به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از یزد، کتاب «شیرینتر از عسل» مجموعه داستان نوجوانان دفاع مقدس است، که توسط انتشارات «خط شکنان» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد و با همکاری و مشارکت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمان به چاپ رسیده است.
این کتاب در ۱۶ فصل به قلم «لیلا خسروی»، «شهناز دالوند»، «فاطمه جعفرزاده»، «مریم حجت»، «صفیه هاتفی»، «مهدی محمودی»، «زهرا کرم پور»، «طیبه اعتمادی» و «نجم خاتون خداترس» به زیور طبع آراسته شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
یک ساعت واقعی
دانههای برف آرام آرام بر زمین میریختند و زمین و آسمان را سفید میکردند. پشت پنجره ایستاده بودم و درختان سفیدپوش را تماشا میکردم. شیشه پر از بخار میشد و من هر بار روی آن نقاشی میکشیدم با انگشت نوشتم زینب و بالای آن یک خورشید کشیدم مادر صدایم کرد.
زینب بعد ساعت دیر نشه تند و تند کتابهایم را داخل کیفم گذاشتم. ژاکتی رنگ و رو رفتهای کرم رنگ را پوشیدم و چشمهای آبی پلاستیکی را به پا کردم از مادر خداحافظی کردم و به طرف خانه دوستم فاطمه به راه افتادم صدای مادر را از دور شنیدم که میگفت: زینب توی راه بازیگوشی نکنی و تعطیل که شدی زود به خونه برگرد.
فاطمه از خانهشان بیرون آمد. از دور صدا زد: زینب عجله کن دیر شده! قدمهایت را تندتر کن. از من پرسید مسئلههای ریاضی را حل کردی؟ گفتم بله حل کردم، اما فاطمه به دلیل بیماری پدربزرگش نتوانسته بود به درسش برسد از من خواست تا زودتر به مدرسه بروم تا به کمک من مسئلهها را حل کند.
وارد کلاس که شدیم همه بچهها دور نیمکت مینا جمع شده بودند. مینا یک ساعت مچی خیلی زیبا خریده بود و همه درباره آن حرف میزدند. دستش را روی میز گذاشته بود و آستینش را بالا زده بود تا چشمم به ساعت افتاد ته دلم خالی شد وای خدای من چه ساعت قشنگی خیلی آرزو داشتم یک ساعت مچی واقعی داشته باشم و مجبور نشوم ساعت پلاستیکی به دستم ببندم.
یاد روزی افتادم که که بابا ساعت پلاستیکی را برایم خریده بود و گفته بود: زینب جان اگه ثلث اول معدلت ۲۰ بشه دفعه بعد که برگشتم برات ساعت واقعی میخرم. اشک توی چشمام جمع شد و احساس کردم که خیلی دلم برای بابام تنگ شده است. سر جایم نشستم مبصر کلاس با صدای بلند میگفت: بچهها ساکت باشید! در کلاس باز شد.
خانم حسینی مربی پرورشی وارد شد. او خبر داد که به زودی مسابقه نهج البلاغه برگزار میشود و اسم داوطلبها را نوشت. من هم نوشتم. زنگ آخر مینا کنارم آمد و با تمسخر گفت زینب خانم ساعتچنده؟ راستی یادم رفته بود که ساعت پلاستیکی زمان رو نشون نمیده بچهها زدن زیر خنده آستینم را روی ساعت کشیدم از خجالت سرم را پایین انداختم.
مینا که کنارم نشسته بود با دیدن این ناراحتی من به زینب گفت: نمرههات هم خیلی جالب نیستن. منم که دیدم دعوا داشت بالا میگرفت از فاطمه خواستم جواب ندهد. در آرزوی داشتن یک ساعت واقعی از یک طرف و دلتنگی بابا از طرف دیگر قلبم را حسابی به درد آورده بود تا از مدرسه برگشتم کیفم را گوشهای انداختم و کنار بخاری نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم.
مادرم داداش مرتضی را روی پایش تکان میداد تا بخوابد در همان حال که لالایی را زمزمه میکرد گفت سلامت کو؟ سلام سردی کردم گفت ناهار روی گاز سرد نشده بخور اشتها نداشتم. بیآنکه چیزی بگویم به اتاق مهمان خانه رفتم هوای اتاق سرد بود. قاب عکس بابا را در بغل گرفتم و غباری را که روی آن نشسته بود پاک کردم با چشمان اشکبار سر درد دلم باز شد بابا توروخدا بیا خیلی دلم برات تنگ شده باباجون این ثلث معدلم ۲۰ شده همونطور که قول داده بودی باید برایم ساعت مچی بخری.
آنقدر حرف زدم و اشک ریختم که آرام آرام خوابم برد. دم غروب بود که بیدار شدم و سرم را به درس خواندن این نهجالبلاغه گرم کردم. روزها در پی هم میگذشتند و منتظر بازگشت پدرم بودم. در آخرین نامه قول داده بود که به زودی برمیگردد و من شب و روز نمیشناختم پدر که آمد هدیهاش برای من یک ساعت زیبا و به آرزوهایم رسیده بودم از خوشحالی خواب نمیرفتم و اگر هم خواب به چشم میآمد خواب ساعت نو را میدیدم.
حالا وقت آن بود که همکلاسیها ساعتم را تماشا کنند. گاهی ساعت را به دوستانم میدادم تا مزه داشتن ساعت واقعی را بچشند. زینب از دور به من زل میزد و انگار دیگر چیزی برای گفتن نداشت چند روزی که گذشت پدر دوباره به جبهه برگشت. مثل بیشتر هفتهها با مادر راهی نماز جمعه شدیم. بعد از نماز از بلندگو اعلام شد که کمکهای مردم برای جبهه جمعآوری میشود. مردی که با مردم حرف میزد به این آیه اشاره کرد که: «به کسانی خیر و خوبی میرسد که چیزهایی را که دوست دارند ببخشند».
تنها چیزی که خیلی برایم عزیز بود ساعت مچیام بود. نیت کردم آن را هدیه کنم، اما با خودم فکر کردم ساعت من به چه درد رزمندگان میخوردای کاش پول داشتم تا ببخشم صدا دوباره گفت: «کسی که در راه خدا از دارایی خود میگذرد بهتر از آن را به دست میآورد». ساعتم را باز کردم و در صندوق هدایا انداختم.
دلم سبک شده بود. احساس خیلی خوبی داشتم مثل آنکه کاری بزرگی انجام داده بودم. دیگر مثل قبل آرزوی داشتن ساعت در دلم موج نمیزد. به خانه برگشتم و نهجالبلاغه را باز کردم زمان زیادی تا برگزاری مسابقه نمانده خواندن فرازهای زیبای کلام مولا برایم دلچسب بود. مسابقه در دو مرحله برگزار میشد. من در مرحله اول نمره خوبی به دست آوردم انتظار ادامه داشت تا روزی که نتیجه مرحله دوم اعلام شد. در حیاط مدرسه با فاطمه مشغول صحبت بودم که از بلندگو صدایم کردند.
وارد دفتر که شدم مربی پرورشی به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و بستهای را به دستم داد. هدیه من چه میتوانست باشد. یک ساعت بسیار قشنگ که زمان را برایم معنی دارتر میکرد. پدر برایم نامه نوشت، تبریک گفت که من هم توانسته بودم چیزی را برای دفاع از دین و کشورم هدیه کنم، ساعت من زمان را به وقت عشق نشان میداد.
انتهای پیام/