به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، شهدا در هشت فصل عاشقی دفاع مقدس رفتند تا ایمان نرود و چه زیبا پدرانی که ابراهیموار اسماعیلهای خود را به مسلخ عشق اعزام کردند و آنچنان ظفرمندانه از جان خود گذشتند تا چراغ پرفروغ توحید روشن بماند و این اسطورههای بیمثال، مرگ را به اسارت خود درآورده و دژی بلند در برابر امیال نفسانی کشیدند تا فرهنگ سرخ تشیع برای همیشه، استوار و مانا بر مأذنههای بندگی سرود استقامت سر دهد.
در ادامه سطور دفتر زندگی یکی از شهدای یزد را از نظر میگذرانیم:
بیستم شهریور ماه سال ۴۹ روزی بود که خانهای در روستای فهرج به نور فرزندی به نام محمد قاسم روشن شد. محمد قاسم دومین فرزند خانواده بود. روزها میگذشت و محمد قاسم بزرگ میشد تا به سن ۷ سالگی رسید و وارد دبستان رونقی فهرج شد و تا پنجم ابتدایی بیشتر نخواند و به خاطر تنگدستی خانواده ترک تحصیل کرد و به کار بنایی مشغول شد.
شور و شعف خاصی در محمد قاسم موج میزند تا این که به سن ۱۵ سالگی رسید و تصمیم گرفت به جمع عشاق الله بپیوند ولی، چون سنش کم بود به او اجازه نداند؛ اما هیچ چیزی نمیتوانست جلوی اراده پولادین او را بگیرد؛ به همین خاطر شناسنامه خود را دستکاری کرد و در تاریخ ۲۰ آذرماه سال ۱۳۶۴ برای آموزش به موقعیت کربلا اعزام شد و مدت دو ماه آموزش نظامی دید و برای مرخضی به فهرج بازگشت.
محمد قاسم دوباره در ۱۶ فروردین سال ۱۳۶۵ به منطقه جزیره مجنون اعزام شد و یک ماهی در آنجا به عنوان تک تیرانداز حضور داشت که به او مرخصی دادند که به فهرج برگردد؛ اما آن جوش و خروشی که در وجودش بود آرام و قرار را از او گرفته بود و برای بار سوم در اول آذر ماه همان سال اعزام شد و همزمان با عملیات کربلای ۵ بود که در منطقه شلمچه به عنوان کمک تیربارچی شرکت کرد و در تاریخ ۲۳ دی ماه همان سال در اثر اصابت گلوله آر پی جی پاهایش از بین رفت و به آرزوی دیرینهاش دست یافت و شهد شهادت را نوشید.
حاجیه قمر باقری، مادر شهید:
فرزندم کلاس پنجم ابتدایی را تمام و ترک تحصیل کرد و رفت پیش آقای حسین حسینی و مشغول بنایی شد و در سن ۱۵ سالگی به جبهه رفت. او دو دفعه جبهه رفت و برگشت؛ دفعه سوم رفت و دیگر نیامد. قبل از این که به جبهه برود، برادر بزرگترش بهش گفت که بیا مسجدِ کنار منزل خودمان را تعمیر کنیم.
این مسجد را به چند نفر از استاد بناها گفته بودند که تعمیر کنند ولی آنها قبول نکردند و گفته بودند که این کار از دست ما خارج است؛ یک روز هم یک روحانی آمده بود داخل مسجد و وقتی آن حالت خراب مسجد را دید، فریاد زد که فردا این مسجد دست شما شکایت میکند. گفتم: چرا؟ گفت که مسجد میگوید که چرا خانه خدا را درست نکردید و فرش داخل آن نینداختید؛ به هر حال این دو برادر به همراه چند نفر دیگر این مسجد را تعمیر کردند و بعد از مدتی فرزندم به جبهه رفت و طولی نکشید که برادر بزرگتر او هم راهی جبهه شد.
وقتی که فرزندم را آوردند، شناسایی نشده بود؛ چون چند تا دندان او شکسته بود و صورتش هم پر از خون و یک پایش هم قطع شده بود و محمد شعربافیان چند تا شیشه گلاب میخرد و روی صورتش میریزد؛ موقعی که خونها را تمیز میکنند؛ پدرش از روی ابروها و چشمانش او را میشناسد. او را به خاک سپردند و برادر بزرگش هم سه روز بعد از خاکسپاری، از جبهه برگشت و چه مراسم باشکوهی گرفتند.
الان دیگر دلم خوش است که فرزندم شهید شده و از خداوند میخواهم مرگم که رسید خواب برم و دیگر بیدار نشوم و یک موقع در جای خود نیفتم و از فرزندم محمد میخواهم که بعد از مرگم، من را در سردخانه قرار ندهد و همین جا داخل منزل باشم تا ببرند مرا دفن کنند و خداوند را شاکرم که تمام فرزندانم را با لقمه حلال بزرگ کردم و هیچ کدام مشکلی ندارند.
محمد، برادر شهید:
من در منطقه جنوب در عملیات کربلای ۵ در موقعیت تیپ با هم بودیم که در زمان عملیات او را زودتر منتقل کردند به شلمچه و من رفتم منطقه فاو و در آنجا حدود ۱۱ روز داخل کمین بودم که روز قبل از عملیات، داخل آن سنگرهای کوچک در حالت نشسته خواب رفتم و خواب دیدم که یک زمین داشتیم که تمامش را خیارسبز کشت کرده بودند و بوتههای آن به حالت گل رسیده بود و یکی از آن بوتهها گل کرده بود و این یکی از همه خیلی بزرگتر شده بود و چند نفر رفتیم آنجا تا ببینیم که چه شده که این طور شده؟ در همین حین یکی از بچهها این بوته را گرفت و تکانش داد و از ریشه کنده شد و خیلی سریع خشک شد و من وقتی که بیدار شدم، فهمیدم که یک اتفاقی افتاده است.
بعد از چند روز آمدیم داخل فاو که آنجا یک نفر خبر آورد که برادرت مجروح شده و شما باید بروید یزد و از آنجا آمدم یزد که بعد از سومش من رسیدم که او را دفن کرده بودند.
علی باقری، فرمانده پایگاه در زمان جنگ:
یک روز خواب دیدم که درب خانه امان ایستاده بودم که قاسم از درب خانه بیرون آمد و سریع رفت و انگار من را ندید؛ منم صدایش زدم: قاسم! قاسم جواب نداد و در همان لحظه فهمیدم که شهید شده و پیش خودم گفتم که صدایش بزنم شهید قاسم ببینم چی میشود تا صدایش زدم، سرش را برگرداند.
حاج محمدرضا باقری، همرزم شهید:
محمد قاسم خیلی فردی فعال و پرکاری بود. زمانی که از مدرسه بیرون آمد، در کار بنایی خیلی خوب کار میکرد و حتی در خانه اشان که من هم کار میکردم، خیلی فعال بود ولی با توجه به آن کار سخت، کار پایگاه را هم به صورت ویژه و فعال انجام میداد. من در مرحله سوم در سال ۶۵ با او در قالب سپاه محمد رسول الله اعزام شدیم؛ اول به ورزشگاه آزادی و از آنجا به مناطق مرزی رفتیم. در روز اول ما را به شوشتر بردند و در آنجا حدود یک ماه آموزش دیدیم و یک خصوصیتی که از او دیدم این که خیلی دست و دلباز بود؛ به طور مثال، آنجا یک بوفه بود که میرفت و خوراکی میگرفت و بین بچهها تقسیم میکرد. بعد از ۲۰ الی ۳۰ روز پولش را تمام کرد و داشت به دیگر بچهها میگفت که یک مقدار پول بهم بدید؛ فهرج که برگشتم پولتان را میدهم.
بعد از آموزش رفتیم شلمچه برای عملیات کربلای ۴ که این عملیات لو رفت ولی یک مدت کمی عملیات کربلای ۵ شروع شد که من در آنجا مجروح شده و آمدم منزل و آن موقع شنیدم که قاسم به شهادت رسیده؛ اما هنوز دفنش نکرده بودند که رفتم سردخانه و دیدمش؛ از وضعیتش مشخص بود که آر پی چی یا خمپاره خورده بود به پایش و به شهادت رسیده بود.
مهدی باقری، همرزم شهید:
من و قاسم به خاطر این که سن و سالمان کم بود، با دست بردن به شناسنامه هایمان توانستیم در سال ۶۴ به جبهه اعزام شویم. هر دو با هم رفتیم و در موقعیت کربلا پایین تیپ الغدیر مستقر شدیم تا آموزش ببینیم و بعد از عملیات برگشتیم و بار دوم رفتیم جزیره مجنون و آنجا بودیم و بعد از چند روز آمدیم عقب و قاسم برای بار سوم اعزام شد برای عملیات کربلای ۵ و کمک تیربارچی اضافه بود. یک بار که نوار تیر تمام شده بود، رضا افشون [۱]به قاسم میگوید که برو نوار تیربار بیار. وقتی که رفته بود نوار بیاره، مورد اصابت آر پی چی قرار میگیره؛ من هم در خط فاو مجروح شدم و زودتر از قاسم برگشتم که پدرش هنوز خبر نداشت و آمد پیشم و گفت: خبری از قاسم نداری؟ منم گفتم که نه؛ چون خط ما با قاسم فرق داشت ولی بعد از آن فهمیدم که شهید شده و آورده بودنش داخل سردخانه که ما رفتیم و او را دیدیم.
محمد صادق حسینی، همسایه شهید:
من در کل خبر شهادت شهدا را اعلام میکردم. یادمه که خبر شهادت قاسم را هم، من اعلام کردم. آن روز آقای سید محمد نصرالدینی که خادم مسجد ابوالفضل بود، آمد و قرآن خواند و روز تشییع جنازهاش هم خیلی باشکوه بود.
من معلم بافق بودم که خانهام را داده بودم به استاد تقی که آنجا کار کند و قاسم هم شاگردش بود. من چند روز بعد از شهادت قاسم، آمدم آنجا؛ دیدم که یک جعبه خالی گز آنجا بود؛ به استاد گفتم که این جعبه گز کجا بوده، گفت که ما با قاسم شوخی کردیم و گفتیم که قاسم میخواهیم دامادت کنیم؛ برو یک جعبه شیرینی بخر و بیار؛ او هم رفت و یک جعبه گز خرید. بعدشم عازم جبهه شده بود ولی جعبه گزش هنوز بعد از شهادتش آنجا بود.
تشییع جنازهاش از خلدبرین شروع شد؛ اما راننده آمبولانس قبول نکرده بود که به طرف امیرچخماق بیاد و میخواست از همان خلدبرین به سمت فهرج برود که پدر آقای رضا افشون آمد و به راننده آمبولانس گفت که شما راه را به سمت چهارراه امیرچقماق ادامه بده ولی راننده قبول نکرد؛ ایشان هم کلید را از راننده گرفت و نشست داخل آمبولانس و به سمت چهارراه امیرچقماق رفت و از آنجا عبور کرد و اکثر مردم فهرج در مراسم این شهید شرکت کردند.
خانم افشون، همسایه شهید:
محمد قاسم با فرزندم مهدی رفیق بودند. وقتی مهدی داشت میرفت مادر قاسم اجازه نمیداد که فرزندش به جبهه برود. بعد از دو ماه مهدی نامهای فرستاد که قاسم نیامد جبهه؟ چه شده؟ من هم محمد قاسم را جلو پایگاه دیدمش، گفتم که قاسم، مهدی نامه فرستاده که چرا نرفتی؟ او هم نگفت که مادرم نگذاشته، گفت که مریض بودم و انشاالله میرم و رفت و شهید شد. هر وقت که یادم میآید پیش خودم میگویم:ای کاش! این حرف را نگفته بودم که اینطوری رفت و شهید شد. او خیلی پسر خوب و نازی بود.
انتهای پیام/