چندماه قبل از تولدش پدر بزرگوار و زحمتکشش برای به دست آوردن رزق حلال راهی سفر کردستان شد و به قول قدیمی‌ها به کتیرا رفت. و در آنجا بر اثربیماری غریبانه از دنیا رفت.
 
مادر مومنه و مهربانش برای او هم پدر بود و هم مادر و با سختی و فداکاری زندگی او و دو خواهر و دو برادرش را با آبرومندی اداره کرده و او را با آداب اسلامی تربیت نمود. او دبستان را در مدرسه ابتدایی حسین آباد سرکازه (شهیدرجایی) و راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ایثار بنستان و دوره متوسطه را به هنرستان فنی شهید باهنر شهرستان بافق رفته و در رشته برق مشغول به تحصیل شد.  
 
و از سال دوم هنرستان به علت اینکه مرتب به جبهه می‌رفت در مجتمع آموزشی ایثارگران یزد مشغول به تحصیل شد. و هفت مرتبه به جبهه اعزام شد و درمنطقه عملیاتی هورالعظیم ام الرصاص، جزیره مجنون و فاو شرکت کرده و در عملیات والفجر ۸ ازناحیه پا مجروح شد.
 
هر هفت دفعه بدون خداحافظی رفت. او در جبهه سکان چی قایق بوده و به اصطلاح جزء نیرو‌های واکنش سریع تحت فرماندهی سردار اکبرفتوحی بود.
 
بالاخره این شهید والا مقام در تاریخ چهارم دیماه ۱۳۶۵ در جزیره ام الرصاص به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۹ سال در مرداد ۱۳۷۴ تشییع و در گلزار شهدای روستای حسین آباد سرکازه بهاباد به خاک سپرده شد.    
 
خاطراتی از شهید حسین غلامی از زبان برادر
 
شهدا افرادی غیر از ما بودند و ما هرچه بگوییم باز به عمق شخصیت آن‌ها پی نمی‌بریم.  
 
چون حسین فرزند آخر خانواده بود و از بدو تولد یتیم، مادرم علاقه عجیبی به حسین داشت. و حتی ایامی که در بافق و در هنرستان فنی درس می‌خواند، چون مادر نمی توانست دوری او را تحمل کند خانه‌ای را در بافق اجاره کرده و پیش حسینش بود.  
می‌گفت: اگر روزی در جبهه کمبودی پیدا کنیم حاضریم پوست درختان را بخوریم، ولی در جبهه بمانیم و کلک صدام را نابود کنیم.
 
در اخلاق، اما، سرآمد بود. دارای اعتقادات دینی مستحکم و نفوذ ناپذیربود. هر زمانی به روستا می‌آمد اولین نفر بود که به جماعت حاضر می‌شد. همیشه در خانه زیارت عاشورا می‌خواند.
 
حاج باقر ابراهیمی یکی از مقنیانی بود که ما چندین سال برای حفر چاه به همراه او به  اطراف اصفهان می‌رفتیم انسانی بود که هرکسی را نمی‌پذیرفت. ما تابستان با تعطیلی مدارس حسین را با خود به اطراف اصفهان می‌بردیم تا کارکند. حسین احترامی که به این پیرمرد می‌گذاشت پیرمرد را شیفته خود کرده بود که الان هم هر وقت می‌خواهد نام او را ببرد گریه اش می‌گیره.
 
حاج باقر و این اخلاق خاص، ولی چنان با حسین جیک شده بود که می‌گفت هرجا رفتی حسین را بیاور او گل پسر است. او شاه پسر است. او حسین آقاست. وقتی هم تقسیم کار می‌شد می‌گفت حسین آقا را بدید به من برای من کافیه.  
 
وقتی در عملیات والفجر ۸ در فاو مجروح شده بود پس از مرخص شدن از بیمارستانی در یزد، سوار اتوبوس شدیم و به طرف روستا حرکت کردیم. در اتوبوس یکی از همشهریان پرسید: حسین چرا پات می‌لنگه صورتت زخمی شده؟ تا اومدم بهش بگم برادرم در جبهه زخمی شده، زد به پام و گفت: راستش با موتور زمین خوردم.  
 
در صفحه آخر یکی از کتابهایش این دو بیت شعر را نوشته بود:
 
چرا وقتی که راه زندگی دشوار می‌گردد
 
بشر تغییر حالت می‌دهد خونخوار می‌گردد
 
به وقت عیش وعشرت می‌نوازد کوس بی دینی
 
به وقت تنگدستی مومن دیندار می‌گردد
 
خواهر شهید می‌گوید: هر وقت ما را می‌دید می‌گفت: مبادا غیبت کنید. و اگر در مجلسی غیبت می‌شد می‌گفت: غیبت را قطع کنید.  
 
به بچه‌های برادر و خواهرش علاقه زیادی داشت و بچه‌ها هم به او علاقه عجیبی داشتند. برای هر یک از آن‌ها اسم مستعاری انتخاب کرده بود که جنبه طنز داشت و با صدا زدن با این اسامی که برگرفته از اسم بچه‌ها بود، رابطه خود را از این طریق با بچه‌ها محکم کرده بود.
 
انتهای پیام/