به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، در سالروز وفات حضرت امالبنین (س) و روز تکریم از مادران و همسران شهدا، زندگی شهید «سیده سلطنت حمیدتبار» مادر شهیدان «ابوالقاسم، هادی وابئالحسن محمدزاده» را از نظر میگذرانیم.
زندگینامه شهید:
در سال ۱۳۱۶ در شهر کوچک امیرکلا غلغلهای به پا شد. مأموران رژیم «رضاخانی» منطل سید یوسف را به محاصره درآوردند و او و همسرش خدیجه را به امنیه انتقال دادند. سید مستقیما به زندان رفت، ولی همسرش با دو مأمور مراقب، به تنها بیمارستان بابل-بیمارستان دکتر بابایف- برده شد.
در شهر امیرکلا این موضوع دهان به دهان پیچید که سید یوسف و همسرش خدیجه را امنیهها گرفتند. بعضیها بدون اینکه علت را بدانند فقط در خصوص دستگیری آنها حرف میزدند، ولی افراد مطلع میگفتند: «خدیجه خانم، همسر سید یوسف که حامله است امروز که در جمع زنان نشسته بود صدای اذان از نوزادی که در شکمش بود به گوش رسید، و این موضوع وقتی به گوش مسئولین امنیه رسید حکم دستگیری سید و همسرش را دادند.
دیگر این موضوع نقل صحبتهای هر محفل و مجلسی شده بود. بعضیها میگفتند: «پیشبینی شاه نعمتالله، ولی همین نوزاد در شکم است.» تنها دو چیز بود که برای مردم امیرکلا و بابل مسجل بود اول شنیدن صدای اذان بود که جمع زنان حاضر در روز واقعه موضوع را تدیید میکردند و دوم بیگناهی سید و همسرش.
بعد از سه ماه انتظار مردم، مأموران امنیتی و همچنین دستگاه حکومتی، خبر به دنیا آمدن دختر سید یوسف در شهر امیرکلا و بابل پیچید. به روایتی رضاشاه و همسرش مستقیما برای مطمئن شدن از دختر بودن طفل، به بابل آمدند و وقتی دیدند کودک، دختر است دستور آزادی سید و همسرش را صادر کردند.
بابایف پزشک معالج، به سید یوسف پیشنهاد داد که نام این دختر را «سلطنت» بگیرد چرا که او با به دنیا آمدنش سلطنت پهلوی را ترساند...
سلطنت در سال ۱۳۳۳ در سن ۱۷ سالگی با یک کشاورز قائمشهری به نام حسینجان ازدواج کرد که ثمره ازدواج آنها هشت فرزند شد که از میان آنها ابوالحسن، هادی و ابوالقاسم مفتخر به پوشیدن لباس فاخر شهادت شدند.
جبهه تجلیگاه نور خدا
این مادر شهید اینگونه روایت کرد: هادی از اینکه نمیتوانست به جبهه برود ناراحت بود. چند مرتبه به سپاه مراجعه کرد، ولی او را بخاطر سن کمش اعزام نکردند. سرانجام تیرماه سال ۶۳ موفق شد جهت آموزش جبهه به پادگانی برود. بعد از ۴۵ روز آموزش به مریوان رفت ۴۵ روز در آنجا بود و آمد.
مهرماه ۱۳۶۳ دوباره به جبهه رفت. این بار ۶ ماه در آنجا بود. وقتی از جبهه برگشت خبر شهادت ابوالقاسم را آوردند. به همین خاطر مدتی را در پشت جبهه ماند، در این مدت کمک حالم بود. در کارهای خانه کمکم میکرد. ولی فکر و ذکرش جبهه بود. همیشه قسمتی از وصیتنامه ابوالقاسم نوشته بود: «برادرانم همانند گذشته به جبهه بروید و سنگرهای حق را پر کنید.» را برایم میخواند. من میدانستم منظورش چیست، ولی چیزی نمیگفتم خیلی به من وابسته بود. وقتی از در منزل میآمدم بیرون، آنقدر دم درب میایستاد تا من برگردم. من بهش میگفتم: «تو که اینجا به من چسبیدهای و بدون من یک لحظه را سر نمیکنی چطور تو جبهه بدون من طاقت میآوری؟» میخندید و میگفت: «آنجا دلتنگی معنا نداردو جبهه تجلیگاه نور خداست.» (برگزفته از ویژه نامه بانوان فداکار مازندران)
انتهای پیام/