به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، هشت سال دفاع مقدس صحنه حضور مردان مردی است که سر از پا نشناخته در میدان نبرد حق علیه باطل حضور یافتند و بسیاری از آنها شهادت را درآغوش کشیدند و عدهای نیز به عنوان راویان و تاریخنویسان و خاطرهگویان ماندند تا حماسهها را به نسلهای سوم و چهارم و آیندگان تاریخ انتقال دهند.
در این بین نقش خبرنگارانی که عاشقانه لحظهها و حماسهها را به ثبت میرساندند نیز حائز اهمیت است. خبرنگاران کسانی بودند که در دل خطر حضور مییافتند و اخبار را مخابره میکردند.
«علیرضا پایندان» خبرنگار و گزارشگر سازمان صدا و سیمای مرکز مازندران در آن سالها در کسوت خبرنگاری بارها در مناطق عملیاتی حضور یافت و به تهیه گزارش پرداخت.
در ادامه خاطرهای از این پیشکسوت عرصه خبر حوزه دفاع مقدس را که به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس مازندران ارسال شد، از نظر میگذرانیم.
کاروان محمد رسولالله چون موجی خروشان و خشمگین مهیای حرکت به سوی جبهه حق علیه باطل بود تا لشگریان کفار را همچون رود نیل در خود غرق کند. شهر در پوست خود نمیگنجید و شور و عشق بسیجیان حال و هوای شهر را عوض کرده بود، یکی صلوات میفرستاد، یکی فرزندش را بغل میکرد، یکی با همسرش خداحافظی میکرد و...
فضای روحانی و ملکوتی مسجد جامع شهرستان بهشهر که اکثراً اعزام نیرو از آنجا صورت میگرفت، دیدنی بود و انسان را مات و مبهوت و انگشت به دهان میکرد و همین حال و هوا و فضا بود که دشمنان را روز به روز از نتیجه گرفتن مایوس میکرد، من که برای تهیه گزارش به شهر خود رفته بودم چونان غرق در فضای روحانی شده بودم که کار اصلی خودم را از یاد برده بودم و سخنرانی گرم و آتشین امام جمعه بهشهر حجت الاسلام و المسلمین جباری شور و هیجان فضا را دو چندان میکرد.
در حال و هوای خودم بودم و با دیدن این همه شور و هیجان و عشق به ولایت و کشور و ناموس به خود میبالیدم و تصاویر عزیزان به شهری که هرکدام سربندی به رنگ سبز و قرمز که نام یا حسین(ع)، یا زهرا (س)، لبیک یا مهدی (عج) لبیک یا خمینی روی آن نقش بسته بود را مجسم میکردم که چون کوهی استوار و عزمی راسخ دارند و میخواهند کاری بزرگ انجام دهند را در ذهنم به تصویر میکشیدم.
جای همه شما خالی بود. واقعاً فضای عجیبی بود. ناگهان صدای هم محلیام سید کاظم تیماری و با سربند سبز یا زهرا (س) که بر پیشانیاش نقش بسته بود مرا به خودم آورد و گفت آقای پایندان کجایی؟ خوب خلوت کردی.
از طرف دیگر چند تن از بستگان ما آمدند و خوشوبش ای کردیم. حساب کردند که با هم عکس یادگاری بگیریم بعد از گرفتن عکس دامادم و پسر دایی خانومم گفتند خوب چقدر شکار کردی و مصاحبه گرفتی؟ تازه یادم آمد ای بابا! تنها چیزی که فکرش را نکرده بودم تهیه گزارش و مصاحبه بود! آماده شدم برای تهیه گزارش. البته من از افرادی مصاحبه میگرفتم که چندین بار به جبهههای حق علیه باطل اعزام شده بودند.
شروع به تهیه گزارش کردم که: در هشت سال دفاع مقدس از دلیرمردان خطه ولایتمدار مازندران خاطرات زیادی به جا مانده است که بر تارک این سالها همچون خورشید درخشان میدرخشد یکی از برادران در رابطه با اعزام نیرو به جبههها از شهرهای مختلف استان لاله گون مازندران برایم تعریف میکرد که: برادر بسیجی که از سن و سال کمی برخوردار بود و تقریبا ۱۲ ، ۱۳ سال داشت به همراه پدر بسیجیاش برای ثبت نام به مرکز بسیج آمده بود تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند وقتی نوبت ثبتنام به برادر بسیجی کم سن و سال رسید مسئول بسیج نگاهی به او کرد و گفت: دنبال کسی هستی؟ گفت نه.
برای ثبت نام آمدهام. برادر مسئول لبخندی زد و گفت: عزیزم حالا زود باشد که بزرگتر شدی حتما اسم تو را مینویسم، بسیجی نوجوان ناراحت شد و نگاهی به پدرش انداخت که در لبخند زنان گفت برادر، من پدر ایشان هستم با جان و دل رضایت دارم که فرزندم هم به جبهه اعزام شود.
پدر و پسر هر چه اصرار کردند فایدهای نداشت و برادر مسئول میگفت آخه عزیز دل من! سن شما کم و شما کوچک هستید با این جمله اشک در چشمان معصوم این برادر حلقه زد و جملهای را بیان کرد که همه را انگشت به دهان کرد.
گفت: ای برادر مگر من از علی اصغر (ع) امام حسین (ع) کوچکترم؟ این جمله مسئول بسیج را سخت تحت تاثیر قرار داد و اشک از چشمانش سرازیر شد. از جایش بلند شد برادر نوجوان بسیجی را بغل کرد و بوسید و گفت: خدایا تا انقلاب مهدی ما اینچنین سربازان میدارد از گزند آسیب در امان خواهد ماند و با ثبت نام برادر بسیجی نوجوان حاضر لبخندزنان با ذکر صلوات بر محمد(ص) و آلش به این ماجرا پایان دادند.
کاروان محمد رسول الله حضور نوجوانان و جوانان که پرچم یا حسین(ع) و لبیک یا خمینی را به دوش داشتند نظر هر نظارهگری را به خود جلب میکرد و آنانی که برای اولین بار اعزام میشدند در پوست خود نمیگنجیدند. به قول معروف گل میگفتند چون غنچه میشکفتند و براق و سرحال بودند و از دشمن دون ترس به دل نداشتند، مرد میدان بودند.
با قامت کوچک چون دریا داشتند و به قول معروف شیرمردانی از پیروان حضرت علی (ع) بودند، همینطور که از برادران بسیجی گزارش تهیه میکردم برادر نوجوانی که تنها پسر خانواده پورحسن از فراش محله بهشهر بود و مرا نیز میشناخت صدایم کرد؛ آقای پایندان از من هم مصاحبه بگیر، خنده از لبانش محو نمیشد و من هم با خنده میگفتم نه حالا حالا با شما کار داریم. انشاالله دفعه بعد. اما اصرار میکرد وقتی دید فایده ندارد، گفت: آقای پایندان دیگر مرا نمیبینی و بعداً افسوس میخوری. از من مصاحبه بگیر من شهید میشوم.
او را بغل کردم و با خنده به او گفتم چون بار اول به جبهه اعزام میشوی باشد برای دفعات بعدی با چهره خندان و بشاش و صورتم را بوسید و گفت: باشد شاید خواست خدا اینچنین باشد. از هم خداحافظی کردیم و به تهیه گزارش مشغول شدم لحظات به یادماندنی هزاران هزار، بالاخره همراه کاروان ساری آمدیم حقیقتش دلم نیامد با این گروه به جبهه اعزام نشوم از مدیریت بخش رادیو برادر مرحوم بابازاده اجازه گرفتم که همراه این کاروان به جبهه اعزام شوم که این سعادت نصیب من شد و با یک جعبه نوار و یک دستگاه ضبط با دوستان بسیجی همراه شدم و بعد از ۱۵ روز تهیه گزارش و مصاحبه در جبهههای حق علیه باطل به ساری برگشتم تا بعد از آماده شدن پخش کنیم و نوارها و ضبط را تحویل اداره دادم و به سوی بهشهر حرکت کردم.
وقتی به سمت بهشت رفتم تصاویر هنگام اعزام را در ذهنم مرور میکردم. غرور بزرگی به من دست داده بود و به این مردم خونگرم افتخار میکردم. تقریباً ساعت ۲ و ۳ بعدازظهر بود که به شهر رسیدیم. اما این بار فضای شهر ساکت و آرام بود با کیف و کولهپشتی به سمت چهار راه فراشمحله به سمت منزل در حرکت بودم که ناگهان صوت قرآن و حجله چراغانی شده و عکس زیبای شهیدی توجهم را جلب کرد برای هدیه فاتحهای به سمت حجله شهید رفتم پاهایم توان حرکت نداشت و مات و مبهوت شده بودم، لحظهای فکر کردم خواب میبینم؟ اما خودش بود؛ خواب و رویا نبود بلکه حقیقت محض بود و بیاختیار شدم. لبانم به حرکت آمد و گفتم ای دل غافل! روحت شاد. روحت شاد.
او همان شهید پورحسن بود که اصرار به مصاحبه داشت و میگفت آقای پایندان دیگر مرا نمیبینی من شهید میشوم بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد با خود عهد کردم که درخواست کسی را رد نکنم و حتی از گزارش و مصاحبه تهیه کنم و صد افسوس خودم به خود گفتم چی میشد از این نوجوان ۱۳ ساله چند جمله مصاحبه میگرفتی و چنین روزی در اختیار خانوادهاش قرار میدادی؟ بیاختیار این جمله در ذهنم نقش بست. مگر نمیدانی شهادت به افراد پاک و عاشق یکتای بیهمتا الهام میشود و گفتم: آری.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشتخو را نوشند
یادش گرامی، روحش شاد.
انتهای پیام/