به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، شهید «محمود اسکندری جم» دوم دی ۱۳۴۲، در روستای فیلستان تابعه شهرستان پاکدشت به دنیا آمد. پدرش محمد، کشاورز بود و مادرش ربابه نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته برق درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی در زادگاهش واقع است.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید «محمود اسکندری جم» اشاره شده که در ادامه میخوانید:
کلاس تمام شده بود بچهها مشغول عوض کردن لباسهایشان بودند که یکی از آنها جلو آمد و پرسید: «استاد ببخشید میشه یه سوال ازتون بپرسم؟» محمود سرش را بالا آورد و گفت بفرمایید. پسرک پرسید: «آقا بچه ها میگن مدیرتون شما رو از مدرسه بیرون کرده. راست میگن؟» محمود نگاهی به صورت پسر انداخت و گفت: «بله راست میگن». و او دوباره پرسید: «آخه آقا همه میگن شما درستون خیلی خوبه، هنرستان رشته مکانیک میخونید و تازه معلم خصوصی بچههای شریف آباد هم هستید، آخه مگه دانش آموزای زرنگ رو هم اخراج می کنن؟» خندید و گفت: «ای ناقلا این همه اطلاعات از کجا کسب کردی؟ خوب بله اونا دوستام هستند مدیر خواسته بود برای امتحانات کمی بهشون کمک کنم فقط همین، تازه منو به خاطر درسم اخراج نکردن من فقط پرچم شاهُ پایین کشیدم و عکسشُ پاره کردم، اونا هم منو اخراج کردن و به جای من برادرانم اکبر و عباس و اصغر رو گرفتن، کتکشون زدن و بازداشتشون کردن. میگن اونا هستن که این کارا رو به من یاد میدن. معلما تهدیدم کردن که اگر دست از این کارا برنداری کلی نمره ازت کم می کنیم».
پسرک گفت: «آخه استاد شما که ما شاءالله ورزشکارید و استاد تکواندو، درستون هم که خوبه، حیف نیست؟» محمود اخمهایش را در هم کشید و گفت: «چی میگی ما همه باید تلاش کنیم تا بتونیم به امید خدا این انقلاب رو به پیروزی برسونیم».
شهید محمود اسکندری فرزند آخر از یک خانواده پر جمعیت و انقلابی بود. قبل از پیروزی انقلاب پدر و برادران و خود او جزء رهبران و سر دستگان باندهای کوچک بودند. به خصوص اصغر که در آن زمان دانشجو بود اخبار جدید و اعلامیههای امام(ره) را به اهل خانواده میرساند و برادرانش در روستای فیلستان پخش میکردند. محمود هم از همان کودکی مبارزه را در دامان این خانواده مذهبی آموخته بود. هر جا عکس شاه را میدید پاره میکرد و پرچمهای او را پایین می کشید.
مدتی هم از مدرسه اخراج شد اما چون جزء دانش آموزان بسیار درس خوان بود به زودی به مدرسه بازگشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ دوباره فعالیت این خانواده اوج پیدا کرد. برادران بزرگتر در جبهه حضور پیدا کردند و محمود هم مدام اصرار به رفتن داشت. مادرش می گفت: «نرو عباس در جبهه است و کسی نیست به پدرت کمک کند» اما او میگفت: «ای بنده خدا ! شما چطور میخواهید جواب حضرت فاطمة زهرا (ع) را بدهید؟ در آن دنیا میخواهید بگویید ما پشتیبانی فرزند تو را نکردیم؟ من میخواهم بروم تا راه کربلا را باز کنم. بابا خیلی آرزو دارد به کربلا برود» مادر میگفت: «حداقل امتحانت را بده بعد برو». اما نمیدانست که حالا دیگر اوضاع عوض شده و مدیر به او گفته که تو چه امتحان بدهی و چه ندهی قبولی اگر دوست داری و میخواهی به جبهه بروی، برو.
هر چند همواره آرزو داشت درس بخواند و به پدر و مادرش خدمت کند اما خدمت به همه هموطنان را واجبتر میدانست. تا وقتی در مدرسه بود تمام حواسش را به درس هایش متمرکز میکرد و وقتی به خانه میآمد به دنبال اوامر پدر و مادر میرفت. و گاهی با دوستانش شهید قدوم، شهید اربابی، شهید سید ابوطالب خانی و پسر عموهایش شهیدان غلامعلی و غلامحسن اسکندری و باقر سیل سپور بازی میکرد. و در باب مسائل سیاسی با آنها صحبت میکرد.
چندین بار به جبهه رفت. بار اول سه ماه، بار دوم چهار ماه و بار سوم سه ماه در جبهه حضور داشت تا اینکه در خرمشهر در عملیات بیت المقدس شهادت را به آغوش کشید.
مادرش که شهادت را به گل محمدی تشبیه می کرد، او را مایه سرافرازی خود وخانواده میدانست و اطمینان داشت که محمود در دنیا و آخرت بهترین جا را به خود اختصاص داده است.
انتهای پیام/