به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، سردار شهید «رمضانعلی عامل» فرمانده تیپ امام صادق (ع) از لشکر ۵ نصر در ۱۸ بهمن ۱۳۴۰ مصادف با نخستین روز از ماه مبارک رمضان در مشهد متولد شد؛ وی در پنجم اسفند ۱۳۶۲ در عملیات «خیبر» در منطقه «هورالهویزه» به فیض شهادت نائل آمد.
به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس به سه خاطره در خصوص این فرمانده اشاره خواهیم داشت.
لباس احرام شهید عامل سوغات رزمندگان شد
راوی: سردار شهید محمد فرومندی
زمانی که حاج رمضانعلی عامل از سفر حج برگشت لباس احرامش را تکهتکه کرد و با هر تکه یک جانماز درست نموده و آن را به عنوان سوغات به بچهها داد. من به ایشان گفتم: «اصولاً لباس احرام را برای کفن مورد استفاده قرار میدهند، چطور جنابعالی از آن به عنوان جانماز و آن هم برای هدیه دادن به دیگران استفاده میکنید.
شهید عامل در پاسخ گفت: «کیفیت مرگ من مشخص نیست به چه شکل باشد و چگونه از این دنیا میروم لذا نیاز به کفن ندارم. بعد از مدتی حاج رمضانعلی عامل در عملیات خیبر به فیض شهادت نائل آمد و همان لباس سبز سپاه کفن ایشان شد.
سفر حج مقدمهای برای جهاد در راه خدا
راوی: سردار سید کاظم حسینی
بعد از عملیات «والفجر۳» از طرف فرماندهى براى شهید عامل که آن زمان فرمانده تیپ بود یک سفر زیارتى حج در نظر گرفته شد. هنگام رفتن به شوخى گفتم: شما که همیشه مىگویى جاى من در میدان جنگ است پس چه شد؟ گفت: اکنون به من گفتهاند که برو، خانه خدا را زیارت کن، من هم مىروم تا سعى صفا و مروه را بجا بیاورم، عرفات را درک کنم و در روز عرفه بر روى رملها بنشینم و دعاى عرفه امام حسین (ع ) را بخوانم، تا بعد بتوانم آنها را بر روى رملهاى ایران پیاده کنم تا شیطان و آن دشمن تا دندان مسلح اسلام و انقلاب را از خود و سرزمینم دور کنم.
معنویت رزمنده تخریبچی در عملیات کربلای ۱
راوی: سردار شهید رمضانعلی عامل
در منطقه عملیاتى «والفجر۱»، در حالی که یکى از برادران تخریبچى که حدود ۱۹ سال سن داشت در حالى خنثى کردن مینها بود، پایش روى مین رفته و انفجار مین سبب قطع پای راستش شده بود. پاى او در کنارش روى زمین افتاده بود و خودش هم در داخل میدان مین دراز کشیده بود.
من با دیدن او به سمتش رفتم. او فریاد زد «نیا، نیا» میدان مین پاکسازى نشده، روی مین نروى. من اینجا هستم حالم خیلى خوب است. این رزمنده جوان وضع عجیبى داشت من بدون توجه به توصیههاى او به سمتش رفتم تا او را بلندکرده و به عقب ببرم.
او ملتمسانه گفت: اسلحه من را بگیر و برو جلو. نمىخواهد مرا بلند کنى، من اگر شهید هم شدم اشکالى ندارد. او به جاى اینکه داد بزند و از درد بنالد و افسوس پایش را بخورد من را ترغیب مىکرد که به وظیفه اصلى خودم بپردازم. او را بلند کردم تا به عقب بروم ولى اصرار میکرد که اسلحهاش را هم باید با خود داشته باشد و حتى دنبال فشنگهایش که در گوشه و کنار ریخته بود گشت و آنها را جمع کرد و در جیبش گذاشت و گفت: اینها بدرد مىخورد رزمندگان میتوانند با این فشنگها مخ عراقیها را بیرون بریزند.
در حالى که او را روى دوش خود مىگذاشتم این دعا را زمزه مىکرد: الهى قلبى محجوب و نفسى معیوب و...
انتهای پیام/