کتک و گرسنگی و تشنگی آماده می کردم. سرباز سیلی خورده مجدداً از پشت سر یک پس گردنی دیگر زد، تا رویم را برگرداندم از ترس فرارکرد و من هم به دنبالش می دویدم. عجیب بود! در اردوگاه اسارت و در کشور خودش از دست من فرار می کرد!

 

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها