گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: تاریخ ایرانزمین همواره شاهد ایثارگریها و حماسههای مردان و زنانی است که تا آخرین نفس خود، در برابر متجاوزان و دشمنان این سرزمین ایستادگی کردند؛ بنابراین روایت این ایثارگریها و حماسهها، در دنیایی که دستگاههای تبلیغاتی غربی نظیر «هالیوود» در آن، در حال ساختن تاریخ تخیلی برای خود هستند تا خلأ قهرمانهای نداشته خود را جبران کنند، امری لازم و ضروری است؛ چراکه این مردان و زنان در تاریخ پرافتخار ما، الگوهای واقعی و قهرمانان حقیقی هستند؛ درحالی که غربیها میخواهند شخصیتهای خیالی خود را همراه با داستانهای ساختگی، جایگزین قهرمانان حقیقی و الگویی برای نسلهای آینده ما قرار دهند.
هشت سال دفاع مقدس تنها مقطعی کوتاه از تاریخ ایرانزمین است که مردان و زنان زیادی در آن حماسه آفریدند؛ همان قهرمانان حقیقی، که برخی از آنها برای جامعه و نسلهای آینده شناختهشده هستند؛ مانند سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی که از روستاهای کرمان پا به دانشگاه انسانسازی دفاع مقدس نهاد و به یک چهره درخشان و قهرمان برای امت اسلامی تبدیل شد؛ اما این دانشگاه انسانسازی، فارغالتحصیلهای دیگری هم دارد که شناختهشده نیستند؛ مانند بسیاری از جانبازان که سالهای سال با درد و رنجهای روحی و جسمی، دست و پنجه نرم کرده؛ اما هیچوقت، نه از راهی که رفتهاند پیشیمان شدند و نه خود را مدعی سهم از سفره انقلاب دانستند.
شهید «محبعلی فارسی» که همرزمانش او را با نام «حاج محب» میشناسند، یکی از همین اسطورههای شناختهنشده دوران دفاع مقدس است که عمری را در گمنامی مجاهدت کرد؛ از همان دورانی که از روستاهای سیستان و بلوچستان به جبهههای دفاع مقدس پای نهاد و در لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حماسه آفرید، تا زمانی که در اسارت، زیر شکنجههای دشمن قرار گرفت و سپس تا پایان عمر خود، با تحمل عوارض ناشی از شکنجههای دوران اسارت و همچنین اثرات گازهای شیمیایی غربیها که به صدام هدیه داده بودند، استقامت کرد و سرانجام سال ۱۳۹۶ همزمان با روز ولادت جانباز دشت کربلا، چشم از دنیای فانی فرو بست و آسمانی شد.
«حاج محب» با وجود اینکه در زندگی خود سختیهای زیادی را متحمل میشد؛ اما هیچوقت مشکلاتش را به کسی نمیگفت؛ ولی با این وجود، گمنامی و مشکلاتش برای «حاج قاسم» پوشیده نبود؛ بنابراین سردار دلها سعی میکرد تا گهگاهی به همرزم قدیمی خود سر بزند و هوای او را داشته باشد و وقتی هم که «حاج محب» به شهادت رسید، بازهم فرمانده، خود را از جبهه مقاومت به سیستان و بلوچستان رساند و در مراسم تشییع او شرکت کرد.
«حاج قاسم» وقتی برای شرکت در مراسم تشییع «حاج محب» به سیستان و بلوچستان آمده بود، از آنجایی که همیشه دغدغه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را داشت، به خانواده حاج محب تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»؛ چراکه به عقیده سیدالشهدای مقاومت، فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده بود؛ قویتر و زندهتر از قبل.
«قدسیه سرگزی» همسر جانباز شهید «محبعلی فارسی» همانند دیگر همسران جانبازان، سالهای سال در کنار این جانباز فداکار، ایثارگرانه از وی پرستاری کرد؛ وی در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سرگذشت زندگی پر فراز و نشیب خود و همسر جانبازش را روایت کرده است، تا به درخواست شهید «حاج قاسم سلیمانی» مبنی بر اینکه «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، جامه عمل بپوشاند.
همسر «حاج محب» در بخش اول این گفتوگو به روایت مجاهدتهای این شهید والامقام در دوران ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی و دوران هشت سال دفاع مقدس پرداخته و در بخش دوم و بخش سوم این گفتوگو نیز، گوشهای از مشکلات جسمی «حاج محب» و زندگی پر فراز و نشیب وی را تشریح کرده است. همچنین در بخش چهارم این گفتوگو، روایتهایی از حضور سردار سپهبد شهید «قاسم سلیمانی» در منزل شهید «محبعلی فارسی» که از زبان همسرش نقل شده است را خواندید؛ آنچه در ادامه میخوانید بخش پنجم این گفتوگو است.
زاهدان من را رها نمیکند!
چندسالی که من با «حاج محب» زندگی مشترک داشتم، تا آنموقع قسمت نشده بود که باهم به زیارت یا سفر خاصی برویم؛ بنابراین «حاج محب» یکبار از یکی از افرادی که از طرف «حاج قاسم» به عیادتش آمده بود، درخواست کرد تا شرایط را برای سفر من و فرزندانم به زیارت کربلا فراهم کند؛ اما من گفتم که «حاجی! ما بدون تو نمیرویم»، وقتی که دید من روی این موضوع تأکید دارم، گفت: «چرا، میروید!»؛ البته باز هم قسمت نشد.
بعد از این سفارشِ «حاج محب»، مدتزمان کوتاهی نگذشته بود که فرزندانمان در ایام عید نوروز برای دیدن ما به زاهدان آمدند، وقتی میخواستند به تهران برگردند، دخترم از پدرش قول گرفت که برای تولدش که پنجم اردیبهشت بود، به تهران برویم؛ اما از تولد دخترم چندروزی گذشت و نتوانستیم برویم، به «حاج محب» گفتم که: «تولد «منصوره» که نرفتیم، برای ماه رمضان میرویم؟»، گفت: «انشاءالله»، گفتم «این انشاءاللههایی که تو میگویی، دلت نمیآید زاهدان را رها کنی!». گفت: «من از زاهدان دل میکنم، زاهدان من را رها نمیکند»؛ اما من به حکمت این جمله «حاج محب» پی نبردم که چرا این حرف را زد.
«حاج محب» با توجه به اینکه «پاسدار»، «جانباز»، «آزاده» و هم «معلم» بود، همزمان با اعیاد شعبانیه (سالروز ولادت حضرت امام حسین (ع) مصادف با روز پاسدار، سالروز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) مصادف با روز جانباز و سالروز ولادت حضرت امام سجاد (ع) بهعنوان یکی از آزادگان حادثه عاشورا) خیلی از دوستان و همرزمانش با وی تماس گرفته و این ایام را به او تبریک گفتند؛ خصوصاً اینکه سالروز ولادت امام سجاد (ع) مصادف شده بود با ۱۲ اردیبهشت که روز «معلم» است.
واقعه کربلا همینجا اتفاق افتاده است!
روز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بود؛ من آنروز خواب دیدم که مهمان دارم، در همین حال میخواستم در اتاق چادر سرم کنم که دیدم یک چادر بسیار زیبا وجود دارد؛ وقتی این چادر را برداشتم تا آن را سر کنم، آنقدر این چادر سنگین و زیبا بود که وقتی آن را سر کردم، طاقت نیاوردم؛ با این حال محکم زیر سنگینی آن ایستادم. وقتی دقت کردم، روی این چادر نقش گل و بوتههای زیبایی وجود داشت که انگار کاملاً طبیعی بودند؛ مانند گلهای ریز زرد، آبی، صورتی و... که در فصل بهار، در باغچهها رشد میکنند؛ انگار قطعهای از زمین باشد که قابل انعطاف است.
چادر را سر کردم و رفتم از اتاق بیرون و در حالی که مهمانها حضور داشتند، کنار «حاج محب» نشستم و به او گفتم: «حاج آقا! من را موعظه کنید». حاجی دست خود را به سمت قبله دراز کرد و یک بیابان را به من نشان داد و در حالی که آن جا «شهر سوخته» سیستان و بلوچستان نبود، گفت: «میدانی چرا به اینجا میگویند شهر سوخته!»، گفتم: «نه»، به حالت موعظه گفت: «چون واقعه کربلا همینجا اتفاق افتاده است. خون عباس بن علی (ع) همینجا ریخته شده است. عباس بن علی همینجا پرپر زده است!»، بعد من در همان عالم خواب، به «حاج محب» گفتم: «چه جالب پس میشود در اینجا ضریح گذاشت!»، گفت: «بله». وقتی از خواب بیدار شدم، برای «حاج محب» این خواب را تعریف کردم و سوال کردم که «تعبیر این خواب چیست؟»، لبخندی زد و گفت: «معلوم میشود؛ الله اعلم، من که معبر خواب نیستم».
دلتنگی برای مادر...
در این مدت که ما در سیستان و بلوچستان بودیم، «حاج محب» برای من و تمام خانمهای فامیل «چادر مشکی» و برای همه مردها «پیراهن» خریده بود؛ بنابراین من به شوخی گفتم که «حاجی لااقل پسری داماد کن... این همه کادو میدهی، به چه مناسبت است؟»، گفت: «چه کار داری خانم؟ اینها یادگاری است!».
«حاج محب» بعد از اینکه این یادگاریها را داد، به من گفت که «خانم! چادرت را برش زدی؟»، گفتم: «نه»، گفت: «برو چادر را بیاور و درست کنم». آنروز، سالروز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بعد از اذان ظهر بود، چادر را برش زدیم، خرده پارچهها را که جمع کرد، دیدم ایستاده است و یکمقداری حالت بیقراری دارد. گفتم: «حاجی درد یا مشکلی داری؟»، گفت: «نه، دلم تنگ شده است» و مکرراً این جمله را تکرار کرد، گفتم: «برای کی دلت تنگ شده، برای بچهها؟»، گفت: «نه، برای ننه جانم!»، منظورش مادر من بود، من هم بهشوخی گفتم: «ننهجان تو، یا ننهجان من؟»، گفت: «مگر من چندتا ننهجان دارم؟»، دوباره گفتم: «برای کی دلت تنگ شده؟»، گفت: «برای مادرم، برای مادرم...». بهیکباره در ذهنم آمد که یکزمانی از دوران اسارت خود، خاطره تعریف میکرد و میگفت: «وقتی یکی از بچهها اذیت میشد، میگفت: آخ مادر...»، که بعداً فهمیدم که منظورش از مادر، «حضرت زهرا (س)» است. «حاج محب» همچنین در این خاطرات خود، میگفت: «آنزمان دوست داشتم که با یک زن «سیده» وصلت کنم.» و من هم به شوخی و خنده میگفتم: «منم دوست داشتم با یک «سید» وصلت کنم، حالا که گیر هم افتادیم، چهکار کنیم؟». در پاسخ میگفت: «خانم! شیعیان همه فرزندان اهل بیت (ع) هستند و انشاءالله ما را نیز به فرزندی خودشان قبول میکنند.»؛ اینگونه شد که من یکمقداری در فکر فرو رفتم؛ اما از او سوال نکردم؛ چراکه حاجی در زمان صحبت کردن نفس کم میآورد و بنابراین من خیلی وی را سوالپیچ نمیکردم، بماند که برخی این موضوع را بهحساب بیتوجهی و بیخیالی من گذاشتند؛ اما واقعیت این بود که من دوست نداشتم که صحبت کند و نفس کم بیاورد و بعد از آن سرفه کند و به ریههایش فشار بیاید و...
نفسهای آخر...
چادر را که برش زدیم، رفتم تا آن را در اتاق بگذارم ـ همان اتاقی که در خواب دیده بودم ـ، اما هنوز یک قدم نرفته بودم که خواهرزادهام -که برای بررسی کپسولهای اکسیژن به منزل ما آمده بود- صدا زد: «خاله، خاله...»، چادر را روی زمین انداختم و برگشتم، دیدم که «حاج محب» رو به قبله زانو زده است، بهگونهای که انگار میخواهد سجده کند. فکر کردم که میخواهد ظرف آب را بردارد؛ وقتی آمدم تا ظرف آب را به او بدهم، دیدم که دارد کبود میشود؛ بنابراین سریعاً اکسیژن و ماسک را به او وصل کردیم و «یاحسین، یاحسین...» گفتیم؛ چون در سوییت سازمانی سپاه بودیم، به خواهرزادهام گفتم که «احسان داد بزن تا دیگران بیایند و کمک کنند»، سربازهای داخل شهرک آمدند و زنگ زدند به اورژانس. وقتی به بیمارستان رفتیم، گفتند «کاری نمیتوانیم انجام دهیم» و چند شوک هم به «حاج محب» دادند و تا فردای آن روز در آی.سی.یو بود؛ اما دیگر علائم حیاتی نداشت و پزشکان گفتند که «دیگر هیج راهی ندارد.»؛ آنشب هم من مانند همیشه تا صبح در آی. سی. یو بالای سر «حاج محب» بودم و چندباری هم وضعیت وی تغییر کرد؛ اما دیگر بوق دستگاه ممتد شد و نهایتاً با او خداحافظی کردم. وقتی پرستاران آمدند که من را بیرون کنند، قبول نکردم و گفتم که خودم کارهای او را انجام خواهم داد.
آسمان گریست...
چشمهای «حاج محب» تا لحظه آخر باز بود؛ بنابراین چشمهای او را بوسیدم و آنها را بستم. وقتی کارهایم تمام شد، پرستارها گفتند که «برو بیرون میخواهیم او را در کاور قرار دهیم»؛ اما باز هم قبول نکردم و گفتم که «میخواهم ببینم که کاور اندازهاش است یا نه؟»؛ چراکه تعریف میکرد؛ در جبهه معمولا کیسه خواب اندازهاش نبود و معمولاً سرش بیرون میماند؛ اما الحمدلله دیدم که کاور اندازهاش بود. لحظاتی که در بیمارستان بودم، برخی آمدند؛ از همرزمانش گرفته تا بچههای سپاه و...
آنروز وقتی پیکر «حاج محب» را تحویل سردخانه دادیم و از بیمارستان بیرون آمدیم، انگار که آسمان بهیکباره سوراخ شد و در مدت نیمساعت آنقدر باران بارید که احتمال دادند سیل بهراه بیافتد؛ این درحالی بود که سالها در سیستان و بلوچستان خشکسالی بود و در اردیبهشت هم سابقه نداشت که باران ببارد.
انتهای پیام/ 113