معرفی کتاب؛

«فراتر از ابدیت»

کتاب «فراتر از ابدیت» به قلم «محمد محمدسیفی» با حمایت مالی و معنوی معاونت فرهنگی، آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران یزد به مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است.
کد خبر: ۴۴۵۱۷۴
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۸:۵۳ - 28February 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، کتاب «فراتر از ابدیت» به قلم «محمد محمدسیفی» با حمایت مالی و معنوی معاونت فرهنگی، آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران یزد به مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است.

این کتاب در ۱۲۰ صفحه و در قطع رقعی توسط انتشارات «سید علی زاده» چاپ و منتشر شده است.

در این کتاب ضمن مصاحبه با شهدای زنده این مرز و بوم و یادگاران هشت سال دفاع مقدس، نسبت به تبدیل خاطرات آن‌ها به داستان‌های کوتاه و جذاب توسط یکی از نویسندگان مجرب اقدام شده است.

کتاب فراتر از ابدیت حاوی ۲۴ داستان است که در بخش پایانی کتاب برشی از زندگی‌نامه ۱۲ جانباز به شیوه محاوره‌ای و بی هیچ دخل و تصرفی از سوی نویسنده، به عنوان زندگی‌نوشت منعکس شده است. جانبازانی که در مصاحبه‌ها شرکت داشتند هرکدام زندگی‌نامه کوتاهی ارائه کردند که در همان آغاز کتاب به زیور طبع آراسته شده است.

در ادامه داستان «خمپاره سرگردان» را از نظر می‌گذرانیم:

تو خط قرار گذاشتیم هر کس برای انجام کاری از سنگر بیرون آمد عراقی‌ها را هم به فیض برساند، آن هم با گلوله خمپاره شصت! روز اول فرمانده همه چیز را در باره خط کمین توضیح داد: همان طور که می‌بینید ما به عراقی‌ها خیلی نزدیک هستیم فاصله ما با آن‌ها به هشتاد متر هم نمی‌رسه پس مجبوریم از خمپاره شصت استفاده کنیم، اما با خرج اضافه، برای این خمپاره‌ها باید خرج اضافه بذاریم تا گلوله در مواضع دشمن فرود بیاید.

بعد از اینکه قبضه‌های خمپاره را مستقر کردیم. دوباره برایمان توضیح داد که برای هر خمپاره چند تاخرج اضافه بگذاریم و باز لابه لای حرف هایش از خطرناک بودن این نوع خمپاره‌ها با خرج‌های اضافی گفت: این اضافه کردن خرج خمپاره هم ابتکار ما ایرانی هاست! اما خیلی باید دقت کنید، این کار شوخی بردار نیست. کوچک‌ترین اشتباهی ممکن است به قیمت جان همسنگرهاتون تموم بشه؛ و برای من همیشه این سؤال پیش می‌اومد که چه خطری می‌تواند برای ما داشته باشد. از بچه‌ها شنیده بودم که ممکن است موقع شلیک، خود خمپاره منفجر شود! تا آن روز که آن اتفاق عجیب در خط کمین افتاد و من و بچه‌های دیگر دانستیم اصرار‌های فرمانده برای چه بوده است!  

آن روز عصر سه نفری در سنگر‌های کمین نشسته بودیم که صدای شلیک خمپاره آمد، اما بعد از شلیک، آنچه می‌دیدیم باورکردنی نبود! خمپاره‌ای که به آن سوی خاکریز شلیک شده بود به جای رفتن به سوی دشمن، درست بالای سرمان بود و لحظاتی بعد با سرعت پایین می‌آمد! معلوم نبود کسی که خمپاره را شلیک کرده، دچار چه اشتباه محاسباتی خمپاره را بالای سر ما فرستاده بود! شنیده شده بود که گلوله سرگردان بودیم که برای محافظت در مقابل خمپاره‌های زمانی، بهترین کار ایستادن است، اما در آن لحظه، قدرت تصمیم گیری از ما سلب شده بود و مغز به جای هشدار برای ایستادن به شکل عمودی، به ما فرمان درازکش داد! وقتی روی زمین خیز رفتیم همه چیز را تمام شده می‌دانستیم، پناه گرفتن یا ایستادن در آن سنگر‌ها چه فرقی می‌کرد؟ بعد از چند ثانیه انفجار گلوله خمپاره بود و دیگر هیچ...

همه منتظر بودیم تا صدای انفجار را بشنویم، صدایی خیلی نزدیک و البته مرگبار! اما گویی زمان از حرکت باز ایستاده بود و ما سه نفر هرلحظه منتظر انفجاری مهیب در میان کانال بودیم! انتظاری که به درازا کشید!... پس از چند دقیقه، دست هایم را تکیه گاه بدنم قراردادم و با احتیاط سرم را بالا گرفتم، گلوله خمپاره به حالت افقی و با فاصله‌ای بسیار نزدیک، روی خاک افتاده بود و صورتم از هُرم گرمای خمپاره، عمل نکرده داغ داغ شده بود!

داستان «اذا واقعه» داستان جذاب دیگری است که در ادامه آورده می‌شود:

جایی داخل کانال با تن زخمی افتاده‌ای که صدایش را می‌شنوی، دستش را روی گردنش گذاشته و خون از لای انگشتانش جاری است. لهجه‌اش یزدی است، اما چهره‌اش برایت آشنا نیست با این حال به سختی در میان گل و لای کانال خودت را به او می‌رسانی و او دستت را می‌گیرد و بر روی زخم می‌گذارد: برادر برایم «اذا واقعه» را بخوان! تو نگاهی نومیدانه به گلوله‌های آرپی‌جی که از گونی بیرون افتاده‌اند می‌اندازی. رفته بودی که برای آرپی‌جی‌زن مهمات بیاوری.

اما وقتی با دو گونی پر از گلوله‌های چهارتایی بر دوش برمی گردی، میانه راه درد شدیدی در پهلوی راستت می‌پیچد و نمی‌توانی به پشت خاکریز، جایی که دوستت منتظر رسیدن گلوله‌های آرپی جی است برسی، رزمنده مجروحی که کنار دستت افتاده دوباره جمله اش را تکرار می‌کند و از تو می‌خواهد سوره واقعه را برایش بخوانی! دستت را بر روی گردنش گلوله باشد. به اطراف نگاهی ِ می‌گذاری. به نظر می‌رسد جای زخم می‌اندازی تا شاید پارچه یا باندی پیدا کنی و زخم را ببندی، اما داخل کانال تا چشم کار می‌کند گلوله‌های آرپی جی و پوکه‌های فشنگ است که در میان گل ولای فرو رفته است.

بازهم نگاهت می‌کند و این بار با نگاهش به تو می‌فهماند که نیازی به بستن زخم نیست و تو باید فقط سوره واقعه را بخوانی! فرصتی نیست که از او دلیل این درخواست را بپرسی. شاید او هم هر دوشنبه به نیتی این سوره را می‌خوانده و یا شاید مانند تو مادربزرگی داشته است که برایش از این سوره و خیرات و برکاتش گفته است.

شروع به خواندن سوره می‌کنی، اما مطمئن نیستی بتوانی تا آخر بخوانی! خیلی وقت است که این سوره را نخوانده ای. باز نگاهت می‌کند، اما این بار نگاهش حسرت آمیز است. شاید فکر می‌کند تو سوره را بلد نیستی؛ اما وقتی شروع می‌کنی تمام صورتش را لبخندی رضایت آمیز می‌پوشاند.

«اذا وقعت الواقعه، لیس لوقعت‌ها کاذبه، خاضعه رافعه». چون قیامت واقع شود که در وقوعش هیچ دروغی نیست. گروهی به خواری و ذلت خواهند افتاد و گروهی سرافراز... خون از لای انگشتانت شره می‌کند و روی لباسش می‌ریزد. به نظر می‌رسد که صورتش بشاش‌تر شده و نگاهش امیدوارتر! به یاد مادربزرگت می‌افتی که همیشه برای خواندن سوره‌های قرآن تشویقت می‌کرد: - مادر جون، اذا واقعه را قبل از اینکه بخوابی بخون.

حدیث داریم معبود صورتش مثل ماه شب که هر کس این سوره را بخونه وقت دیدار چهارده نورانی می‌شه! و تو صورت مادربزرگ را می‌بوسی و می‌گویی: پس برای همینه که صورت شما همیشه مثل ماه می‌درخشه؟! مادربزرگت می‌خندد و تو همچنان خواندن سوره را ادامه می‌دهی: «اذا رجت الارض رجا و بست الجبال بسا...» آنگاه که زمین به سختی بلرزد و کوه‌ها به تمامی متلاشی شوند... گلوله خمپاره‌ای چند قدم آن سوتر به زمین می‌خورد و زمین زیر پایت می‌لرزد و برای چند لحظه تو و دوست مجروحت در میان گرد و غبار گم می‌شوید.

کسانی بیرون از کانال در حال دویدن هستند و از زیر قدم‌هایشان خاک است که بر روی سر تو و آن مجروح می‌ریزد. تو دستی به سرت می‌کشی تا خاک‌ها را بتکانی، اما آنکه کنارت نشسته کوچک‌ترین واکنشی نشان نمی‌دهد. سر و صورتش میان لایه‌ای از خاک پنهان شده است، اما وقتی دستت را به صورتش می‌کشی، بازهم لبخند رضایت است که نثارت می‌شود: «لا یسمعون فی‌ها لغوا و لا تاثیما الا قیلا سلاما سلاما»

در آنجا هیچ سخن لغو شونده و گناه آلودی نیست جز یک سخن سلام، سلام... زیر لب چیزی زمزمه می‌کند که مفهوم نیست. سرت را برای شنیدن جلو می‌بری. لب‌های خشکیده اش تکان می‌خورند سلام بر حسین، سلام بر حسین! دو نفر از بچه‌های گردان به داخل کانال می‌آیند.

یکی از آن‌ها کوله پشتی‌اش را باز می‌کند و از داخل آن باند زخم را بیرون می‌آورد. تو هنوز دستت را از روی گردنش برنداشته ای. امدادگر با دیدن چشمان باز مجروح سری به نشانه تأسف تکان می‌دهد و می‌خواهد زخم تو را پانسمان کند، اما تو هنوز دستت را از روی گردن زخمی آن نا آشنا برنداشته‌ای و همچنان به او خیره مانده‌ای. به نظر می‌رسد صورتش تغییر کرده و لب‌هایش دیگر خشکیده نیست.

تنها چیزی که به وضوح می‌توان در صورتش دید لبخند خشنودی و رضایت است و تو ادامه می‌دهی: «فی سدر مخضود وطلح منضود و ظل ممدود و ماء مسکوب و فاکهه کثیره» زیر درخت سدر بی خار، سایه‌ای دائم.

آبی همواره جاری و میوه‌هایی بسیار... دستت را از روی گردنش برمی‌داری و بقیه سوره را می‌خوانی، اما گریه امانت نمی‌دهد! امدادگر‌ها شهید را با خود می‌برند و تو میدانی که همیشه افسوس این را خواهی خورد که‌ ای کاش اسمش را پرسیده بودی!

 انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار