معرفی شهدای مدرسه زینبیه (6)؛

شهیده «مریم حنیفه»

به مناسبت فرا رسیدن 12 بهمن‌ماه سالروز بمباران مدرسه دخترانه زینبیه شهرستان میانه، زندگی‌نامه تعدادی از شهدای این مدرسه منتشر می‌شود.
کد خبر: ۴۴۰۰۲۵
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۸:۵۶ - 31January 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان‌شرقی، به مناسبت فرا رسیدن 12 بهمن‌ماه سالروز بمباران مدرسه دخترانه زینبیه شهرستان میانه، زندگی‌نامه تعدادی از شهدای این مدرسه منتشر می‌شود.

شهیده «مریم حنیفه» در سال 1349 در شهرستان میانه آذربایجان‌شرقی چشم به جهان گشود. وی هنگام تحصیل در مدرسه زینبیه میانه و بمباران این مدرسه در 12 بهمن‌ماه 1365 توسط جنگنده‌های رژیم بعثی عراق، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

خاطرات، مادر شهیده:

آن قدر باوقار و با حجاب و اهل نماز و تلاوت قرآن بود که پدرش او را مومنه خطاب می‌کرد. آخرین شبی که کنار هم بودیم خواب در چشمان هیچ‌کدام‌مان خیمه نزد. نمی‌توانستم بخوابم و مریم هم مثل من آشفته بود و بی‌تابی او بیشتر دلواپسم می‌کرد. مدام از جایش بلند می‌شد و از پنجره آسمان پرستاره را تماشا می‌کرد و بی‌تابانه در انتظار سحر بود و من چه غافل بودم از اینکه چون سحر فردا از راه برسد من در آسمان به جست‌وجوی او خواهم بود.

بی‌تابی‌اش نگرانم کرد که گفتم مریم چرا نمی‌خوابی، چیزی شده؟ گفت نه، مادر شما چرا نمی‌خوابید؟ گفتم نگران توام که نمی‌توانی بخوابی. گفت راحت باش مادر من طورییم نیست! نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم که اتفاقی در شرف وقوع است.

کمی دلداری‌اش دادم اما مدام بی‌تابانه در آسمان دنبال چیزی می‌گشت و می‌گفت چرا این شب سحر نمی‌شود عجب شب بلندی است امشب. صدای اذان، دلشوره را از وجود مریم شست و آرامش کرد و او مثل همیشه با شور به نماز ایستاد و بعد از نماز شروع به خواندن سوره «الرحمن» کرد و بعد هم زیارت عاشورا خواند. این کار همیشگی مریم بود و با ذکر خدا دلش آرام می‌گرفت.

بی‌قراری شب هنگام و آرامش سحری مریم حس غریبی را در وجودم بیدار کرده بود و او آرام گرفته بود اما گویی دلشوره من پایانی نداشت. بمباران حمام بلور و شهادت یکی از همسایه‌ها لحظه‌ای از ذهنم دور نمی‌شد و همین که بچه‌ها پا را از در خانه بیرون نگذاشتند احساس کردم که دیگر آن‌ها را نخواهم دید.

مریم در حالی که با بغض نگاهم می‌کرد گفت مادر امروز جشن داریم تازه اگر به مدرسه نرویم از نمره انضباط‌مان نیز کم می‌کنند. خلاصه با هر ترفندی که بود حرفشان را به کرسی نشانده و راهی مدرسه شدند.

نزد مدیر مدرسه رفتم و از او اجازه خواستم که دخترانم را به خانه ببرم اما ایشان گفتند که فقط می‌توانم یکی را با خود ببرم و چون در مدرسه مراسم دارند نمی‌تواند اجازه رفتن هر سه دخترم را به من بدهد.

مات و مبهوت مانده بودم و نمی‌دانستم از میان سه فرزندم کدام را از مهلکه بدر ببرم. در خیابان بودیم که هواپیماها بالای سر ما رسیدند و شروع به بمباران کردند و دخترم رقیه که همراه من بود زخمی شد. وقتی که سراسیمه به سمت مدرسه دویدم همه چیز در دود و آتش گم بود.

یا حسین و یا فطمه (س) گویان می‌دویدم وقتی در مدرسه  پیدایش نکردم به سمت بیمارستان دویدم. خودم را گم کرده بودم و انگار حواسم در همان لحظه وداع با مریم جا مانده بود. ساعت 2 بعد از ظهر بود و ما پریشان در کنار جگر گوشه‌هایمان پرپر می‌زدیم که دوباره هواپیماهای دشمن آمدند و این بار بیمارستان هدف آن‌ها بود. دوباره محشری برپا شد و من با اصرار پیکر دخترم را تحویل گرفتم و بدن پر از ترکش را به خاک سپردم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها