گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس: «آفتابِ دوم جنوب»» عنوان داستانی کوتاه به قلم ابوالفضل پروین است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان سومین داستان برگزیده شده است که در ادامه میخوانید.
اواسط پاییز بود، آفتاب نرم و رامی میتابید، که تلفن زنگ خورد و مامان چند لحظهای به مِنگمنگهای آن یارویِ پشت تلفن گوش داد و بعدش رو به ما گفت که بابا دارد برمیگردد خانهمان؛ خانهای در کوچه پس کوچههای خیابانِ میرزاویه که هنوز در آن صدام و ارتشش جاندار بودند. بابا میخواست بعد از چهل روز از بیمارستان نیایش مرخص شود. با برگشتنش باز زیر پایمان فرشی از مین پهن میشد و ورودی خانه یک سرش میرسید به سهراهی خونین خرمشهر، یک سرش میخورد به حوالی کارون و اروند کنار. از فردا حیاط میشد پر از تلههای انفجاری و ردیفی از خرطومِ تانکهای دشمن. دکتر به اینها گفته بود علائم اجتنابی. مامان میگفت. و هر سهمان؛ من و مامان و آصفه باید تلاش میکردیم خانه را از این علائم پاک کنیم. من و مامان تمامِ چهل روز را سعی کرده بودیم از خرمشهر برویم یک گوشهی دیگر، تا بابا وقتی بر میگردد با یک سیگنال و کیفیتِ غریبی از زندگی روبرو شود اما نتوانسته بودیم.
گرانی زورش چربیده بود و ما به جبر مانده بودیم در خیل عظیمی از تصاویری زمخت؛ تصاویری مربوط به بیست سال پیش. به گواهِ سید رسول، هم رزمِ بابا وقتی آخرین روز مقاومت، نیروهای بعثی تا اینور اروند آمده بودند و تنها بابا و هفت نفر دیگر کنار پلِ نو مانده بودند و راه گریزی جز مقاومت نبوده. در آن گیر و دار که توفان آتش بوده و گردباد صداها، خمپارهی شصتی بی یاالله مینشیند کنارشان و بابا را لگد میکند آنورتر. و حالا بیست سال است این تصاویر در ذهنش چراغی نیمسوز شدهاند که با یکی از علائم اجتنابی، نورش پروار میشود.
آن وقتها من و آصفه مدام دعا می کردیم خدا همین یکبار از پاککُنش استفاده کند. و حالا، بعد از اینکه خبردار شده بودیم بابا دارد بر میگردد خانه، مامان بیهیچ درنگی پستوی زیر راه پله را کرد سنگر پشتیبانی و ما را جمع کرد آن جا. ارتش شدیم و شاهراهِ پاتکها هم شد هال. تاکتیکها را چید. وظیفهمان پاک سازی بود. اول گوش خواباندیم که ببینیم کدام صدا میتواند تحریکش کند؛ زوزهی باد، تِرتِر پنکه، یخچال یا سوت سماور. بهنظرمان سوت سماور بیشباهت به سوت خمپاره نبود. سماور را برداشتیم. بعدش گلدانهای خاکی جلوی پنجره را و به جاش بطریهای پلاستیکی آبمعدنی گذاشتیم. این بر میگشت به چهارشنبه سوریِ سال قبل. همان وقتی که بندر توی هیاهوی خوشحالی و هیجانات تاب میخورد.
ما یک آن رگها را دیدیم که هجوم آوردند به گردن بابا. همان لحظه به تجربه فهمیدیم که بابا آتش آن بیرون را با آتش بعثیها یکی دانسته و پرت شده به خاکریزِ کوت شیخ و عملیات ثامنالائمه. توپهایی که دیده نمیشدند اما شنیده میشدند. شانههای فراخش میلرزید و یک به یک گلدانها را پرت میکرد. از ما اسم رمز میپرسید و ما زبانمان فرمان نمیگرفت. هیچ نمیگفتیم. در را باز کرد و دوید. صداش راه باز کرد توی کوچه که «جاسم، جاسم کُکا. اینجو پر از حُمیرانِه، همه دارِن چهچه میزنن» بعدتَرش التماس خدا میکرد که خرمشهر را خاموش کند.
صدایش از کوچه پس کوچه های میرزاویه گذشت، نخلستانها و بعد نی زارها را کنار زد و غرق شد تو کارون. تمام بندر ساکت شده بود و همه سر چرخانده بودند طرف بابا و مامان که سرلخت بود و من و آصفه که پاپتی بودیم. با کمک همسایهها به ضرب و زور نگهاش داشته بودیم تا اورژانس بیاید. و حالا باید تمام درز در و پنجرهها را میگرفتیم که نکند صدایی بی هوا هول کند داخل و مثل گلپیچکی خاردار بپیچد به ذهن بابا. هر موقع هم که بابا میشد بوتهی خارِ وحشی و به مامان محل نمیداد.
مامان بیهیچ گپی، با یک غم خاموشی میرفت روی دار مینشست و تا صبح جاجیم میبافت، ظرفها را میشست، لباسها را میشست و هر چیزی که دم دستش بود را. ما هم توی رختخواب تیز مینشستیم و زل میزدیم به حرکاتش. همیشه راهِ گریزش کار بود؛ حرکت مدامِ دستها و پاهاش. تا صبح در جدالِ فرسایندهای مابین فراموشی و عرق ریختن و یادآوری تلوتلو میخورد؛ به گمانش اگر دست و پاهاش کار میکردند، قلبش آن لحظهها کار نمیکرد. و سیاهی صبح بود که خسته بر میگشت به زندگی زبر و سختی که داشتیم.
بهدستور مامان آلبوم عکس را هم ممنوع کردیم. به خصوص عکسهایی که یا شطِ پشت سر بابا یا پل یا ذرات خاک و خمپاره و توپها و در نهایت جنگ استُپ شده بود و در آتشبس لحظهای به سر میبُرد. تمام چینی و بلورها را از جلوی چشم و دستش جمع کردیم. تلویزیون را هم تعطیل کردیم. قرار شد با صدای آرام حرف بزنیم. تاکتیکمان خط نبردهای صلح آمیز بود. منوال بر این شد که مامان مدیریت را در دست بگیرد و آصفه بیسیم چی باشد و اخبار را مخابره کند و من هم خط نبردم دور و بر خانه باشد تا علائم احتمالی را حدس بزنم و به مامان خبر بدهم. مامان قول گرفت که چیزی از خواستگاری و دختر ندادنِ سید عبداالله را نگویم. نقل محله بود که بابا موجی جنگ است و از این حرفها و سید عبدالله بیهیچ درنگی گفته بود: «نه مو دختر به بچهی این دک و دیوونه نمیدُم».
بالاخره هر طور بود تاکتیک ها چیده شد. شبش هر سهمان پهلو به پهلو غلت زدیم و خوابمان نبرد. بندر هم مثل ما بد خواب شده بود و سیاهی شط تکانتکان میخورد. تا صباح مامان بیهیچ گپی، تو دالان، پاشِ ستون کرده بود زیر چونهاش و به یک جای نامرئی نگاه میکرد. تمام آن لحظات رفتم توی بحرش. آنقدر اثرات علاقه به بابا در صورتش هویدا بود که در نظرم آمد او در مرحلهی غیرقابل تصوری است؛ سالها پشتِ خاکریزِ علاقهاش مقاومت کرده. جای زخمِ کهنه زیر چشمهاش، بینی و دندان شکسته؛ بیشتر از یک رزمندهی در جنگ زخم داشت. بابا برایش یک چیزی فراتر از شوهر بود. فردای آن شب بابا برگشت.
من و آصفه و مامان با لبخند نمورِ ریزی به صف تو حیاط ایستاده بودیم. موهایم را روغن زده و فرقِ چپ وا کرده بودم. آصفه موهاش را گوجهای بسته بود. مامان هم یک بلوز گلدار پوشیده و موی بافته سیاهش از زیر چارقد مثل مار خزیده بود تا پایین کمرش. روی جای زخم ها هم تا توانسته بود کرم مالیده بود. در را وا کردیم. رو به بابا و همهی دنیای پشت سرش؛ کارون، رودخانه بهمنشیر و خمپارهها و نخلهای ذوالفقاری و الله اکبرها سلام کردیم. جواب داد. صداش خسته بود؛ خُرد و خوابالو. بیشتر چشم وا کردیم دیدیم چقدر تیره و پیر شده. مامان معطلش نگذاشت، رفت جلو، توی چارچوبِ در با کمی دستپاچگی و خجالت گفت: «ها که خوش اومدِی» و بغلش گرفت. همان لحظه بود که جنگ یکی دو قدم پاپس کشید.
عشق خاصیتش همین است، محافظت. و فهمیدم بابا برای مامان آفتاب دومِ جنوب است؛ گرم و تابان. خانه را از نظر گذراند؛ پنداری فرماندهای مقرش را. آمد داخل و در را کوبید به قاب خورشید توی چارچوب. گیج بودیم. تن تیره و داغمان را بغل گرفت. پیشانی آصفه را بوسید و کتف مرا فشار داد. مامان فی الفور متکا را جا داد پشتش. بابا هی نگاهش را میچرخاند توی هال لخت و آشپزخانه نیم وجبی و قابِ شرجی حیاط از پنجره، انگار نه انگار چند سال اینجا زندگی کرده بود. طوری چشم تنگ کرده بود که پنداری ما نخلستان کوی ذوالفقار بودیم و او آنور کارون نشسته بود. روز اول به کل لم داد جلو تلویزیونِ خاموش. چیز خاصی اتفاق نیفتاد یعنی نگذاشتیم که اتفاق بیفتد.
اولش با قلیه ماهی، بعدش با پلو لوبیای عربی. و بعدترش من رفتم آن وسط، نوشابهای را یک نفس سرکشیدم و آخرش گارش بلندی پف کردم بیرون و دندان نداشتهی وسطیام ریخت توی دهانم و مامان و وحیده غش غش خندیدند، تا خوشی بریزد توی رگ و پیِ مردهی بابا. بعدتر آصفه نقاشی هاش را آورد و نشان داد. و باز من مثل دلاکهای تازهکار، بابا را مشت و مال دادم تا از زانو و ران و همه جایش صدای پول خرد بلند شود؛ مجال نمیدادیم به ذهنش که عقبگرد کند. آن روز را با یک لیوان خاکشیر، شیرین کاشتیم؛ و حتی چند روز بعدش را هم. از هزار گوشه بابا را می پاییدیم.
تا اینکه یک هفته بعد روال به هم ریخت. شهرداری افتاده بود به جان کوچه های لاغر و خواسته بود یکی دومتر عقب بکشند. این بدترین اتفاق ممکن بود، آن هم با سر و صدای چنگکِ جرثقیل ها. مامان ترس ریخته بود توی صورتش و مدام چادر می پیچید دورش و از این اداره به آن اداره و در آخر با چادر خاکی و چشمهایی خسته بر می گشت خانه بی اینکه جوابی گرفته باشد. چنگکها تا به خانهی ما میرسیدند، باید یک هفته ای طول میکشید.
بندر هنوز تب داشت، اما مجبور بودیم پرده های حصیری روی پنجره ها را بیشتر کنیم و سر بابا را گرمِ حرف. حواسمان همراه بابا بود. آصفه، بیسیمچی خبر می آورد که بابا بلند شده، بابا نشسته و زل زده به دیوار، بابا کلهاش را میخاراند، بابا رفته توی حیاط... و حواسهایمان همراه بابا در حیاط راه میرفت، سیگار پک میزد و دراز می کشید. طبق عادت خوابی سبک داشت تا اگر آتش باریدن گرفت به سرعت بلند شود و آماده دفاع. با یک آگاهیِ خاموشی میخوابیدیم. چند باری توی خواب، مثل پیت آتش گر گرفت. پرت و پلا میبافت به هم. تنش مثلِ شمشادهای در باد می لرزید.
انگار که روی سیمهای خاردار خوابیده باشد، بی تاب میشد و شر شر عرق می ریخت. ضربان میکوبید تو قلبمان. میگفت «مرحمت ای لامپا خاموش کُن» می ترسید بعثی ها نور را ببینند. مامان با چشم هایی ترسیده سوره قدر، توحید، هر چیزی پسِ ذهنش میآمد را میخواند و لامپها را خاموش میکرد. باز بابا می گفت: «او یکی هم خاموش کن» ماه را می گفت. نورش ریخته بود توی حیاط. یکبار این کابوس ها طول کشید و بابا از حال رفت. فردا غروبش، سر توی دامنِ مامان، به هوش آمد. مامان دستهاش را قاب صورتش کرده و روش خیمه زده بود. با ترس و لرز، قاشق شربت میتپاند توی دهانش.
آن لحظه با سر و روی خیس عرق به هم زل زده بودند. بابا طفلی خرد شده بود. شنیدم که مامان گفت:"دووم بیار!" بابا جست زد، نیمخیز شد، چند لحظه ای خیره ماند به جای زخم های روی صورت مامان و بعد به ما. شمایلمان را که دید؛ روبه جایی که ما نمیدیدیم، گفت: «روم سیاه» جیرجیرک ها صدا میدادند. مامان برای اینکه از تلخی حرفش بکاهد، دستی کشید روی جای زخم ها، خندید و گفت: «اما مو دوسشون دارُم.» خسته بودیم اما قلبمان مشتاقِ این حرفهای جاندار مامان و بابا بود.
دکتر گفته بود یک بوم نقاشی بگذاریم جلویش و زل بزنیم بهش؛ حساسیت زدایی، یک همچین چیزی. بابا به خنده می گفت: «سِی کن سی کن» اما بعدش کم کم طرحهایی کشید. طرحهای در هم. طرحهایی که رنگ غالبشان قرمز بود. چنگک غولهای آهنی رسیده بودند به کوچه ما. کار سختتر شده بود. صدای چنگک که از گوشش میگذشت انگار صدای خمسه خمسه کم کم جان میگرفت. مامان هم بساط ذکرِ زیر لب داشت. خوف برمان داشته بود. یک هفته بعد، جمعه روزی بود.
وحیده توی راهرو کتاب به دست، بیخِ دیوار چرتاش گرفته بود. مامان هم توی آشپزخانه، دستاش توی جالیز سبزی خورشت مانده بود. من هم توی پادری سرم تِلپی افتاده بود پایین؛ که بابا مثل گربهای که نور چراغ ماشین افتاده باشد توی چشمهاش گیج میزد. هان و هون میکرد. از پنجره دیدیم چنگکی در هواست و دارد به سمت دیوار همسایه میآید. بابا فریاد کشید و ما هر سه مان از جا پریدیم. پلکید توی خانه. موجی از ضجه و فریادهای کمکخواهی.
حاج احمد را صدا میزد. احمد، احمد، احمد! کوجُی کُکا؟! تو که بیمعرفت نَبیدی! " تنش می لرزید. بطری های آب را یکی یکی پرتاب میکرد این ور و آنور. ما انگار پاهایمان توی قیر گیر کرده باشد. اما به هر زوری بود، من و مامان بیمعطلی دویدیم سمتش. تلویزیون را برداشت و پرتِ زمین کرد. کنترل را گذاشت کنار گوشش و گفت: «کُکا اینجو جهنمه جهنم» میخواستیم آرامش کنیم. اما با مامان گلاویز شد و دستی به فرق سینهاش کوفت. پرتش کرد آنورتر. کمی مکث کرد، انگار که فهمیده باشد اما زور جنگ بیشتر بود.
کمی بعد پنداری که صدای سوتِ خمپارهای را شنیده باشد کتفهای من را گرفت و خیز رفتیم پشت دیوار که حالا نیزارهای کارون بودند. به مامان و آصفه نهیب زد پناه بگیرند. سرم روی قالی بود. کمی بعد سر که بلند کردم. از پشت شیشه با کمال تعجب دیدم که جنگ سایهاش روی خانهمان افتاده. بعثیها پشت پنجره سنگر گرفته بودند و داشتند پیشروی میکردند؛ توپ پشت توپ. برگشتم، دیدم آصفه گوشهی پلِ نو نشسته و گوشی بیسیم را بر داشته و داد میزند: «حاجی اینجو جهنمه.» مامان رحمت پشت تیربار نشسته بود و بابا آرپیچی روی کتفهاش بود. عرق کرده بودیم و نفسمان حبس سینه بود.
ابری از آتش روی سرمان باریدن گرفته بود. محورهای عملیات را از کف داده بودیم. در همان لحظه خمپاره ای سوت کشید و نشست وسطمان. پناه گرفتیم. گوشهام سوت کشیدند. بوی گاز باروت توی سینهمان پیچید. بارانِ گرد و خاک بود. کمی بعد که گرد و خاک خوابید. خانهمان پا گرفت. مات دیدم مامان در انتهاییترین نقطهی خانه، در انتهاییترین نقطهی زندگیاش با انبوهی از کبودی زیر چشم و چانه افتاده و آصفه هم به گریه کنارش نشسته. کف خانه پر از خرده شیشه بود. در شکسته بود و بادی هار تو میزد. چرثقیلهای با اشتهای شهرداری داشتند چنگ میانداختند به دیوارها. غروب بود و روشنا داشت عقبنشینی میکرد و بابا توی خانه نبود. رفته بود. از همان وقت دیگر برنگشت؛ هیچوقت تا همین حالا. حالا که چند ماه گذشته. کل خرمشهر و شط را گشتهایم و پرسش کردهایم. نیست. تنها همان روز چند نفری گفتهاند بابا را دیدهاند که خجالتزده پا تند میکرده طرف خیابان. طرف کارون، طرف شط، طرف هر کجایی که هیچ کس نباشد. مامان هنوزا دلش یاری نمیدهد که باور کند. پیچیده در چادر دربه در دنبال آفتابِ دوم جنوب است تا بهش بگوید برگردد. بگوید که خجل نباشد و کبودیِ کتکهای او و جنگ را دوست دارد.
انتهای پیام/ 121