گفت‌وگوی دفاع پرس با "حبیب‌الله تاجیک"

ماجرای شکل‌گیری حزب الله به کمک سپاه/ می‌خواستند تابوت خالی کشمیری را به نام شهید دفن کنند

هیچ کس نمی‌دانست کدام قبر برای کدام شهید است. خاک‌ها را با دست کنار زدم و رسیدم به سنگ لحد. سنگ را بلند کردم. یک آن دیدم صورت شهید رجایی که از شدت سوختگی سیاه شده بود، عین مهتابی روشن شد.
کد خبر: ۴۲۲۴۱
تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۰ - 14March 2015

حبیب الله تاجیک از یادگاران جنگ و به قول معروف خاک خورده جبهههاست. خاطرات شیرین او از تشکیل سپاه پاسداران و درگیری با منافقین تا مسئولیت تعاون جبههها و معراج الشهدای تهران حکایت از کوله بار خاطرات او دارد. شبی از شبهای زمستان را مهمان اتاق کوچک حاج حبیب الله تاجیک میشویم تا از تلخ و شیرین روزهایش برایمان بگوید. متن زیر حاصل گفت وگوی خبرنگار دفاع پرس با این یادگار دفاع مقدس است.

ماجرای تشییع پیکر شهید رجایی، از شناسایی تا نورانی شدن چهره شهید در قبر

در مجلسی همراه سردار باقرزاده متوجه شدم سردار گریه میکند. به من اشاره کرد که ماجرایی را تعریف کنم. من هم جریان شهید رجایی را در جمع گفتم. محافظ شهید رجایی میگفت قرار منافقین این بود که ترور شهید رجایی و باهنر با ترور امام همراه باشد و روزی که شهید رجایی و شهید باهنر محضر امام میروند کیف حاوی بمب را آنجا بگذارند تا رهبر و نخست وزیر و رئیس جمهور باهم به شهادت برسند.

گویا کشمیری زمانی که همراه با شهید رجایی داخل منزل امام میشود کیف را در ماشین جا میگذارد. وقتی میرود کیف را بیاورد یکی از محافظها مشکوک شده و اصرار میکند باید کیف را باز کنی تا ببینم. کشمیری میگوید من رئیس دفتر شهید رجایی هستم همه جا باهم هستیم دلیلی ندارد کیف را باز کنم. اما محافظ قبول نمیکند و اصرار میکند که باید کیف را باز کنی. کشمیری هم به حالت قهر کیف را توی ماشین میگذارد و سوار ماشین میشود و موفق نمیشود کیف را در آنجا منفجر کند.

بعد از این ماجرا زمانی که شهیدان رجایی و باهنر در جلسه بودند رئیس دفتر کیف را بین این دو میگذارد و به بهانهای خودش میرود بیرون و کیف هم منفجر میشود.

زمانی که خبر شهادت رجایی و باهنر را دادند مسئول معراج الشهدا بودم. سریع خود را به دفتر ریاست جمهوری رساندم. وضع آشفتهای بود. لوله ها آسیب دیده بود و آب همه جا را برداشته بود. اول از همه بچهها را فرستادم پلاستیکهایی که شهدا را داخل آنها میگذاشتیم را بیاورند تا جلوی نشت آب از لولهها را بگیریم. جنازههایی را که به بیمارستان برده بودند به معراج الشهدا منتقل کردیم. پیکرها مثل چوب سوختهای شده بود که گوشتی به آن نمانده. تشخیص اینکه کدام یک از آنها شهید رجایی و کدام یک شهد باهنر هستند سخت بود. مسئولین هم گروه گروه میآمدند. به هادی غفاری گفتم اینها را چطور شناسایی کنیم؟ تنها چیزی که از جنازهها مشخص بود دندان آنها بود. شهید رجایی دو دندان پلاتین داشت هادی غفاری با همسر شهید رجایی صحبت کرد تا مشخصات آنها را بگیرد.

 میخواستند تابوت خالی کشمیری را به نام شهید دفن کنند

توی برنامه تشییع جنازه و خاکسپاری شهدا یک افسر اخراجی ارتش بود که خیلی در کارها دخالت میکرد. غسل و کفن شهدا به عهده خودم بود در همین گیر و دار این افسر هم اصرار میکرد که یک تابوت میخواهم. پرسیدم برای چه کاری؟ گفت کشمیری شهید شده میخواهم جنازهاش را بگذارم توی تابوت. گفتم تا جنازه اینجا نیاید و جواز صادر نشود تابوت نمیدهیم. هرچه اصرار کرد قبول نکردم.

تابوتهایی که از معراج الشهدا برای تشییع به بهشت زهرا  میرفت بعد از خاکسپاری شهدا گوشهای میماند تا بچهها از معراج الشهدا میرفتند و تابوتها را برمیگردانند. گویا زمانی که شهدا را دفن کرده بودیم همین افسر توی یکی از تابوتها سنگ و لاشهی حیوانی گذاشته بود. یک لحظه دیدیم جمعیت همه میگویند "کشمیری، کشمیری شهادتت مبارک" حتی مرحوم مرتضایی که به وزیر شعار معروف بود هم توی بلندگو میگفت کشمیری شهادتت مبارک. من داشتم از عصبانیت منفجر می شدم.

گفتم چه کسی کشمیری را آورده؟ اصلا از کجا آمد؟ جمعیت خیلی زیاد بود. با بی سیم به راننده آمبولانس گفتم گاز را بگیر و مردم را جا بگذار برویم کمیته کهریزک. آمدیم بهشت زهرا دیدیم دو تا قبر کندهاند و جمعیت بسیار زیادی هم آمده.

نزدیکیهای غروب بود نمیشد برای دفن شهدا زیاد صبر کرد. به مدیر عامل بهشت زهرا آقای پورجانی که از فعالین قبل از انقلاب بود گفتم به کمیته بگوید جمعیت را متفرق کنند. کمی از جمعیت متفرق شد ولی هنوز هم تعدادی زیادی کنار قبرها ایستاده بودند. با بی سیم گفتم سریع جنازهها را بیاورید. آمبولانس به جلوی قطعه 24 که رسید از زمین و هوا جمعیت روی آمبولانس ریخت.

جمعیت ما را به کناری انداخت مردم خودشان جنازهها را برداشتند و دفن کردند و شروع کردن به نوحه خوانی. به پورجانی اطلاع دادم برق را قطع کن تا مراسم تمام شود. باز کمیته را صدا کردیم تا جمعیت را متفرق کند. دیدیم جمعیت جنازهها را دفن کردهاند. گفتم مسئولیت دفن شهدا به عهده من است الان هم نمیدانیم کدام شهید را کجا دفن کردند.

هیچ کس نمیدانست کدام قبر برای کدام شهید هست. سریع با دست شروع به کندن قبر کردم. هنوز تعدادی از جمعیت ایستاده بودند و نگاه می کردند. به کمیته سپردیم کسی نیاید. خاکها را با دست کنار زدم و رسیدیم به سنگ لحد. سنگ را بلند کردم. یک آن دیدم صورت شهید رجایی که از شدت سوختگی سیاه شده بود عین مهتابی روشن شد. نورانی نورانی، اصلا سیاه نبود.

به پورجانی که چراغ قوه گرفته بود گفتم چراغ را خاموش کن بیا ببین قبر چطور نورانی شده. پورجانی که گفت مردم دارن به طرف قبرها میآیند سریع خاکها را ریختم.

 عملیات نصر و جانفشانی سرباز سنی

زمان عملیات نصر سرهنگ شاه محمدی معاون من بود. از کرمانشاه آمده بودم دیدم سرهنگ و بقیه ایستادهاند که دیدم پسری به صورت لاتی دستش را روی زانو گذاشته و نشسته. یک برگهام توی دست سرهنگ بود. سرهنگ گفت به این سرباز پنج روز مرخصی دادهاند ولی می گوید ده روز مرخصی میخواهد. پرسیدم کجا بوده؟ گفت تازه به واحد ما آمده. برگه را گرفتم و پاره کردم. پسر اعتراض کرد که این چه کاریه و چرا اینجوری میکنید، من سنی هستم. گفتم من به دین و مذهب تو کاری ندارم. گفت تسویه من را بده از این واحد بروم.

فرستادمش پیش مسئول دفتر و گفتم این حق ندارد جایی برود و باید همینجا بماند. شب که پست نگهبانی داشت به پایش تیر زد تا مرخصش کنم. آن شب من آنجا نبودم از یکی از دوستانم پرسیدم چه خبر شده ماجرا را برایم تعریف کرد. پروندهاش را نگاه کردم دیدم سه سال است که این جوان خدمت میکند و از آنجا که خیلی شر است  در هر واحدی حداکثر سه ماه بیشتر نمیماند. بعد سه ماه انقدر اذیت میکند تا اینکه به واحد دیگری برود.

نکته دیگر اینکه انقدر این سرباز لات بود که هرکجا میرفت دو نفر از سربازها را نوچه خودش میکرد. دیدم پسر همراه با دوتا از نوچههایش آمد. پاهایش هم بسته بود. برگه هایش را آورد داد به من و گفت که تیر از اسلحه در رفته. گرفتم همه برگهها را پاره کردم. قسم میداد که پاهایم تیر خورده گفتم قسم نخور. گفتم به خدا اگر من آن شب اینجا بودم آنقدر نگهت میداشتم تا بمیری.

خواهش کرد که تسویه را بدهم که برود واحد دیگر. گفتم من تازه با تو آشنا شدم تا آدم نشی اگر 30 سال هم خدمت کنی نمیگذارم بری. بلکه فرار کنی و پایان خدمت هم نگیری که من از خدام هست.

عملیات نصر 3 چند متر برف توی ارتفاعات نشسته بود به خاطر سردی هوا هر کدام از پیکرهای شهدا اگر میماند یخ میزد. اگر شهیدی را روی دوشت میانداختی به خاطر اینکه یخ بسته بود خم نمیشد. رفتم توی خط که سرکشی کنم. دیدم جلو آلونکی که برای فرار از سرما ساختهاند یکی از بچهها ایستاده. این سرباز سنی هم یک شهید را روی دوشش گرفته به دیوار تکیه داده و سیگار میکشد. عصبانی شدم و سرش داد کشیدم که چرا نشستی؟ محتشمی از دوستانم دستم را کشید و آرام گفت این پسر سی تا شهید را از ارتفاعات انداخته روی کولش و آورده پایین. خسته است چه کارش داری. چیزی نگفتم. دیدم سیگار کشیدنش که تمام شد بدو بدو رفت و بقیه جنازهها را روی دوشش گذاشت و آورد.

همانجا دلم برایش سوخت. عملیات که تمام شد یک رادیو عراقی را که به غنیمت گرفته بودیم و قشنگ هم بود دادم به سرباز، صورتش را بوسیدم و تسویهاش را نوشتم که برود تسویه کند.

مردمی که برای رفتن به جبهه احیا میگرفتند

قبل از تشکیل بسیج، سازمان ملی دفاع داشتیم که مقر مرکزی آن در خیابان فلسطین بود. بعدها آنجا تبدیل به پایگاه بسیج شد. برای یکی از عملیاتها آنقدر نیرو به جنوب اعزام کرده بودیم که دیگر وسیلهای برای انتقال بقیه داوطلبان نبود. هر زمان که جبههها نیاز به رزمنده داشت شب به ما خبر میدادند و ما هم سریع به هستههای مقاومت زنگ میزدیم تا با گردانها تماس بگیرند و  گروهانها هم فردا هرچه نیرو داشتند میآوردند.

اما این بار آنقدر نیرو آمده بود که ظرفیت اعزام پر شد. فردا صبح رفتیم میدان و اعلام کردیم که دیگر نیرو لازم نداریم. گفتیم هر وقت لازم شد دوباره به شما خبر میدهیم. هیچ کس از جایش تکان نخورد. میگفتند ما با خانواده خداحافظی کردیم، امام گفته باید به جبهه برویم نمیتوانیم به خانه برگردیم. هرچه اصرار کردیم تاثیری نکرد. از ترسم رفتم پشت بام با خدا صحبت میکردم که ما خودمان گفتیم اینها بیایند حالا چطور آنها را بفرستیم بروند. تا صبح بیدار ماندم و نماز خواندم. باز هم هیچ کس نمیرفت. همه جمعیت سر جایشان مانده بودند. تا اینکه نزدیک  به ساعت 10 صبح کم کم مردم رفتند و من هم نفس راحتی کشیدم.

 فرار از پادگان سوریه برای زیارت حرم

ما 1200 نفر سپاهی به عنوان مسئولین سپاه برای مقابله با رژیم صهیونیستی به سوریه رفتیم. روز اول همگی رفتیم زیارت و خیلی فضای خوبی بود. 600 تن از تکاوران ارتش هم همراه ما بودند که جمعا 1800 نفر میشدیم. پادگانی ساخته شده از حلبی بود که شب ما را به آنجا بردند. برای شام هم قوطی کنسرو و کالباس دادند که بچه ها ترسیدند گوشت خوک باشد برای همین نخوردند.

آن زمان آقای محتشمی هم سفیر ایران بود. فردا صبح من و سردار مژدهای و قناد و یکی از بسیجیها به نام عباس که بچه باسوادی بود تصمیم گرفتیم برویم زیارت. وضعیت پادگان به صورتی بود که دور تا دور آن را سیم خاردار کشیده بودند. یک سرباز سوری هم برای پاسبانی ایستاده بود. عباس که به چهار زبان مسلط بود شروع کرد با سرباز سوری صحبت کردن و خلاصه اجازه گرفتیم و توانستیم برویم بیرون. به سرباز هم یه جوری با ایما و اشاره فهماندیم شتر دیدی ندیدی.

آن طرف پادگان ایستگاه اتوبوس قرار داشت. آمدیم سوار اتوبوس بشویم یادمان افتاد بلیط نداریم یکی از سوریها همانجا به ما 50 لیر پول داد هر کار کردیم پول ایرانی قبول کند، نکرد.

با راهنمایی که گفتیم اول رفتیم حرم حضرت رقیه و بازار و بعد هم حمام. در حرم حضرت زینب(س) با یک مجاهد عراقی آشنا شدیم. عراقی تعارف کرد که شب را به خانه اش برویم پور قناد و عباس از خدا خواسته قبول کردند گفتند شب می رویم خانه اش می خوابیم صبح برمی گردیم پادگان. من و دوستم هم برگشتیم پادگان. از همان اول ورود هر کدام از بچه ها ما را دید گفت خدا به دادتان برسد.

صبح حاج احمد صحبت کرد و گفت آن چهار نفری که دیشب نبودند آماده بشوند که با اولین پرواز برگردند. ما هم عشق جنگ و منطقه و مبارزه با اسرائیل داشتیم خیلی ناراحت شدیم.

کاظم رستگار و موحد دانش و همه فرماندهان را یکی یکی واسطه کردیم تا بروند پیش حاج احمد وساطتت کنند. هر کس را که پیش حاج احمد فرستادیم حاج احمد گفت الا و بلا  باید برگردند. آمدیم فرودگاه تا سوار هواپیما شویم که گفتند هواپیما خراب شده و تعمیرش هم یک هفته کار دارد. ما هم برگشتیم و آمدیم توی پادگان.

بازهم هرکی را میشناختیم واسطه کردیم  تا بروند. شهید حاجی پور را هم واسطه کردیم ولی جواب نداد. شهید حاجی پور از آن بچههای مخلصی بود که وقتی بچهها سرگرم شوخی و خنده بودند میرفت بین چمنهای پادگان زبدانی  سوریه مینشست و فقط قرآن میخواند.

 بخشش حاج احمد به حرمت حضرت رقیه

خلاصه هر کاری کردیم حاج احمد ما را نبخشید. روز همه بچهها را بردند حرم حضرت رقیه. منصور نورائی با ما بود و مداحی میکرد. توی حرم حضرت رقیه منصور نورائی خیلی قشنگ میخواند. دیدیم حاج احمد مودب ایستاده  و جوری گریه میکند که شانههایش میلرزد. پورقندی به من گفت حاجی الان وقتش هست برو و به حاج احمد بگو که بمانیم. من رفتم کنارش ایستادم. همینطور که هق هق میکرد گفتم حاجی تو را به همین حضرت رقیه(س) ما را ببخش. بدون هیچ حرفی حاج احمد گفت باشه.

آمادگی رزمندهها برای حمله

بچهها برای شناسایی خط اسرائیل آماده شدند. رفتیم به سمت ارتفاعات جولان. یک راهنمای افسر سوری هم همراه ما آمده بود. دیدیم اسرائیلیها تانکها و نفربر گذاشتند. رسیدیم یک جا دیدیم این راهنمای سوری نشست و گفت عدو عدو. حاج احمد زد توی سرش گفت خاک بر سرت دشمن آن پایین است چرا اینجوری میترسی؟

بالاخره توافق کردیم که چون خط پدافندی نداریم و اسرائیل هم نامردانه حمله میکند شب حمله کنیم. عملیات را انجام میدهیم و سرزمینها را آزاد میکنیم و در همان سوریه هم مستقر میشویم، پدافند کنیم و عملیات انجام دهیم. بچهها از خوشحالی توی پوست خود نمیگنجیدند.

 لغو عملیات به دستور امام/ یاسر عرفات را که دیدیم، گفتیم: اینها می خواهند با اسرائیل بجنگند؟!

همان شب محتشمی پور آمد و گفت که امام گفته عملیات نکنید راه قدس از کربلا میگذرد. همه ناراحت شدیم. و قرار شد که برگردیم که موضوع به اسارت بردن حاج احمد پیش آمد. ترکیه هم راه هوایی ما را بست چون جنگ با عراق هم داشتیم دیگر اجازه پرواز از طریق راه ترکیه نبود بنابراین از این سمت پشتیبانی ما مختل می شد. از آن طرف دیدیم 26 گروه در لبنان هستند که هر کدام دارند از پشت به یکدیگر خنجر میزنند. لبنان آن زمان مثل تهران قدیم بود که هر کوچه به نام یک نفر میشد هر محله لبنان هم به نام یک گروه بود و کسی نمیتوانست به محله گروه دیگر برود.

وضعیت بد سنگر یاسر عرفات را که دیدیم گفتیم اینها میخواهند با اسرائیل بجنگند؟! نمیشود.

 شکل گیری حزب الله به کمک سپاه/ سید عباس موسوی از هسته های آولیه آموزش دیده

قبل از اینکه حاج احمد اسیر شود ما در لبنان شروع به آموزش یک سری از نیروهای لبنانی پراختیم. آمدیم از بین جنبش امل یک سری نیروهای مخلص را جدا کردیم که یکی از آنها سید عباس موسوی بود. این بچهها حدود 80 نفر می شدند. اولین کاری که کردیم شلوارهای تنگ را از پای اینها دراوردیم بعد هم موهایشان را از ته زدیم.

عباس موسوی آن زمان از نیروهای ویژه بود وقتی تاکتیک را با او کار میکردیم با جان و دل سینه خیز میرفت. مسئول عقیدتی هم بود و از همینجا نطفه حزب الله لبنان بسته شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها