به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از یزد، شهید «کاظم حسینی» در بیست و دومین روز تیر ماه سال ۱۳۴۹ در روستای فهرج به دنیا آمد. کاظم چهارمین فرزند خانواده بود و با برادر و خواهرانش بزرگ میشد که وارد دبستان شد و دوره ابتدایی را با موفقیت گذراند و وارد دوره راهنمایی شد و این دوره را نیز با موفقیت گذراند و ترک تحصیل کرد و در تراشکاری مشغول به کار شد.
بعد از یک سال با اراده و اعتقاد قلبی که داشت تصمیم گرفت به جبهههای حق علیه باطل اعزام شود و از این رو در ۱۶ بهمنماه سال ۱۳۶۶ وارد سپاه پاسداران و یک ماه بعد به جبهه اعزام شد که از ناحیه شکم مجروح شد و حدود شش ماه طول کشید تا بهبود یابد.
کاظم آرام و قرار نداشت و دوباره در اسفند سال ۶۶ به منطقه شاخ شمیران اعزام شد و سرانجام در مرحله دوم عملیات بیت المقدس ۴ به عنوان تک تیرانداز شرکت کرد و ۱۰ فروردینماه ۱۳۶۷ در سن ۱۶ سالگی به درجه رفیع شهادت رسید، اما به علت حجم سنگین آتش دشمن بدنش در منطقه به جا ماند و نتوانستند به پشت جبهه بازگردانند و سرانجام پس از پنج سال پیکر پاکش به وسیله نیروهای تفحص شناسایی شد و به میهن اسلامی بازگشت.
احمد، برادر شهید:
کاظم خیلی خیلی به پدر و مادرمان احترام میگذاشت و اخلاق خیلی خوبی نسبت به خواهر و برادران و دیگر اقوام داشت و به آنها احترام میگذاشت. او در تهران مشغول تراشکاری بود تا زمانی که آقای جعفر خواجه حسینی به شهادت رسید که موقع خاکسپاریش گفت: «من میروم به جبهه تا اسلحهاش روی زمین نباشد.» و دیگر پدر و مادرمان نتوانستند جلویش را بگیرند.
محمدرضا، برادر شهید:
او در جلسات قرآن و دعای ندبه و کمیل به طور مداوم شرکت داشت؛ خیلی کمک حال ما بود و در کارهایی که به او محول میشد، به دقت انجام میداد و حتی اگر وسیله برقی داخل خانه خراب میشد، قبل از این که ما آن را برای تعمیر ببریم، شاید آن را درست میکرد و از لحاظ فنی هم ذهن روشنی داشت و کنجکاوانه آن را انجام میداد. او بعد از شهادت خواجه حسینی، در بسیج ثبت نام کرد و در پادگان نبی اکرم a میبد آموزش دید و بعد به جبهه اعزام شد.
من کلاس سوم راهنمایی بودم که خبر شهادتش را آوردند. البته، چون او به همراه یکی از همسایههایمان به جبهه رفته بود و هر دوی آنها به همراه چند نفر دیگر مفقود شده بودند و فرزند همسایمان بعد از ۱۰ روز زنده پیدا شد و برگشت؛ به همین خاطر ما هم هنوز امیدوار بودیم که کاظم بر میگردد که بعد از گذشت چند روز خبر مفقود شدنش را به ما دادند و پیکرش بعد از گذشت پنج سال پیدا شد.
کاظم در مرحله اولی که به جبهه رفت از ناحیه شکم مجروح شده بود؛ خدا رحمت کند، پدرم که میگفت: شکمش از بالا تا پایین باز شده بود و در پایین هم دو شاخه شده بود.
هنگامی که خبر مجروحیتاش را به ما میدهند پدرم به اتفاق دامادمان آقای معززی میروند تبریز و او را به همراه هواپیمای ارتش که چند صندلی آن را باز کرده بودند و تخت برایش بسته بودند، میآورند در بیمارستان ایران مهر تهران و به مدت شش ماه در این بیمارستان و یا در خانه خواهرمان در تهران بود و بعد از آن به یزد آمد و چند ماهی هم اینجا بود و دوباره در صورتی که هنوز مجروحیتش کاملاً خوب نشده بود، به جبهه اعزام شد و در عملیات شرکت میکند که در آن عملیات چند نفر از همرزمانش او را دیده بودند که زخمی شده ولی نمیتوانستند برایش کاری انجام دهند.
فاطمه، خواهر شهید:
من هر چه از خوبیها و خصلتهای نیک اخلاقی برادرم بگویم خیلی کم گفتهام؛ چون خیلی پسر آقایی بود؛ به طوری که اگر یک فردی از همسایهها میآمد و در رفتارش موازین شرعی و اسلامی را رعایت نمیکرد، بهم میگفت که خواهر، او را به داخل خانه راه نده؛ خوبیت ندارد. من میگفتم که نه برادر، اینقدر بدبین نباش. او میگفت که نه، راهش نده.
آنقدر مقید بود که وقتی از درب میآمد داخل تا نمازش را نمیخواند، نمینشست و هر چه در رابطه با صداقت و درست بودنش بگویم کم گفتهام.
یک مطلب مهم این است: زمانی که کاظم مجروح شده بود، شرایط جسمی مناسبی نداشت و بسیار ضعیف شده بود. وقتی رفتم داخل اتاقش؛ او را نشناختم؛ بالاخره بعد از سه ماه بهم گفت که خواهر من دیگر خسته شدهام و من با پزشک جراحش، آقای دکتر فاضل که دکتر حضرت امام (ره) هم بود گفتم که میخواهم ببرمش خانه.
گفت: پس یک امضا بده و من گفتم: به جای یک امضاء، سه امضاء میدهم! وقتی که امضا کردم، گفتم که آقای دکتر یک نامه بهم بده که اگر دوباره آوردمش او را پذیرش کنی و آقای دکتر برگشت و گفت: برو خانم. او هفته دیگر، سومش است؟! من او را آوردم خانه و حدود ۵۰ روز خانه ما بود و خیلی بدحال بود و رودههایش از سمت راست و چپ بیرون بود؛ بالاخره بعد از ۵۰ روز که او را بردم پیش دکتر، وقتی که دکتر از درب آمد داخل؛ گفت: او مریض من نیست! گفتم: آقای دکتر، او کاظم حسینی اهل یزد است. گفت: نه، من چنین مریضی نداشتهام! وقتی که نامه را نشانش دادم؛ گفت: شما از کاظم نگهداری میکردید؟! چون، حدود ۱۳ کیلو فرق کرده بود.
بعد از پذیرش و خوب شدن، بهش گفتم که خواهر، دیگر نمیخواهد بروی جبهه. گفت: نه، من یک تیر دیگر طلب دارم و رفت جبهه؛ بعد از خبر مفقود شدنش مادرم میگفت: من هفت ماه شبانه روز درب خانهام را نبستم و هی میگفتم که فرزندم میآید ولی نیامد.
من در زندگی، یک مشکل داشتم که حدود ۱۵ سال طول کشیده بود. چند دفعه سر قبر برادرم رفتم ولی جواب نگرفتم. حدود دو سال پیش رفتم سر خاکش و گفتم که برادر، دیگر نمیآیم؛ ما با هم خیلی رفیق بودیم، چرا بعد از ۱۵ سال از خدا نمیخواهی مشکل مرا حل کند؟ بعد از این قضیه، الحمدلله مشکلم حل شد. من اطمینان دارم که کاظم نزد خدا برایم دعا کرده بود؛ چون با جدیت ازش خواستم برایم دعا کند. الان هم هر وقت که مشکلی دارم سر خاکش حاجتم را از خدا طلب میکنم.
خواهر شهید و همسر شهید خواجهحسینی:
سخنان خود را با این بیت آغاز میکنم که:
بسی گفتند و گفتیم از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
من قادر به توضیح درباره شهیدان نیستیم ولی همین قدر بگویم زمانی که او کوچک بود و ما گمان میکردیم که او چیزی راجع به جنگ درک نمیکند؛ او هوای جبهه رفتن در سرش بود و میخواست مسئولیت حضور در جبهه یا کمک به رزمندگان را قبول کند؛ برای مثال، مادرم را مجبور میکرد که نان خشک بپزد برای جبهه.
او از همان کودکی دلش به جبهه رفتن بود و خیلی به نماز و قرآن خود اهمیت میداد. در کار منزل و کشاورزی کمک میکرد. من به همراه مادرم رفته بودیم مشهد که خبر شهادتش را بهم دادند ولی به مادرم نگفتم و گفتم که یک سالمندی در فهرج فوت کرده ولی مادر گفت که نه این طور نگو؛ من دیشب خوابش را دیدم و دو تا زن نقاب بسته آمدند و یک چیزی گذاشتند در دامنم و من همان جا احساس کردم که کاظم شهید شده.
از مشهد با غم و اندوه خیلی زیادی خودمان را رساندیم به فهرج و غم کسانی که در غربت یک سختی به آنها میرسد را درک کردیم؛ واقعاً خیلی سخت است و وقتی آمدیم، تشیع جنازه کردند. خدا روح پدرم را شاد کند، وقتی رفت و برادرم را دید، برگشت و گفت: «بابا یادم آمد که وقتی که امام سجاد (ع)، امام حسین (ع) را داخل قبر گذاشتند بالا آمدند و خیلی ناراحت بودند. وقتی از ایشان پرسیدند، گفتند: پدرم صورت نداشتند که روی خاک بگذارم.»
صدیقه، خواهر شهید:
من در زمان شهادت برادرم کوچک بودم و زیاد چیزی یادم نیست؛ فقط یادم است که جلسات پایگاهش ترک نمیشد و نماز و قرآنش فراموش نمیشد و به پدر و مادرمان خیلی احترام میگذاشت.
لیلا حسینی، زن برادر شهید:
با این که من کاظم را ندیده بودم ولی هر وقت هر مشکلی برایم پیش میآید با توکل به خدا به سر مزارش میروم و ازش درخواست میکنم و غیرممکن است که او حاجتم را از خدا نخواهد و برآورده نشود. ارادت خاصی به این شهید دارم و نام فرزندم را کاظم گذاشتهام. یکی از خاطراتی که از او دارم، این است: یک روز، فرزندم کاظم، در کودکی خیلی بیتابی و گریه میکرد و من هم او را بردم سر مزار شهید و فرزندم را گذاشتم روی قبرش و بهش گفتم که من دیگر خسته شدهام. در همان لحظه دیدم که او آرام گرفت و دیگر بیتابی نکرد.
حاج غلام معززی، شوهر خواهر شهید:
او به مدت دو سال و نیم در شهر تهران در کار تراشکاری بهم کمک میکرد. چیزی که من در رابطه با این شهید دیدم تقوا و درستی و صداقتش بود که هنوز من افسوس میخورم که نتوانستیم آنها را بشناسیم؛ زمانی که شهید خواجه حسینی در کربلای ۵ به شهادت رسید و ما برای تشیع جنازه اش آمدیم یزد؛ این شهید بزرگوار در وصیتنامهاش نوشته بود که اسلحه من را نگذارید که بر زمین بماند و کاظم هم وقتی از مسجد آمد بیرون؛ گفت: «من باید برم جبهه.» من و خانوادهاش هر کاری کردیم که بعداً برو، اما قبول نکرد.
زمانی که پیش ما آمد هنوز به سن بلوغ نرسیده بود و تا نزدیک ۱۶ سالگی پیش ما بود و بعد از شهادت شهید خواجهحسینی دیگر به تهران نیامد و بعد از مدتی با خبر شدیم که کاظم به جبهه جنوب رفته؛ زمانی که مجروح شده بود من به اتفاق پدرش از همه جا جویا شدیم تا فهمیدیم که زخمی شده و در بیمارستان تبریز است و ما سریعاً او را منتقل کردیم به بیمارستان ایران مهر تهران. در این بیمارستان آقای دکتر فاضل شکمش را سه مرتبه عمل جراحی کرد و چند ماهی هم ما او را پیش خودمان نگه داشتیم که جبهه رفتن از سرش بیافتد که اینطور نشد.
به ما گفت که من برم فهرج و پدر و مادرم را ببینم ولی وقتی که آمده بود، دوباره ثبت نام کرده بود و خانوادهاش هر کاری کرده بودند قبول نکرد؛ حتی از طرف دکتر یک نامهای به او داده بودند که وقتی به جبهه میرود آن را نشان فرماندهاش بدهد و او را به عملیات نبرند ولی آن نامه را هم به فرماندهاش نشان نداده بود.
وقتی که عازم جبهه غرب کشور شد، به محض رسیدن به منطقه جنگی جوانرود در استان کرمانشاه، عملیاتی در محور شاخ شمیران انجام میشود و او هم در این عملیات شرکت میکند و به فیض شهادت نائل میشود. متأسفانه، به دلیل شدت آتش زیاد و عقبنشینی نیروهای خودی در آن محور، همرزمانش موفق نمیشوند که جنازه این شهید را به پشت جبهه منتقل کنند. بعد از پنج سال آنچه که از بدنش مانده بود آوردند.
در مورد ویژگیهای اخلاقیش، چیزی که من را متعجب کرده است، طاعت و تقوایش بود. کاظم درک عجیبی داشت و فوقالعاده برای دیگران احترام قائل بود؛ یعنی، نه تنها برای پدر و مادر و خواهرانش، بلکه به همه احترام زیادی قائل بود و برایم این مسئله خیلی عجیب بود که او چگونه به این حد و درک و شعور رسیده است. من افسوس میخورم که او را نشناختم و از دست ما رفت.
مهدی حسینی، همسایه شهید:
من زیاد با کاظم رابطهای نداشتم؛ چون ما از لحاظ سنی خیلی فاصله داشتیم و فقط موقعی که مجروح شده بود و بعد از مدتی در تهران، آمده بود یزد و، چون من هم از ناحیه شکم مجروح شده بودم، همدیگر را در بیمارستان یزد دیدیم.
هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود که رفت به جبهه غرب و در آنجا مفقود شد. بعد از پنج سال، از طرف سپاه پاسداران یک قطعه پلاک را بهم دادند و گفتند که این پلاک به شهید کاظم حسینی تعلق دارد که در عملیات تفحص پیدا شده، این پلاک را برو بده به پدر شهید و بگو فرزندتان شهید شده! پدرش که پلاک را دید، گفت: من آهن را اصلاً قبول ندارم.
من رفتم دفتر قضایی سپاه، پیش مسئول مربوطه و نظر پدر شهید را به آنها گفتم. آنها هم گفتند: متأسفانه، در طول این مدت طولانی از جنازه شهید چیزی جز این باقی نمانده است؛ ایشان هم حق دارند که یک تکه پلاک را قبول نکنند؛ اما ما بیش از این چیزی نداریم. پدر شهید هم گفت: یک بند انگشت فرزندم را بیاورید، من آن را قبول دارم و این آهن را قبول ندارم!
من به مسئولیت خودم که خیلی هم مشکل بود، قبول دار شدم که جنازه را به پدرش نشان دهم؛ وقتی که رفتیم سپاه، ۳۴ بسته بقایای مربوط به جنازه مفقودین را آورده بودند. به فرصت رفتیم داخل و من درب تابوت را باز کردم و دو شهید داخل تابوت بود که گفتم: این جنازه کاظم است و چند تا استخوان هم بیشتر نبود. چیزی که برایم جالب بود، این بود که پدر شهید دو زانو کنار تابوت نشسته بود و دست روی استخوانها کشید و یکی را برداشت و آن را بویید و گذاشت زمین و دوباره آن را برداشت، بویید و بوسید و آن دفعه گذاشت داخل تابوت و دستهایش را بالا آورد و گفت: «ای خدایا! این قربانی را از ما قبول کن. مال من است» حتی یک قطره اشک هم این مرد نریخت. خاکسپاری این شهید هم خیلی باشکوه بود.
ابوالقاسم باقری، همرزم شهید:
من و کاظم، از دوران کودکی همسایه و دوست همسال یکدیگر بودیم و خاطرات کودکی خود را با او گذراندم. کاظم از همان زمان، فردی راستگو، مذهبی و فداکار بود. به فرمان امام (ره) راهی جبهه شد و مجروح شده بود و پس از کمی بهبودی، به جبهه غرب اعزام شد که من نیز در آنجا بودم و کاظم را دیدم و با توجه به این که مجروح بود و هنوز بهبودی حاصل نشده بود و حال مساعدی نداشت، در تمام آموزشها و تعالیم شرکت میکرد. من بهش گفتم که با این حالی که شما دارید بهتر است در قسمتهای پشتیبانی، نظیر قسمت تدارکات یا پرسنلی فعالیت کنی! او با خنده ملیح و بسیار دلنشینی بهم گفت: «این کارها از عهده من خارج است.
این کارها را بگذارید کسانی که از ما ضعیفتر یا خستهتر هستند انجام دهند. من به اینجا آمدهام تا به کربلا برسم. من عاشق شهادت هستم.» تا شب عملیات شاخ شمیران که میخواست شروع شود همراه هم بودیم. بعد از آن که عملیات شروع شد، دیگر او را ندیدم؛ چون به همراه چند نفر دیگر، در مناطق بیابانی آن منطقه گم شده بودیم و به مدت ۱۰ روز در بیابانها حیران بودیم؛ به طوری که ما را به عنوان مفقودین اعلام کردند. روز نهم گم شدنمان یکی از رفیقانم بر روی پایم شهید شد و روز بعد، نیروهای خودی مرا پیدا کردند و، چون مجروح شده بودم مرا فرستادند بیمارستان ولی کاظم حسینی پیدا نشد و بعد از پنج سال پیکر پاکش را آوردند خوش بحال شهدا!
چند شعر به قلم شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
با نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریز و پی در پی، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفتهتر سازد.
بدینسان بشکند در من سکوت مرگبارم را.
انتهای پیام/