به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، دلی که هوایی عشقی الهی شود، راهش را تنها به نور حقیقت میسپارد و این جسم خاکی را به بندگی کوی حق وادار میکند.
نمیدانم هواهای نفسانی را در پشت کدامین خاکریز به باد رهایی سپردند و ستاره راهنمای مسیر عاشقی را در آسمان کدامین منطقه یافتند و کدامین راز و نیاز شبانگاهی مقام آسمانی شدن را روزیشان کرد که تحفه شهادت، این گرانبهاترین گوهرهستی را در آغوش کشیدند و دستهایشان را به شجره طیبهای رساندند که آرزویش با گوشت و خونشان رشد کرده بود.
در همان سنین کودکی گل واژه شهادت با مهربانی و رفتار نیکویشان قد کشید و با رشادت و مردانگیشان بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه کربلاهای ایران زمین با رنگ خون ساعات پیروزی را جلایی ماندگار دادند.
مروری بر زندگینامه شهدا و الگو پذیری از سبک زندگی خدا پسندانه شان در روزگاری که دشمن به دنبال تغییر عقاید، اهداف و هویت مسلمانان بهویژه نسل جوان است، چراغ راهی است که در ظلمتکده دنیا راه را گم نکنیم.
مروری گذرا بر زندگینامه شهید «محمد رضا میرزایی»
«محمدرضا میرزایی»، از شهدای قرآنی استان لرستان، سوم شهریورماه سال ۳۹ در الشتر چشم به جهان گشود. سال ۱۳۴۳ وارد مدرسه شده و دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاه خود به پایان رساند و دوران دبیرستان خود را در دبیرستان امام خمینی(ره) الشتر آغاز کرد.
در سال ۱۳۵۸ دیپلم گرفت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در روستاهای الشتر مشغول به انجام وظیفه شد، سپس در امور تربیتی الشتر خدمت کرده و مدتی مسئول آموزشگاه بود.
در طول هشت سال دفاع مقدس بارها به منطقه جنگی اعزام شد و سرانجام در نهمین روز از آذرماه سال ۱۳۶۳ در شلمچه، به شهادت رسید.
اطرافیان شهید خاطرات زیادی از وی تعریف میکنند اما از این میان خاطرهای از فرزند شهید را بیان میکنیم که میگوید: زمانیکه پدرم دانشآموز بود، با چند نفر از همکلاسیهایش به طرف خانه میآید، یکی از دانشآموزان میگوید: مغازهای میشناسم که نمیداند پسته گران شده، اگر دو تومان بدهیم اندازه چهار تومان، پسته میدهد؛ پدرم نیز همراه آنها میرود.
پیرمرد پستههای بچهها را میدهد و دو تومانیهایشان را میگیرد، بچهها آماده رفتن میشوند و میبینند که همکلاسیشان محمدرضا به ته مغازه رفته و به پیرمرد کمک میکند، بچهها صدا میزنند: «محمد رضا بیا برویم.»
پدرم نیز در حالیکه کارت و جعبههای داخل مغازه را مرتب میکند، با لبخندی رو به بچهها میگوید: شما بروید من میمانم که به پدرم کمک کنم.
همکلاسیهایش خجالتزده میشوند و رنگ عوض میکنند و از اینکه محمدرضا نگفته بود که این مغازهی پدر من است تعجب کرده بودند، برگشتند که پستهها را پس بدهند و با قیمت جدید حساب کنند که پیرمرد میگوید: «میدانم بچهها شما همکلاسیهای محمدرضا هستید، محمدرضا سفارش شما را کرده بود.»
انتهای پیام/