به گزارش دفاع پرس، یک شب، اگر اشتباه نکنم چهارم شهریور، ساعت دو و نیم سه نصفه شب، در آسایشگاه مان را باز کردند، گفتند خلبان ها بیایند بیرون.
صبح نصف اردوگاه را برده بودند، ما هم از قبل آماده بودیم هر چی داشتیم و نداشتیم جمع کرده بودیم. حتا دل مان را صابون زده بودیم که ما خلبان ها را با هواپیما می برند، ولی وقتی نگاهم خورد به دمپایی های سرباز عراقی، شستم خبردار شد فعلاً از این جا نمی رویم بیرون، باید لباس کامل می داشت. پوتین پاش بود. ازش پرسیدم، گفت «چند روز دیگه هم مهمون مایید.»
چندتا سرباز و سه تا از سرهنگ های نیروی زمینی هم باش بودند؛ ایران منش و تقوی و وطن پرست. وقتی رفتیم توی محوطه، سربازی که دمپایی پوشیده بود، با رفیقش صلاح و مشورت کرد که ما را ببرند اردوگاه بغلی یا نه. قبلاً از ماشین های نان و غذا بو برده بودیم یک اردوگاه نزدیک مان است. مثل اینکه سال شصت و هفت ساخته شده بود و مال افسرها بود. دست آخر به این نتیجه رسیدند همان جا بمانیم، آن هم توی بیمارستان. بچه ها خیلی پکر شدند. وقتی سربازه آمد در بیمارستان را ببندد، ازش پرسیدم «این مسخره بازی ها یعنی چه؟»
گفت «ایران هنوز به ما خلبان تحویل نداده که ما هم شمارو تحویل بدیم.»
قفل را انداخت دور یله ها و تق فشار داد. همه ی قفل های عالم را زدند به دل من انگار. روزهایی بود که رادیوهای خارجی مخصوصا اسرائیل حسابی چو انداخته بودند که ایران می خواهد خلبان های عراقی را به خاطر زدن شهرها محاکمه ی نظامی کند.
صبح بقیه ی افسرها را به خط سوار اتوبوس کردند که ببرند برای مبادله. صلیب سرخ هم بود. بیست و چندتا خلبان و سه تا سرهنگ نیروی زمینی با حسرت ایستاده بودیم پشت پنجره های بیمارستان و نگاه می کردیم. از آزادی آن ها خوش حال بودیم و نگران وضعیت خودمان بودیم که اصلاً معلوم نبود. بعضی حتا گریه شان گرفته بود. صدا رساندیم وقتی رسیدند ایران، وضعیت ما را هم بگویند. آن ها که رفتند، در بیمارستان را باز کردند. به صلیبی ها هم گفتیم وضعیت ما را به گوش مسئولان کشور برسانند.
از پنج شهریور فقط ما بیست و چند نفر مانده بودیم توی اردوگاه به این بزرگی؛ فقط بیست و چند نفر. همین، حال آدم را بد می کرد. آن همه شلوغی و سرو صدا و آدمی که به هم عادت کرده بودیم، کجا و این همه سکوت کجا. انگار خاک مرگ پاشیده بودند. شده بودیم عین ماتم زده ها. می رفتیم روی تخت خالی بچه های آسایشگاه های دیگر می نشستیم و های های گریه می کردیم. بدبین شده بودیم. فکر و خیال می کردیم نکند مثل اسیرهای آمریکایی جنگ ویتنام چالمان کنند؟ نکند هچ وقت تعویض نشویم؟ حتا خیلی جدی به فرار فکر می کردیم. این قصه به حساب و کتاب و تقویم حدود بیست روز طول کشید، ولی تحملش از تمام دوره ی اسارت هم سخت تر بود.
منبع:سایت جامع آزادگان