به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، شهید «احمد ابویی زاده سریزدی» در تهران متولد شد. وی از همان ابتدای کودکی با ادب و مهربان بود به طوری که پدر شهید در خاطرات خود گفته که پسرم پانزده ساله بود که به شدت مریض شد، او را دکتر بردیم و وقتی از مطب بیرون آمدیم دیدم خیلی خود را فشار میدهد، احساس کردم او میخواهد پایین بیاید، همین کار را کردم و دیدم که او ادرار دارد.
احمد هیچ وقت اوقات فراغتش را به بیکاری نگذراند یعنی همیشه چه در تابستانها و چه در روزهای تعطیلی به کمک پدرش به بنایی میرفت تا کمک دست پدر باشد.
احمد درس را با علاقه زیادی دنبال میکرد و طوری درس میخواند که پدرش وقتی به مدرسه برای ارزیابی نمراتش میرفت، معلمش میگفت: شما لازم نیست بیایید آخر احمد درس هایش را خوب میخواند؛ تا اینکه حال و هوای جبهه به سر احمد افتاد و یک تجدیدی آورد.
احمد پس از پاس کردن تجدیدی اش، تنها ۱۴ سال داشت که از مسجد حظیره عازم جبهه شد که همراه با دوستش حسین باقری راهی جبهههای حق علیه باطل شده است.
ابتدا «حسین باقری» شهید شد و احمد ۸، ۹ بار به یزد آمد و به جبهه بازگشت تا اینکه بالاخره در عملیات «والفجر ۸» در منطقه عملیاتی «فاو» در تاریخ بیست و یکمین روز از بهمن ماه ۱۳۶۴ شهید شد.
مادر شهید:
آخرین دفعه بود که احمد از جبهه آمده بود. شبی به خواب رفتم و در خواب دیدم که زنی و آمد که قرآنی در دست داشت. قرآن را به دستم داد و گفت: این را به احمد بدهید؛ برای احمد است. وقتی خوابم را برای احمد تعریف کردم، خندید و گفت: نکند قرار است شهید شوم.
پدر شهید:
خودم چرخ داشتم. آن موقع احمد وارد دبیرستان شده بود. راهش دور بود، برایش یک موتور رکس خریدم تا در راه مشکلی پیدا نکند. زمستانها که هوا سرد بود، موتورش را به من میداد. وقتی هم میگفتم خودت چطور؛ لبخندی میزد و میگفت: شما با موتور توی این سرما برو؛ من خودم یه کاری میکنم.
احمد یک و نیم ساله بود و ما ساکن تهران بودیم. او مریض شد و مجبور شدیم که او را به مطب دکتر ببریم. وقتی از مطب بیرون آمدیم، احمد در بغلم بود؛ متوجه شدم خودش را فشار میدهد و میخواهد که او را زمین بگذارم، همین کار را کردم. دیدم که ادرار دارد و به خاطر همین اصرار به پایین آمدن از بغل من دارد. از همان موقع متوجه شدم که این فرزندم با بقیه فرق میکند.
یادم میآید که احمد یکی تجدیدی داشت. تابستان فرا رسیده بود و من به او گفتم: بیا ده روزه برویم مشهد. ولی او در جوابم گفت: نه شما بروید! من در این در روز تجدیدیام را میدهم بعد هم برای جبهه ثبت نام میکند به طوری که وقتی شما برگشتید من عازم جبهه ام؛ همین طور هم شد، ما که آمدیم او عازم جبهه بود.
انتهای پیام/