به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، اربعین حسینی همیشه یادآور رجعت کاروان اسرا به مدینه طیبه است، مدینهای که دیگر صدای امام حسین (ع) در آن شنیده نمیشود. از طرفی ایام اربعین حسینی مرور مصائبی است که خواهران و دختران سیدالشهدا (ع) متحمل شدند.
در آستانه اربعین حسینی در حالی که عزاداران حسینی از سعادت پیاده روی اربعین محروم هستند، مرور حوادث شام و روزهای بعد از آن خواندنی خواهد بود. قسمت اول این نوشتار را در ادامه میخوانید که بر اساس کتاب منتهیالامال تنظیم شده است.
دروازه ساعات
«در روز اول ماه صفر سر مقدس حضرت حسين (ع) را وارد دمشق كردند و آن روز بر بنى اميه عيد بود و روزى بود كه تجديد شد در آن روز اَحزان اهل ايمان. چون اهل بيت رسول خدا (ص) را با سر مطهر حضرت سيدالشهدا (ع) از كوفه تا دمشق سير دادند چون نزديك دمشق رسيدند جناب امکلثوم (س) نزديك شمر رفت و به او فرمود: «مرا با تو حاجتى است.»
گفت: «حاجت تو چيست؟»
فرمود: «اينک شهر شام است، چون خواستى ما را داخل شهر كنى از دروازهاى داخل كن كه مردمان نظاره كمتر باشند كه ما را كمتر نظر كنند و امر كن كه سرهاى شهدا را از بين محامل بيرون ببرند و پيش دارند تا مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و به ما كمتر نگاه كنند؛ چه ما رسوا شديم از كثرت نظر كردن مردم به ما.»
شمر كه مايه شر و شقاوت بود چون تمناى او را دانست بر خلاف مراد او ميان بست، فرمان داد تا سرهاى شهدا را بر نيزهها كرده و در ميان محامل اهل بیت حسین (ع) بازدارند و ايشان را از دروازه ساعات كه انجمن رعيت و رعات بود درآوردند تا مردم نظاره بيشتر باشند و ايشان را بسيار نظر كنند.
سهل بن سعد در سفرى وارد دمشق شد. شهرى ديد در نهایت معمورى و اشجار و انهار بسيار و قصور رفيعه و منازل بىشمار و ديد كه بازارها را آذین بستهاند و پردهها آويختهاند مردم زينت بسيار كردهاند و دف و نقاره و انواع سازها مىنوازند. با خود گفت مگر امروز عيد ايشان است تا آنکه از جمعى پرسيد: «مگر در شام عيدى هست كه نزد ما معروف نيست؟»
گفتند: «اى شيخ مگر تو در اين شهر غريبى؟»
گفت: «من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت (ص) رسيدهام.»
گفتند: «اى سهل ما تعجب داريم كه چرا خون از آسمان نمىبارد و چرا زمين سرنگون نمىگردد.»
گفت: «چرا؟»
گفتند: «اين فرح و شادى براى آن است كه سر مبارک حسين بن على (ع) را از عراق براى يزيد به هديه آوردهاند.»
گفت: «سبحاناللّه سر حسين (ع) را مىآورند و مردم شادى مىكنند.»
پرسيد: «از كدام دروازه داخل مىكنند؟»
گفتند: «از دروازه ساعات.»
سهل بن سعد به سوى آن دروازه شتافت چون به نزديک دروازه رسيد ديد كه رايت كفر و ضلالت از پى يكديگر مىآوردند، ناگاه ديد كه سوارى مىآيد و نيزه در دست دارد و سرى بر آن نيزه نصب كرده است كه شبيهترين مردم است به حضرت رسالت (ص). پس زنان و كودكان بسيار ديد بر شتران برهنه سوار كرده مىآورند. پس رفت به نزديک يكى از ايشان و پرسيد: «تو كيستى؟»
گفت: «من سكينهام دختر حسين (ع).»
گفت: «من از صحابه جد شمايم، اگر خدمتى دارى به من بفرما.»
جناب سكينه (ص) فرمود: «بگو به اين بدبختى كه سر پدر بزرگوارم را دارد، از ميان ما بيرون رود و سر را پيشتر برد كه مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منور و ديده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا (ص) اين قدر بىحرمتى روا ندارند.»
سهل بن سعد رفت به نزد آن ملعون كه سر آن سرور را داشت و گفت: «آيا ممكن است كه حاجت مرا بر آورى و چهار صد دينار طلا از من بگيرى؟»
گفت: «حاجت تو چيست؟»
گفت: «حاجت من آن است كه اين سر را از ميان زنان بيرون برى و پيش روى ايشان بروى.»
آن زر را از سهل بن سعد گرفت و حاجت او را روا كرد.
سر مبارک جناب حسين (ع) را بر سر نيزه كرده بودند و در پيش روى آن جناب كسى سوره كهف مىخواند چون به اين آيه «اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالَّرقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا» رسید. (کهف 9)
به قدرت خدا سر مقدس سيدالشهدا (ع) به سخن درآمد و به زبان فصيح گويا گفت: «امر من از قصه اصحاب كهف عجيبتر است.»
پس آن كافران اهل حرم و اولاد سيد پيغمبران (ص) را در مسجد جامع دمشق كه جاى اسيران بود بازداشتند و مرد پيرى از اهل شام به نزد ايشان آمد و گفت: «الحمدللّه كه خدا شما را كشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و يزيد را بر شما مسلط گردانيد.»
چون سخن خود را تمام كرد جناب امام زين العابدين (ع) فرمود: « اى شيخ آيا قرآن خواندهاى؟»
گفت: «بلى.»
فرمود: « اين آيه را خواندهاى که قُلْ لا اَسْئَلُكُم عَلَيْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى.» (شوروی 23)
گفت: «بلى.»
آن جناب فرمود: «آنها ماییم كه حقتعالى مودت ما را مزد رسالت گردانيده است.»
باز فرمود«اين آيه را خوانده اى که وَاتَ ذَاالْقُربى حَقَّهُ.» (اسرأ 26)
گفت: «بلى.»
فرمود: «ماییم آنها كه حقتعالى پيغمبر خود را امر كرده است كه حق ما را به ما عطا كند، آيا اين آيه را خوانده اى؟ وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَىٍ فَاِنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى.» (انفال 41)
گفت: «بلى.»
حضرت فرمود: ماییم ذویالقربى كه اَقربَ و قُرَباى آن حضرتيم. آيا خواندهاى اين آيه را. اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا.» (احزاب 33)
گفت: «بلى.»
حضرت فرمود: «ماییم اهل بيت رسالت كه حقتعالى شهادت به طهارت ما داده است.»
آن مرد پير گريان شد و از گفتههاى خود پشيمان شد و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانيد و گفت: «خداوندا بيزارى مىجويم به سوى تو از دشمنان آل محمد (ص) از جن و انس.»
پس به خدمت حضرت عرض كرد: «اگر توبه كنم آيا توبه من قبول مىشود؟»
فرمود: «بلى.»
آن مرد توبه كرد چون خبر او به يزيد پليد رسيد او را به قتل رسانيد.
چون فرزندان و خواهران و خويشان حضرت سيدالشهدا (ع) را به نزد يزيد پليد بردند بر شتران سوار كرده بودند بىعمارى و محمل. سكينه خاتون (ص) فرمود: «اى اشقيا ماییم سبايا و اسيران آل محمد (ص).»
اهل بيت (ع) را از كوفه به شام دِه به دِه سير مىدادند تا به چهار فرسخى دمشق رسيدند به هر دِه از آنجا تا به شهر نثار بر ايشان مىكردند و بر هر در شهر سه روز ايشان را باز گرفتند تا به شهر بيارايند و هر حلى و زيورى و زينتى كه در آن بود به آیینها بستند به صفتى كه كسى چنان نديده بود. قريب پانصد مرد و زن با دفها و اميران ايشان باطبلها و كوسها و بوقها و دُهُلها بيرون آمدند و چند هزار مرد و زنان رقصكنان با دف و چنگ و ربابزنان استقبال كردند، جمله اهل ولايت دست و پاى خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده روز چهار شنبه شانزدهم ربيع الاول به شهر رفتند از كثرت خلق، گويى كه رستخيز بود چون آفتاب بر آمد ملاعين سرها را به شهر درآوردند از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه يزيد لعين رسيدند.
يزيد تخت مرصع نهاده بود خانه و ايوان آراسته بود و كرسيهاى زرين و سيمين راست و چپ نهاد حُجّاب بيرون آمدند و اكابر ملاعين را كه با سرها بودند به پيش يزيد بردند و احوال بپرسيد، ملاعين گفتند: «به دولت امير دمار از خاندان ابوتراب درآورديم.»
حالها بازگفتند و سرهاى اولاد رسول (ع) را آنجا بداشتند و در اين شصت و شش روز كه ايشان در دست كافران بودند هيچ بشرى بر ايشان سلام كردن نتوانست.
در صحرا از كثرت خلق و شيهه اسبان و بوق و طبل و كوسات و دفوف رستخيزى بود تا سواد اعظم برسيد، ديدم كه سرها مىآورند بر نيزها كرده. اول سر جناب عباس (ع) را آوردند و در عقب سرها، مخدرات حرم حسين (ع) مىآمدند و سر حضرت حسين (ع) بر نیزه شكوهى تمام و نور عظيم داشت با ريش مدوّر كه موى سفيد با سياه آميخته بود و به وسمه خضاب كرده و سياهى چشمان شريفش نيك سياه بود و ابروهايش پيوسته بود و كشيده بينى بود و تبسمكنان به جانب آسمان، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مىجنبانيد به جانب چپ و راست. پنداشتى كه اميرالمؤمنين على (ع) است.
جناب امکلثوم (ص) چنانکه پندارى فاطمه زهرا (س) است چادر كهنه بر سر گرفته و روى بندى بر روى بسته بود.»
ادامه دارد ...