تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم....

گفت: فرشته جان! تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا، دل بکن.
کد خبر: ۴۲۶۶۳
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۷ - 07March 2015

تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم....

به گزارش دفاع پرس، عمار ذابحی در گوگل پلاس نوشت:
منوچهر صبح قبل از عمل دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش، گفت:  خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خویش خلق کرده. تو هم باید از آن ها استفاده کنی. شاد باشی. لب هایش می لرزید.
 گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هایت، زنده بودنت، نفس هایت، همه ی شادی زندگی من است. همین که می بینمت شادم.
 گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره افطار پهن است. همه شهدا دور سفره نشسته بودند. به آن ها حسرت می خوردم. شهید حاج عبادیان زد به شانه ام و گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای!؟ بعد گفت: با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.
گفتم: قرار ما این نبود.
 گفت: فرشته جان! تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا، دل بکن.
من خود خواه شده بودم. منوچهر را برای خودم می خواستم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند.
دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا، راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر من،  بیشتر از این عذاب بکشد.
منوچهر لبخند زد و شکر کرد.
 جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت بچه ها را بوسید، دست من را دو، سه بار بوسید. گفت: این دستها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند.
 ... نفس هایش کوتاه شده بود؛ گریه کردم؛ منوچهرم را دیدم که آرام آرام خوابیده است.
تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. 
شهید والا مقام منوچهر مدق 

 

نظر شما
پربیننده ها