از دوره‌گردی تا شهادت!

دوستانش بعد مدرسه به بازی می‌ر‌فتند، ولی اسماعیل با آن‌ها همراه نمی‌شد. یک جعبه‌ای را که داخلش بیسکوئیت و آدامس بود، به گردن آویزان می‌کرد و به‌صورت دوره‌گردی آن‌ها را می‌فروخت.
کد خبر: ۴۲۶۸۹۶
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۹ - ۱۴:۰۴ - 17November 2020

از دوره‌گردی تا شهادت!به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای بوده که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشت‌ساز است برای تجلی انسانیت؛ گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز. در ادامه خاطراتی از این دست، از نظرتان می‌گذرد.

دوره‌گردی بعد از مدرسه

دوستانش بعد مدرسه به بازی می‌رفتند، ولی اسماعیل با آن‌ها همراه نمی‌شد. یک جعبه‌ای را که داخلش بیسکوئیت و آدامس بود، به گردن آویزان می‌کرد و به‌صورت دوره‌گردی آن‌ها را می‌فروخت.

چند مرتبه به او گفتم: «اسماعیل جان! من راضی به زحمت تو نیستم، تو برو درست را بخوان، من این‌طور بیشتر لذت می‌برم.

در جوابم گفت: «از دست من همین قدر برمی‌آید. دوست دارم با پولی که به‌دست می‌آورم و آن را به شما می‌دهم، کمی وجدانم آرام شود».

راوی: مرادعلی زحمتکش ـ پدر شهید

شهید اسماعیل زحمتکش ـ رامسر

اهمیت نماز

کارگاه کوچکی داشتم و کارگر جوانی به نام سعید در کار‌ها کمکم می‌کرد. طاهر برای مرخصی به خانه ما آمد و برای دیدن من راه کارگاه را در پیش گرفت. با سعید آشنا شد و مدتی نگذشت که حسابی با هم جور شدند.

ناگهان صدای اذان به گوش رسید. طاهر متوجه شد که سعید نماز نمی‌خواند.

گفت: «سعید جان! چرا برای نماز آماده نمی‌شی؟»

سعید در جواب او گفت: «در این هوای سرد چه حوصله‌ای داری که جورابت را در میاری!»

طاهر لبخندی زد و گفت: «خودم جوراب را از پات در میارم و می‌پوشم، تو فقط نماز بخوان».

راوی: صفدر قزوینی ـ برادر شهید

شهید طاهر قزوینی فیروز ـ نوشهر

همسرانه

سال ۸۲ سیدجواد وارد سپاه شد. سال ۸۳ ازدواج کردیم. سید در خانواده‌ای تربیت شده بود که نسل در نسل مذهبی بودند.

به‌واسطه یکی از دوستان با سیدجواد آشنا شدم. سید که به خواستگاری‌ام آمد، خوابی تعریف کرد و گفت: «با دیدن این خواب تشویق شدم وارد نظام شوم. خواب دیدم بالای تپه‌ای هستم امام را خواب دیدم به دست من یک آرپیچی داد و گفت: این تانک را باید بزنی».

چند جا برای کار ثبت نام کرده بود تا اینکه از سپاه زنگ زدند نیرو می‌خواهند و وارد سپاه شد، اولین روزی که به خواستگاری‌ام آمدند، نزدیک اذان بود، نماز جماعت در اولین مراسم خواستگاری برپا کردند.

راوی: حدیثه نوبخت ـ همسر شهید

شهید مدافع حرم سیدجواد اسدی ـ ساری

وداع آخر

روز قبل از شهادتش در حالی که یک لباس ارتشی نو به تن داشت و فانوس به دست وارد سنگر شد، گفتم: «چه خبره؟ نور بالا می‌زنی؟ نکنه می‌خوای تنهامون بزاری؟»

با شنیدن حرف‌هام لبخندی زد و من ادامه دادم: «من آرزو دارم دامادی تو را ببینم».

سعدالله در جواب حرف‌های من گفت: «دامادی من آن است که با فرزندان امام حسین (ع) همنشین شوم و بهترین هدیه شما به من آن است که امام عزیز را تنها نگذارید و گوش به فرمان ولایت فقیه باشید».

راوی: سیدابراهیم حسینی ـ همرزم شهید

شهید سعدالله خواجه‌نبی ـ گلوگاه

مقاومت در برابر درد

به تازگی مجروح شد و به خانه برگشته بود، اما به کسی چیزی نگفت، همه تلاشش را می‌کرد تا وانمود کند سالم است. سرانجام، اصرار‌های خانواده کارساز شد و اعتراف کرد که ترکش کوچکی به بدنش اصابت کرده است.

پرسیدم: «کدام قسمت از بدنت مجروح شده است؟»

پاسخ داد: «این بار ترکش کوچکی به پایم اصابت کرده، اما روزی خواهد رسید که سرم را خواهد شکافت».

بعد از سه سال چشم‌انتظاری پیکرش را آوردند، چیزی که می‎دیدم باورکردنی نبود، ترکش نیمی از سرش را متلاشی کرده بود.

راوی: حکیمه شعبانی ـ خواهر شهید

شهید ابوالقاسم شعبانی ـ بابلسر

منبع: فارس

انتهای پیام/ 341

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار