گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس؛ «آنها ۱۷۵ نفر نبودند» داستانی کوتاه به قلم محمد حیدری است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان برترین داستان برگزیده شده است که در ادامه میخوانید؛
نه! آنها ۱۷۵ نفر نبودند. ۱۷۴ غواص بود. من دقیق یادم هست! این را گفت و پاکت سیگار وینستون قرمزش که از خالی بودن مچاله شده بود از جیبش بیرون آورد. نخی از میان تک و توک نخهای باقی مانده بیرون کشید و گوشه لبش گذاشت. همانطور که روی مبل نشسته بود، آرنجش را گذاشت روی زانویش و به نقطهای خیره شد. مانند کسی که در حال تماشای یک فیلم است. فیلمی اختصاصی که تنها در ذهن او در حال اکران بود و تنها تماشاگر آن خودش بود. آنقدر محو آن فیلم بود که روشن کردن سیگار را فراموش کرد. فکر کنم حتی حضور من و رکوردرم را هم فراموش کرد. سیگار روشن نشده را با دو انگشتش از لبش برداشت و بدون اینکه جهت نگاهش را تغییر دهد ادامه داد:
هر چیزی راه و رسم خودش را دارد. حتی جنگ. اما راه و رسم جنگ نه خدا میشناسد نه پیامبر. نه انسانیت میشناسد نه برادری. نه دوست میشناسد نه دشمن. جنگ فقط یک قاعده دارد؛ بکش تا کشته نشوی. برای گلولهها فرقی ندارد تو مجبور شدهای پا به میدان جنگ بگذاری یا به عشق آمده ای. سینه را میدرند. چه در در آن عشق به فرزندی توی راهی باشد و چه در آن عشق به دختر همسایه. او میدرد. چون برای دریدن ساخته شده. برای دریدن در خشاب قرار گرفته. برای دریدن شلیک شده. میدرد. شک نکن. او کاری به چشمان به انتظار نشسته مادر ندارد.
سیگار را دوباره به گوشه لبش برگرداند. دستش را روی جیبهای دیشداشه عربی اش کشید. انگار دنبال چیزی میگشت. حدس زدم میخواهد سیگارش را روشن کند. از کیفم فندکی بیرون آوردم و به سمتش گرفتم. نگاهش به فندک که افتاد، دوباره سیگار را از گوشه لبش برداشت. سرش را پایین انداخت و گفت:
-ای کاش آن دیوانه سنگی میانداخت در چاهی که هزار عاقل هم نتوانند آن را در بیاورند. کاش گره کوری میزد که هزار آدم هم نتواند آن را باز کند. اما آن دیوانه آتشی کشید بهتر و خشک و همه هستمی مان را سوزاند. شعلهای را برافروخت که کسی تاب مقابله با آن را نداشت. نه اینکه هیچکس تاب نداشه باشد. من تاب چنین مقابلهای را نداشتم. من شیعه بودم. آبم با حکومت در یک جوی نمیرفت. چه برسد به اینکه بخواهم در جنگی که حکومت شروع کرده تفنگ به دست بگیرم و طرف آنها را بگیرم.
اما چارهای نداشتم. نه من چارهای داشتم، نه هزاران نفر دیگر مثل من. جنگ بازی شروع شده بود. هرکس از این بازی سرباز میزد عاقبت خوبی در انتظار خودش و خانواده اش نبود. جلال هم یکی بود بدتر از من. کرد بود. تنش پر بود از زخم و دلش پر بود از دردی که حکومت آنها نشانده بود. اما هردو مجبور بودیم تفنگ دست بگیریم. گلوله در خشاب بگذاریم. نوک مگسک را زیر هدف مقابل بگیریم و... خب! جنگ است دیگر!»
با کلافگی چپ و راستش را نگاه کرد. فندک را گذاشته بودم روی میز عسلی که بینمان قرار داشت. اما به آن دست نزد. به طرف در نگاهی کرد و باصدای بلند داد زد: «عبدالله! عبدالله! کبریتی بیار» و دوباره رویش را برگرداند سمت من و ادامه داد:
کجا بودم؟ اها! جلال! جلال کرد بود. اهل موصل. توی پادگان اربیل آموزش دیده بود. من هم همانجا بودم. همانجا هم باهم آشنا شدیم. قد و قامت خلاصهای داشت. اما فرز بود مثل فنر. سریع بود مثل عقاب. ریش و سبیلش هنوز درست و حسابی سبز نشده بود، اما همه ازش حساب میبردند. وقتی هم که دوره آموزشی تمام شد، باهم اعزام شدیم به منطقه جنوب. هر بیشتر گذشت، بیشتر با هم صمیمی شدیم.
در تمام آن روزهای سرد زمستانی دوره سربازی، تنها دلخوشی مان سیگار وینستون قرمزی بود که سهمیهای به سربازها میدادند. تفریحمان دود کردن سیگارها و گفتن از زندگانی بود. دیگر خط به خط زندگی هم را حفظ بودیم. من میدانستم رنگ چشمهای دختری که عاشقش هست چه رنگی است، مو هایش چقدر بلند است، خانه شان چند خانه با خانه جلال فاصله دارد. حتی میدانستم مادر پیرش وقتی پای دار قالی مینشیند چه آوازی در فراغ شوهر و پسر بزرگش که در جنگ با حکومت کشته شدند میخواند.
هه رکوئ ئه روانم تو ئه بینم
هه رکات که سه یری ئاوئنه که م ئه که م
توی تیادیاره
ته نیاجارئک خومم نه دی
که چی توئه بینم هه رچی جاره
خه تای ئاوئنه که م نیه
چاوه کانم پرن له تو»
شعر کردی را که خواند قطرههای اشک از گوشههای چشمش روی چروکهای صورتش جاری شد. چند لحظه ساکت شد. من هم ترجیح دادم ساکت باشم. بر خلاف مصاحبههای دیگر، اینجا فقط دوست داشتم بشنوم. برای چند لحظه اتاق کاملا ساکت شد. سکوتی که بر فضای اتاق حاکم شده بود را متوجه شد. با پشت دست زمختش اشکها را پاک کرد و سیگار را دوباره بین دو لبش گذاشت. آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را به دستانش تکیه داد.
از کجا و چطوری میدانستند را نمیدانم. اما چیزی که روشن بود، این بود که فرماندهان ما یقین داشتند آنها به آب خواهند زد؛ و آن شب زدند. زمستان بود. اما آن شب انگار هوا سردتر از بقیه شبها بود. آن شب حتی مهتاب هم نوری بر زمین سیاه نمیتابید. دیده بان هایمان با دوربین دید در شب غواصها یشان را رصد میکردند. من و جلال کنار هم توی سنگر کمین کرده بودیم. عرق سردی روی تنم نشسته بود. جلال به دیوار سنگر تکیه داده بود و آسمان را نگاه میکرد. مثل همیشه از چهره اش نمیتوانستی بخوانی چه در درونش میگذرد.
اما من ... خیلی ترسیده بودم. غواصها که از نیمه رود رد شدند، آن شب تاریک با منورها روشن شد، آن شب سرد با شلیکهای پی در پی جهنم شد. از زمین و زمان بر روی آب آتش میبارید. مسلسل ها، کلاشینکف ها، چهارلولها و هرچه اسلحه دیگر بود بی وقفه به سمت آب آتش میریخت. اما من کسی را نزدم. به ابوالفضل قسم نزدم. فقط چند تیر هوایی شلیک کردم. باورکنید. اما جلال همان چند تیر هوایی هم نزد. او از من مردتر بود. رنگ رود داشت سرخ میشد و غواصها مثل ماهی جان داده در دریا، یکی یکی روی آب شناور میشدند. اگر هم از آن آب و آتش بیرون میآمدند، لب ساحل مثله مثله میشدند. با این حال عدهای زنده ماندند و زدند به خط ما؛ که اکثر شان اسیر شدند.ای کاش نمیشدند. پس چی شد این کبریت...
از جایش بلند شد و خودش را به در اتاق رساند. در چارچوب در ایستاد و دوباره با فریاد گفت: «پس چی شد این کبریت؟ عبدالله! کجایی؟» چند لحظه بعد همسرش دوان دوان آمد و کبریتی به دستش داد. کبریت را گرفت و آمد نشست سر جایش، روبروی من. سیگار را به لب گرفت. از قوطی کبریت دانهای برداشت. اما مثل اینکه چیزی یادش بیاید، دانه کبریت را همانطور در دستش گرفت و ادامه داد:
هوا که کمی روشن شد، همه چیز خوابید. دیگر تیری شلیک نمیشد. از گوشه و کنار، غواصهایی که اسیر شده بودند را میآوردند. دست اسرا را با هرچه دستمان آمد بستیم. یکی را با بند، یکی را با سیم، یکی را با بند پوتین، یکی را هم با سیم خاردار! همه شان را جمع کردیم توی کانالی که آنجا بود. خسته بودم. نشستم لبه کانال. از بیکاری شروع کردم به شماردن اسرا. ۱، ۲، ۳ ... لبای بعضی هاشون از تشنگی ترک خورده بود. دوست داشتم آبی بهشان برسانم. اما جرات این کار را نداشتم. هنوز ترس داشتم بفهمند که دیشب به جای نوک مگسک زیر دشمن، زیر ستارهها را گرفته ام. ۲۷، ۲۸، ۲۹ ... بعضی هایشان هنوز پشت لبشون سبز نشده بود.
بعضی هایشان سر آستین و پاچه لباس غواصی راهم تا زده بودند تا توی دست و پایشان نباشد. ۷۳، ۷۴، ۷۵ ... بعضی هایشان مدام لبشان تکان میخورد. صدای فس فس ذکر گفتنشان میآمد. ۱۲۹، ۱۳۰، ۱۳۱ ... جلال را دیدم که از دور داشت نزدیک میشد.۱۵۰، ۱۵۱، ۱۵۲ ... آمد کنارم نشست و پرسید: «چکار میکنی؟» گفتم: «دارم میشمارمشان ۱۷۲، ۱۷۳، ۱۷۴» پوزخندی زد و گفت: «میخواهی به قائد گزارش بدی تشویقی بگیری؟» چیزی نگفتم. با عصبانیت نگاهش کردم. آمدم بلند بشوم و بروم که دستم را گرفت و نشاندم همانجایی که نشسته بودم. از جیب پیراهنش پاکت سیگار وینستون قرمزی در آورد.
با انگشت به آن ضربهای زد تا نخی بیرون بیاید. پاکت را نزدیک دهانش برد و با دهان یک نخ بیرون کشید. کبریت را از جیب دیگر پیراهنش بیرون آورد. دانهای از آن بیرون کشید. چند بار کبریت را روی جعبه اش کشاند. اما روشن نشد. دانه کبریت شکست. دانه دیگری بیرون آورد و دوباره کشید. بعد از چند دانه کبریت که شکست بالاخره توانست آتشی روشن کند و به سیگارش برساند. سیگار را روشن کرد و کبریت را به جیبش برگرداند.
پک عمیقی به سیگار زد. دودش را به آرامی بیرون داد و پرسید: «حالا چند نفر بودند؟» با حالت قهر و بی حوصلگی گفتم: «۱۷۴ نفر» آمد چیزی بگوید که صدای رگبار تفنگها با شعار «صدام اسمک فتوحک» منطقه را گرفت. هر دو سرمان برگرداندیدم به سمتی که صدا میآمد. قائد آمده بود بازدید و سربازها دورش یزله گرفته بودند. هیکل قناس و درشتش از میان سربازان ترکهای کاملا قابل تمیز بود.
همانطور که دورش پایکوبی میکردند آمد سمت کانالی که اسرا در آن قرار داشتند و چند متر آن طرفتر از ما ایستاد. انگشتان شصتش را در کمربندش فرو کرده بود و با غرور اطراف را نگاه میکرد. برق چشمانش از آن فاصله هم پیدا بود. فیلم بردار واحد تبلیغات دور قائد میگشت و فیلم میگرفت. قائد قبل از رفتن اشارهای به اسرا کرد، چیزی به فرماندهان گفت و رفت. جلال همانطور که نگاهش به سمت قائد و اطرافیانش بود گفت: «باهاشون چکار میکنند؟» سرم را برگرداندم. پاکت سیگارم را در آوردم و نخی از آن بیرون کشیدم.
سیگارم را گذاشتم گوشه لبم و گفتم: «چه میدونم؟ با اسیر چکار میکنند؟ آتیش داری؟» همانطور که به سمتی که فرماندهان ایستاده بودند نگاه میکرد، دستش را برد در جیبش و کبرتش را به سمت من گرفت. قوطی کبریت نم گرفته بود. منم دو سه تا چوب کبریت شکاندم تا بالاخره سیگارم را توانستم روشن کنم.»
سیگار را برای بار چندم گوشه لبش گذاشت. به دستانش نگاه کردم. هر دو دستش میلرزید. با خودم فکر کردم که بگویم اگر نمیتواند بقیه اش را تعریف کند بگذاریم برای بعد. اما زبانم به این حرف نمیچرخید. دوست داشتم بدانم چه میشود آخرش. دوست داشتم بدانم چه میخواهد بگوید که حمیدرضا در این شلوغی اربعین من را از وسط راه کشانده اینجا تا با سوژهای که میگفت بکرترین سوژه عمرم میتواند باشد مصاحبه کنم. دوست داشتم بدانم چرا میگوید غواصهای دست بسته ۱۷۵ نفر نبودند. چند دقیقه صبر کردم تا آرام شود. چوب کبریت را به قوطی کبریت کشید. اما روشن نشد. دوباره کشید. روشن نشد. باز هم با عصبانیت کشید. اما روشن نشد. با عصبانیت کبریت را کوبید روی میز و بلند شد رفت کنار پنجره پشت به من ایستاد.
- همانطور که لب کانال نشسته بودیم، صدایی شبیه صدای تانک نزدیک شد. دوباره برگشتیم و پشت سرمان را نگاه کردیم. تانک نبود، لودر بود. لودر نزدیک و نزدیکتر آمد. چند متر مانده به کانال ایستاد. بیلش را گذاشت روی زمین و حرکت کرد. خاکی توی بیلش جمع کرد. بعد بیلش را بلند کرد و آمد لب کانال ریخت روی سر اسرا. چیزی که میدیدم را سخت میتوانستم باور کنم. میدانستم جنگ است. میدانستم جنگ نه خدا میشناسد نه پیامبر. نه انسانیت میشناسد نه برادری. نه دوست میشناسد نه دشمن. اما در تمام مدت جنگ چنین چیزی را نه دیده بودم و نه شنیده بودم. دیدم جلال از جایش بلند شد. دستش را به سوی لودر دراز کرد و با عصبانیت رو به من گفت: «دارند چکار میکنند؟ اینها زنده اند؟» آمدم چیزی بگویم. اما او منتظر نماد.
دوید سمت لودر. میدوید سمت لودر فریاد میزد: «اینها زنده اند نامسلمانها! اینها زنده اند نامسلمانها!» من همانجا که نشسته بودم خشکم زده بود. در زانوهایم توانی نمیدیدم که بخواهم بلند شوم و به دنبالش بروم. خودش را که به لودر رساند، چند سرباز جلویش را گرفتند. از چند متری فقط شاهد مشاجره جلال با سربازان بودم. خواستم بلند شوم بروم سمتش، بروم آرامش کنم. اما انگار خون در رگ هایم خشکیده بود. تمام بدنم یخ کرده بود. انگار تازه سرما را داشتم حس میکردم. دست هایم را روی زمین گذاشتم و تلاش کردم بلند شوم. هنوز کامل بلند نشده بودم که خوردم زمین. آمدم دوباره بلند شوم که ناگهان تق...
جلال را دیدم که روی زمین افتاد. چهار دست و پا روی زمین مانده بودم. نگاهم را چرخاندم. قائد کلت کمری اش را سمتی که جلال بود نشانه گرفته بود. دستش را آرام پایین آورد و به سمت جلال که گوشه کانال افتاده بود حرکت کرد. بالای سر جلال که رسید، کلتش را در غلاف گذاشت. سیگار برگ کلفتی از جیب پیراهنش در آورد و گذاشت گوشه لبش. از جیب دیگرش فندک عقاب نشانی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد. پوتینش را گذاشت روی سینه جلال. جلال دستانش را بلند کرد و روی پوتین گذاشت.
انگار بخواهد آنها را از روی سینه اش بردارد. اما جانی نداشت. از کسی صدایی در نمیامد. قائد پکی از سیگارش گرفت و دود غلیظ را از حلقومش بیرون داد. پوزخندی زد و جلال را با پا هل داد داخل کانال! سکوت همه جا را گرفته بود. حتی دیگر کسی فریاد نمیزد صدام اسمک فتوحک ...
سرش را گذاشت روی پنجره و شانه هایش شروع کرد به لرزیدن. به خودم که آمدم دیدم اشک هایش گوشه چشمش جمع شده اند. وسایلم را جمع کردم. رکوردر و دفترچه یادداشت را گذاشتم توی کیفم. چشمم به فندک افتاد. فندک را توی دستم گرفتم. بدون خداحافظی از اتاق آمدم بیرون. به حیاط که رسیدم صدای هق هقش بلند شد. خودم را به کوچه رساندم. چشمم به مسیر پیاده روی افتاد. به سمت مسیر حرکت کردم. یادم آمد فندک هنوز توی دستم است. محکم گرفتمش توی دستم و پرتش کردم سمت نهری که آن نزدیکی جریان داشت. به مسیر که رسیدم به عمود نگاه کردم. عمود ۱۷۵ بود.
انتهای پیام/ 121