مروری بر زندگی‌نامه شهید «اکبر خان‌محمدزاده»

شهید «اکبر خان‌محمدزاده» پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و پس از حضور در عملیات‌های متعدد، سرانجام در عملیات والفجر 4 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۴۳۹۱۰۸
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۸ - 26January 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان‌شرقی، شهید «اکبر خان‌محمدزاده» در 13 خرداد ماه 1344 در روستای کاشان شهرستان اهر آذربایجان‌شرقی متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و پس از حضور در عملیات‌های متعدد، سرانجام در عملیات والفجر 4 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

زندگی‌نامه شهید:

شهید اکبر خان‌محمدزاده در 13 خرداد ماه 1344 در روستای کاشان شهرستان اهر متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همین شهرستان گذراند.

به دوره راهنمایی مصادف شد با قیام مردم ایران علیه رژیم استبدادی پهلوی. وی مانند سایر جوانان انقلابی در راهپیمایی ها شرکت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. بعد از گذراندن دوره آموزشی در آموزشگاه خاصبان، در سپاه اهر مشغول به کار شد. اندکی بعد مسئولیت عملیات سپاه اهر به او سپره شد.

اولین اعزامش به کردستان (سردشت) بود. در دومین اعزامش به جبهه های جنوب رفت. پس از عملیات والفجر 1 به اطلاعات لشکر 31 عاشورا پیوست و در شناسایی منطقه بمو حضور داشت.

در عملیات والفجر 4 که در پنجوین عراق صورت گرفت، مسئول تیم شناسایی شد. مرحله سوم عملیات که در ارتفاعات کانی مانگای عراق صورت گرفت، بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل آمد. (پیکر مطهر شهید پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

خصوصیات بارز شهید:

 فردی با تقوا، عاشق امام، انقلاب و شهادت بود. با محبت بود و وقار خاصی داشت و احترام پدر و مادرش را همیشه نگه میداشت وی شجاع، نترس و با تجربه بود و از قدرت بدنی بسیار خوبی برخوردار بود.

خاطرات مادر شهید:

از جبهه که برگشته بود، از پدرش اجازه گرفت و باهم رفتیم مشهد. از سر تا پا، برای من لباس نو خرید. خیلی بامحبت بود. سب که می آمد مسافرخانه، موقع خوابیدن اور کتش را زیر سر من می گذاشت. از او پرسیدم: "اکبر توی دلت چه می گذرد، گفت: مادر ناراحت نباش. هر چقدر هم که گریه کنید. بالاخره آخرش مرگ است. از مشهد برگشتیم و رفت جبهه.

روزی گفتم: تو را خدا اکبر کم تر برو جبهه، گفت مادر، اگر تو هم بروی آن‌جا و حال و هوای جبهه را درک کنی، برمی گردی هر پنج پسرت را به جبهه می فرستی؟" توی خواب دیدم، دارم دنبالش می گردم. در خون غلطیده بود.

چادر سیاه را بلند کرده و گفتند تو دیگر برو، دوستش که با او خیلی مهربان بود (اکبر جوان بخشایش) چندروز قبل ترش شهید شده بود. دیگر میدانستم اكبر هم شهید شده است. ما را به سردخانه بیمارستان بردند و رویش را باز کردند. انگار داشت، می خندید. به خدا قسم که داشت می خندید.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها