به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سورن هاکوپیان است:
زخم پایم چند روزی بود با مراقبت های ویژه رضا و دوستان، بهتر شده بود. در آن هنگام، تنها زخمی گروه، من بودم. برای اینکه استوار را متوجه وضعم بکنم، به زخم پایم اشاره کردم. همین کار من، خوشحالش کرد. تا حدی که خواست نزدیکش بروم.
«تو مگه مسیحی نیستی. چرا به خمینی فحش نمی دی؟ اگه هر چی گفتم انجام بدی، بهت قول می دم جات رو عوض کنم و به یک بازداشتگاه بهتر بفرستمت. اصلاً شاید رفتی خونه. اینا آدمای کثیفی هستن. مجوسن. نجسن. تو یه مسیحی پاکی و نباید بین اینا باشی.»
عربی بلد نبودم و راه تفهیم عقیده ام به او را نمی دانستم. سعی کردم با کمک دیلماجش، حرفم را بزنم، اما هرچه گفته می شد، باب طبعم نبود و راضی ام نمی کرد. دست آخر، من و منی کردم و گفتم: «تو وقتی هواپیما از بالای سرت رد می شه، خبردار می ایستی و می گی شاید صدام حسین داخلش باشه. تو این طوری به رهبرت احترام می ذاری، اون وقت توقع داری من به رهبرم توهین کنم. من که با این بچه ها فرقی ندارم. اونا ایرانی ان، من هم ایرانی ام.»
وقتی دمپایی توی صورتم خورد، یاد روز اول اسارت افتادم که یکی از سربازان عراقی، با پوتین روی صورتم ایستاده بود و پایش را فشار می داد. اثر خطوط کف دمپایی، مثل شیارهای کف پوتین، روی صورتم به شدت می سوخت و حس می کردم هر ثانیه بیشتر ورم می کند.
استوار وقتی دید مثل بقیه به دستورش عمل نمی کنم، فرمان داد چهار دست و پایم را گرفته و میان چاله ی فاضلاب پرتابم کنند. وقتی کمرم محکم به زمین اصابت کرد، تنها توانستم سرم را بالا بگیرم تا کثافت وارد دهانم نشود.
سرپا که ایستادم، نگاهم به چهرهی رضا افتاد. لب هایش به خنده باز و چشمانش سیل اشک بود. وقتی دستش را به طرفم گرفت، همهی آنچه را که فکر می کردم درد است، بیرون ریختم. حالا دیگر بوی آزار دهنده ای احساس نمی کردم و قید و بندی برای ماندن در دنیا به دست و پایم نبود. خیلی آزاد بودم.
استوار داد و فریاد می کرد و مثل ذرت بو داده، بالا و پایین می پرید. چیزی جز آنچه از ما می خواست، سیرابش نمی کرد و برای رسیدن به آن، دست به هر عملی می زد. وقتی دید راحت میان چاله ایستاده ایم، همراه با سربازانش، شروع به سنگ پرانی کرد. ترشح کثافات، از برخورد سنگ ها سخت تر بود. دست ها کثیف بود و به هر جا می زدیم، کثیف تر می شد.
تحمل آن ها شرایط بسیار سخت بود؛ به خصوص وقتی چشمم به کرم های سفید دم دار افتاد که چند تایی از همان تکه پارچه ای که رضا و دیگران دور خود بسته بودند، بالا می رفتند. تعدادشان آن قدر زیاد بود که اگر می خواستی از چاله بیرون بیایی، باید از روی صدها عدد عبور می کردی.
استوار و افرادش مدتی با ما سرگرم بودند و چون چاله ظرفیت همه را نداشت، ما را همان جا رها کرده و با مابقی اسرا، به محل دیگری رفتند.
یک ساعت بعد، استوار برگشت و دستور داد همه بجز من، از چاله بیرون بروند. وقتی دوستانم با بغض، قدم به قدم از من دور می شدند، اشک میان چشمانم حلقه زد. دوباره میان دام تنهایی گرفتار شده بودم و برای خلاصی از آن، راهی جز عبور از مرز خود بودن، نیافتم.
غروب آفتاب بود که اجازه دادند از چاله بیرون بیایم وهمان جا کنار دیوار توالت بنشینم. زخم پایم به شدت می سوخت و مثل روزهای اول، مورمور می شد. یادم نمی آید بعد از بیرون آمدن از چاله، چه کردم و چه شد، فقط می دانم شب بود، دو نفر دست هایم را گرفته و کشان کشان، به سوی سوله بردند. بی انصاف ها حتی اجازه ندادند دست و صورتم را بشویم. تا دو روز بعد، کسی نمی توانست کنارم بنشیند.
منبع:سایت جامع آزادگان