به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از یزد،
کتاب «فانوس راه» به کوشش «الهه فلاحتی» حاوی خاطرات «ابراهیم رضایی مقدم» است که توسط انتشارات «کوثر قرآن» در قطع وزیری با ۱۷۰ صفحه به زیور طبع آراسته شده است.
کتاب فانوس راه از پنج فصل تشکیل شده است که فصل اول خاطرات مادر راوی است که مشکلات زندگی در دوران رضاخان و محمدرضا پهلوی را بیان میکند. دوران کودکی راوی نیز قبل از انقلاب در فصل بعد کتاب آمده است و حضور وی در شیراز و قرار گرفتن در جریان انقلاب و ادامه مسیر انقلاب در مروست و هرابرجان در فصل ششم گرداوری و تدوین شده است.
فصل چهارم کتاب در مورد حضور راوی در دفاع مقدس و جبهههای حق علیه باطل است و فصل پنجم به عنوان ضمیمه کتاب نگاهی اجمالی به محل تولد راوی در دهه سی و چهل دارد و در انتهای کتاب آلبومی از تصاویر قدیم آمده است.
در این کتاب سعی شده با نثری شیوا و رسا داستان را روایت کنیم تا ضمن حفظ محتوا و اصل ماجرا، داستانی دلنشین و خواندنی برای مخاطب رقم بخورد.
این کتاب خواننده را به دورانی خواهد برد که در پی اتفاقات متفاوت و پر فراز و نشیب آن زمان بخصوص در دوران نوجوانی و جوانی «محمد ابراهیم رضایی» نویسنده کتاب و در اوج شادی و غم، کمبودها و سختیهای جامعهی آن زمان، روحیه امید و اراده قوی برای رسیدن به آرزوها و عبور از سختیها حرف اول موفقیت است.
در مقدمه کتاب میخوانیم:
گاهی سفر به گذشته حال دل آدمی را خوب میکند. گاهی غم دارد و گاهی دنیایی از احساس را همراهی میکند گاهی آنچنان دلتنگ گذشته میشوی که گویی چیزی را در گذشته خود جا گذاشتهای و باید برای جستن و رسیدن به آن به گذشته سفر کرد.
گذشته هر انسانی بخشی از هویت و اصالت است و جدا شدن از گذشته قطع ارتباط با اصالت و هویت انسانی خود است. وقتی سوار بر بال کلمات و جملهها و نوشتههای نویسنده میشوی به گذشته سفر میکنیم خواهیم یافت در نهایت سادگی و تلاش و کوشش مردمان آن زمان یک حسی بیشتر از تمام احساسها خودنمایی میکند و آن حس صداقت و نوع دوستی است و آنچه بیشتر از امروز نمایان از عمل بدون حرف است.
کتاب پیش روی شما، شما را به دوران خواهد برد که در پی اتفاقات متفاوت و پر فراز و نشیب آن زمان به خصوص در دوران نوجوانی و جوانی نویسنده و در اوج شادی و غمها کمبودها و سختیهای جامعه آن زمان روحیه امید و پشتکار و اراده قوی برای رسیدن به آرزوها و عبور از سختیها حرف اول موفقیت است.
در روزهایی که نویسنده کتاب «محمد ابراهیم رضایی» برای طرح موضوع نگارش خاطرات گذشته خود با بنده مجالست داشت هر بار با شنیدن بخشی از خاطرات این نویسنده کشاورز پیشه و بیریا و صادق سفری به گذشته مینمودم و دل را با صفا و صداقت کلام و حال و هوای گذشته جلا و صفا میبخشیدم و گوی خنکای نسیم به روح خسته آدمی آرامش و لطافت میبخشد؛ لذا ضمن تشکر از همت و تلاش آقای «محمدابراهیم رضایی» و همکارانی که در گردآوری این مجموعه خاطرات با عنوان «فانوس راه» این بزرگوار را همراهی نمودند. امید آن دارم با مطالعه این کتاب به گذشتهای پر راز و رمز سفر کنید و تصویری زیبا و دلنشین از گذشته در ذهن شما نقش ببندد و با مطالعه این مجموعه لذت ببرید.
«حجت فلاحتی مروست»
برشی از کتاب:
هرچه در خاطرم آید تو از آن خوبتری
در روستای حسینآباد زندگی میکردیم. چهار ساله بودم که پدر پدرم به رحمت خدا رفت. در هشت سالگی به بیماری سختی مبتلا شدم. چون در روستا و حتی برخی از شهرها هنوز دکتر وجود نداشت بیماران را با داروهای گیاهی و تجویزهای عطارها درمان میکردند.
حال یا بهبود مییابد یا اینکه بدتر میشد به هر حال چارهای نبود، چون وسیله سفر به مرکز استان فراهم نبوده و اگر کسی قصد رفتن میکرد شاید هفتهها طول میکشید و احتمال اینکه در راه تلف شود بیشتر بود. در بستر بیماری بودم و در طول این مدت متوجه میشدم که مادرم مدام پیش خودش حرف میزند و آهسته و بی صدا گریه میکند.
در رفتارش دقیق شدم تا اینکه یک روز که حالم مساعدتری داشتم پرسیدم چرا گریه میکنی، اما مادرم فوری لبخندی زد و گفت من گریه نمیکنم اصرار کردم که بگوید گفتم: مادر چند بار دیدم که بالای سر من آهسته و آرام اشک میریختی. تو فکر میکردی من خوابم یا در حال خودم نیستم و متوجه نمیشوم، ولی من در تمام این مدت متوجه اشکها و غمهای چهرهات بودم.
اما مادرم حاشا کرد و گفت تو تب داری که فکر میکنی من با خودم حرف میزدم. استراحت کن و این فکرها را از سرت بیرون کن. با تعجب نگاهی به صورتش انداختم و گفتم خودم با گوشهایم شنیدم که میگفتی کمشانستر و اقبال سیاهتر از من در دنیا نیست.
شنیدم که توی پستو با خودت حرف میزدی و میگفتی خدایا اگر پدرم گناهی مرتکب شده چرا من باید تاوانش را بدهم. بی تابی موقع نماز و گریههای بعد از نماز سر روی خاک گذاشتن و دعاهای پنهانی از اینکه همیشه میگویی خدایا بیکسم.
همه بیماران و فرزند من را شفا بده. مرا دلواپس کرده تا مادرم گفت: چیزی نیست زدم به گریه کردن. مادرم گفت حالا چرا گریه میکنی گفتم راستش را میگویی که من چه بیماری دارم چیزی نیست من هم برای بیماری ناراحت نیستم.
اما ناراحتی من از جای دیگری است. مادر تو گفتی من خوب شدم. گفتی با بزرگ شدن من غصههایت کم میشود و من عصای دستت میشوم.
این را که گفتم مادرم گریه افتاد و فوری به حیاط رفت و آنجا خودش را با جمع کردن هیزم مشغول کرد. مقداری هیزم آورد و در اجاقی گذاشت. پرسیدم مادر باز که گریه کردی. حرف توی حرف آورد گفت: وای چقدر اتاق را دود گرفته. گفتم مادر کجای اتاق دود گرفته چرا جوابم را نمیدهی؟
من بارها بیدار شدم و دیدم که بالای سرم اشک میریزی و با خودت شعر میخوانی که کسی که در فراق فرزند میسوزد مادر است. مادرم برای اینکه حواسم را پرت کند کاسه جوشاندهای برایم ریخت و آورد و گفت بخور به نیت شِفا بلکه حالت بهتر شود.
انتهای پیام/