به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، علی عچرش، امدادگر آبادانی، در کتاب «امدادگر کجایی» به نویسندگی معصومه رامهرمزی که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است، بخشی از خاطرات خود در رابطه با وابستگی زندگی مردم آبادان به پالایشگاه را بازگو کرده است که در زیر میخوانیم.
«یک شب در ستاد، بر سر محل خوابیدن با هم بحثمان شد. علیرضا و نصرالله گفتند: «بهتره امشب تو حیاط بخوابیم، فضای باز برای خوابیدن امن تره.» امیر گفت: «اگه تو حیاط بخوابیم ممکنه خمپاره با فاصله از ما منفجر بشه، اما به خاطر فضای باز ترکشا به ما بخوره. کلاسا امن تره.» به بچهها گفتم: «بچهها من هر دو تا شو رفتم اگه قرار باشه بمیریم، میمیریم. بذارین لااقل تو هوای آزاد بمیریم.»
ایرج گفت: «علی کدوم هوای آزاد. هوا بوی بنزین و نفت و دود میده. از آسمونم که ذرات سیاه نفت سوخته پالایشگاه روی سرمون میریزه. تحمل هوای گرم و دم کرده کلاس بهتر از این هواست.»
از روز اول جنگ مخازن نفت پالایشگاه، آتش گرفته و میسوخت و دود سیاهش آسمان شهر را پرکرده بود. ستاد به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز ذرات سوخته و سیاه در حیاط ستاد روی سرمان میریخت.
یک روز در کنار درمانگاه ایستگاه پنج، پیرمردی را دیدم که به پالایشگاه خیره بود و گریه میکرد. ناراحت شدم، جلو رفتم و پرسیدم: «پدرجان چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ میتونم به شما کمک کنم؟» پیرمرد در حالی که سعی میکرد بغضش را بخورد، گفت: «بچه م!» نگرانتر شدم وگفتم: «بچه ت؟ چه اتفاقی برای بچه شما افتاده؟
مرد جدی و ناراحت گفت: «پالایشگاه بچه منه. این پالایشگاه با خون و عرق امثال من پالایشگاه شد. از روز اولی که کار ساختن این پالایشگاه شروع شد اونجا کار کردم. صدای فیدوس (آژیر فیدوس پالایشگاه زنگ بیدارباش، آغاز و پایان کار روزانه بود. صدای فیدوس درآبادان صدایی آشنا بود که نه تنها کارکنان پالایشگاه که همه اهالی آن را میشنیدند و فعالیتهای روزانه خود را با آن تنظیم میکردند) پالایشگاه قشنگترین صداییه که توی تمام عمرم شنیدم. هر روز با صدای فیدوس به پالایشگاه رفتم و بعد از ظهر خسته به خونه برگشتم. پالایشگاه محل کار من نبود. بچه و زندگیم بود! امروز نمیتونم شاهد سوختن بچه ام باشم.»
آن روز حرفهای آن پیرمرد شرکت نفتی را درک نکردم و حتی در دلم به او خندیدم و با خودم گفتم: «یعنی چی؟ مگه آهن و فولاد و بنزین و نفت میتونه جای بچهی آدم رو بگیره؟!» جوان بودم و خام. برای هیچ چیز، سالها زحمت نکشیده بودم. بچهای هم نداشتم که حس پدرانه را درک کنم و حرفهای پیرمرد برایم عجیب بود.»
انتهای پیام/ 141