همرزم شهید سلیمانی مطرح کرد؛

شجاعت شهید سلیمانی برای شناسایی خطوط مقدم مبارزه با داعش

سردار «علی اسدی» از همرزمان شهید قاسم سلیمانی با بیان خاطره‌ای به شرح شجاعت و درایت آن شهید در شناسایی و مدیریت خطوط مقدم جنگ با داعش برای صیانت بیشتر از جان رزمندگان اسلام پرداخت.
کد خبر: ۴۳۶۲۳۲
تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۹۹ - ۰۰:۲۹ - 08January 2021

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار «علی اسدی» از همرزمان شهید قاسم سلیمانی با بیان خاطره‌ای به شرح شجاعت و درایت آن شهید در شناسایی و مدیریت خطوط مقدم جنگ با داعش برای صیانت بیشتر از جان رزمندگان اسلام پرداخت.

وی اظهار داشت: «برای عملیاتی از طرف حاج قاسم به سوریه دعوت شدم. او را از زمان جنگ می‌شناختم و با او مراوده داشتم، برای همین دعوتش را قبول کردم. اطرافیانم می‌گفتند: نرو. اما من تصمیمم را گرفته بودم. وارد هواپیما شدم. در آسمان، بیرون و دور دست‌ها را نگاه می‌کردم. با خودم می‌گفتم یعنی باز به خاک کشورم برمی‌گردم؟! مشغول تماشای سیاهی آسمان بودم که نوری از دور تماشا کردم، فهمیدم چیزی به دمشق نمانده. ساعت ۹ شب بود که از هواپیما پیاده و سوار ماشین مخصوصی که حاجی برایم فرستاده بود شدم.

از کوچه پس کوچه‌های شهر ویران شده دمشق رد شده و به ساختمانی که از آن محافظت می‌شد رسیدم. از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمان حرکت کردم. چند قدم برداشتم و مقابل درب ساختمان رسیدم. فهمیدم حاجی همین جا مستقر است، تا مرا دید گل از چهره‌اش شکفت. از صندلی برخاست و به استقبالم آمد. وسایلم را زمین گذاشتم و او را در آغوش گرفتم. چند لحظه گذشت. حاجی گفت: «خیلی خوب شد که امشب آمدی» با چند تن از فرماندهان حشدالشعبی جلسه داریم شما هم حتماً شرکت کن. وارد جلسه شدم و کنار فرماندهان نشستم، حاجی طرح عملیاتی را می‌ریخت تا بتواند قسمتی از حلب را آزاد کند، اواخر جلسه نگاهی به نقش انداخت و گفت: «این نقشه ناقص است، باید خودم به شناسایی بروم.» بیسیمش را برداشت و از ساختمان خارج شد. من که مات و مبهوت در و دیوار را نگاه می‌کردم با خودم گفتم سریع بروم و حاجی را از رفتن به شناسایی منصرف کنم.

از ساختمان خارج شدم. سمت چپم را نگاه کردم کسی نبود، نگاهم را به سمت راست چرخاندم. دیدم چند نفر به سمت بیابان حرکت می‌کنند. به سمتشان دویدم و بلند صدایشان کردم. جمعشان از حرکت ایستاد. یکی از آن‌ها جلو آمد با نور مهتاب فهمیدم حاج قاسم است. نفس‌زنان به او گفتم: «حاجی چه می‌کنی؟ امید همه ما به شماست. شما جایی می‌روید که من و امثال من جرات رفتن به آنجا را نداریم! اگر اتفاقی برایتان بیافتد سرنوشت مقاومت عوض می‌شود.» حاجی جلو آمد، دستهایش را روی شانه‌هایم گذاشت. نگاهی با محبت کرد و گفت: «اگر من به شناسایی نروم ممکن است تلفات جنگی ما دو برابر شود. من نمی‌خواهم خون بچه‌ها هدر رود و به ناحق ریخته شود. اگر من و امثال من که تجربه بالایی داریم به شناسایی برویم عملیات با هزینه‌های کمتری پیروز می‌شود.»

فهمیدم حاجی به کارش مصمم است و فقط به او گفتم: «مواظب خودتان باشید.» با او خداحافظی کردم و به سمت ساختمان حرکت کردم. در راه نیم نگاهی به عقب انداختم و در دلم می‌گفتم «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.»

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها