به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، «حمید جهانگیر فیضآبادی» رزمنده تخریبچی و نویسنده دفاع مقدس با ذکر خاطرهای، مقاومت رزمندگان اسلام را در شرایط سخت عملیات کربلای 5 و دشواریهای شناساییهای این عملیات را روایت میکند که در ادامه خواهیم خواند.
چند شب بعد از عملیات کربلای پنج، قرار بود تا در ادامه کربلای پنج، عملیاتی در منطقه شلمچه انجام بدهیم.
ساعت حدود 9 یا 10 صبح با دوازده نفر تخریبچی بههمراه فرمانده تخریب و یک نفر راه بلد اطلاعاتی، سوار بر تویوتا برای بازدید از خط مقدم و شناسایی محل عملیات در روز، عازم منطقه شدیم.
هر چه به خط نزدیکتر میشدیم، سر و صدای انفجار و شلیک توپ و خمپاره، دود و گرد و خاک و بوی باروت و آتش بیشتر میشد.
با توجه به اینکه منطقه عملیاتی یک دشت مسطح بود و در تیررس کامل دشمن قرار داشت، یک هیجان آمیخته با ترس از نتیجه عملیات داشتیم چون بعثیها بهخاطر شکست در عملیات کربلای 5 زخم خورده بودند و هرلحظه انتظار عملیات رزمندگان ایرانی را میکشیدند.
وقتی به خاکریز خط مقدم رسیدیم، آتش سنگین دشمن، نقطهبهنقطه منطقه را زیر و رو میکرد؛ بهطوری که اگر تویوتا را متوقف میکردیم، مورد هدف قرار میگرفت لذا همانطور که تویوتا در حال حرکت بود یکی یکی پایین پریدیم و پشت خاکریز مستقر شدیم.
پاتک سنگین عراق شروع شده بود. بچههایی که پشت خاکریز بودند، برای ما دست تکان میدادند. خوشحال بودند که بچههای تخریب برای شناسایی منطقه برای انجام عملیات امشب به خط مقدم آمدهاند. مسافتی حدود 200 متر را در امتداد خاکریز دویدیم تا نقطه عملیات هر گروه را برای معبر زدن شناسایی و ثبت کنیم.
رزمندگان مردانه و سرسختانه مقاومت میکردند و با تانکها و سربازان عراقی درحال تبادل آتش بودند. وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، از خاکریز بالا رفتیم. آتش دشمن بسیار سنگین بود. به سختی منطقه را رصد کردیم. هر لحظه انتظار میرفت که تیر و ترکشی از هرجهت به ما اصابت کند.
چشممان به دشت صافی افتاد که بعد از خاکریز میان نیروهای خودی و دشمن قرار داشت و میدان مین متراکم آن را هم دیدیم. در دل گفتم "خدایا فقط خودت امشب به داد ما برس."
با خود فکر میکردم که چطور میتوانیم از بین این دشت مین گذاری شده با رزمندگان پرشمار گردانهایی که به دنبال ما میآیند، معبر بزنیم و عبور کنیم؟ چطور میخواهیم زیر این آتش سنگین به سمت خاکریز دشمن برویم، با آنها درگیر شویم و خاکریز را فتح کنیم؟
به هر سختی که بود، منطقه را به طور کامل بازدید کردیم و از خاکریز پایین آمدیم. بوی باروت و گرد و غبار غلیظ، گلوهایمان را میفشرد.
بهشدت تشنه شده بودیم. به یاد عطش حضرت سیدالشهدا «ع» در صحرای کربلا افتادم. اینجا در مقابل آتشی که عراقیها از زمین و آسمان روی سرمان میریختند، عطش یاران اباعبدالله (ع) را بیشتر درک میکردیم؛ آن زمان که در میانه نبرد با صدای چکاچاک شمشیرها، سفیر تیرها و گرد و غبار حرکت اسبها از شدت تشنگی دچار فرسودگی شده بودند. به فدای لب تشنهات یا اباعبدالله «ع».
سر و صورت بچهها پر از خاک بود و بچههایی که روی خاکریز تیراندازی میکردند، زیر گرد و خاک فراوان، اصلاً چهرههایشان شناخته نمیشد.
قرار شد برگردیم. سوار تویوتا شده و از منطقه دور شویم تا برای عملیات شب آماده باشیم. تا از خاکریز پایین آمدیم و در امتداد خاکریز شروع به حرکت کردیم، با صحنهای مواجه شدیم که باور کردن آن ممکن نبود.
پیکرهای شهدا همه جا پراکنده شده بود. پیکر پاک و مطهر رزمندگانی که تا چند دقیقه قبل همه روی خاکریز بودند؛ همان بچههایی که تا چند دقیقه قبل میجنگیدند و ما از کنارشان رد شده بودیم و حالا یکییکی مثل برگهای پاییزی روی زمین افتاده بودند. بعضی هایشان هنوز نفس نفس میزدند و نفسهای آخر را میکشیدند. معلوم بود که همه تشنه هستند چون صورتهای نورانیشان پر از گرد و خاک بود و گلوهایشان هم پر از خاک شده بود.
با خود فکر کردم که قرار است چند پدر، مادر، همسر، خواهر و برادر داغدار این شهدا باشند درحالی که حتی هنوز نمیدانند که جگرگوشهشان در این لحظه، اینجا روی زمین افتاده است.
به یاد آن بسیجی خوشسیمایی افتادم که در ابتدای ورود به استقبالمان آمد، برای ما دست تکان داد و لبخند زد. به دنبالش گشتم. بسیجی تیر به گلویش خورده بود و درحالیکه روی خاکریز افتاده بود، سرش پایین بود و نفسهای آخر را میکشید. نگاهش کردم. همانطور که در لحظه ورود به ما نگاه میکرد، لبخند زد و در حالیکه چشمانش باز بود، با همان لبخند روح از پیکر مطهرش پر کشید. محو چهره بسیجی شهید بودیم.
باید حرکت میکردیم. آتش هنوز هم به شدت سنگین بود. تویوتا به سرعت خودش را به خاکریز رساند. بچهها با چالاکی سوار تویوتا شدند و حرکت کردند. از خاکریز دور میشدیم در حالی که یک نفس از فکر صحنههایی که دیده بودیم، بیرون نمیآمدیم. از یادآوری آن لحظات بغض گلوهایمان را میفشرد.
بعضی از تخریبچیها آرام اشک میریختند. هر لحظه امکان برخورد یک خمپاره با ماشین وجود داشت. اما در جاده خاکی پر از دستانداز به سرعت میرفتیم تا اینکه از خط مقدم دور شدیم.
انتهای پیام/