به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «هفت سال و هفت ماه» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مریم خلفی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه میخوانید:
صدای در چوبی خانه بلند میشود. نمی توانم از جا بلند شوم. کاش میتوانستم از اینجا فرار کنم، اما جواب بابا را چه بدهم؟ بیخداحافظی هم بروم بیبینجوا مرا نخواهد بخشید. کاش هرگز به نخلستان ابوجاسم نمیرفتم. کاش دیروز پایم میشکست و از نخلهای بلندشان بالا نمیرفتم. رفتم که به آنها در چیدن رطب کمک کنم و دستمزدم را پسانداز کنم تا برای این یک سال آخر دبیرستان خرج کنم، که نگاهم افتاد به آن نخل که یک سر و گردن از بقیه بلندتر بود. از همان دوردست دیدم چیزی میان شاخه های نخل در آفتاب تند میدرخشید. دوباره صدای در چوبی بلند میشود.
یک نفر تندتند در را میکوبد. بیبینجوا خانه نیست تا در را باز کند. گفته بود به خانه دوست قدیمیاش –بیبیسُعاد- میرود تا برای عروسی پسر زائر علوان نان بپزند و طَبَق ببافند. من که تا به حال او را ندیدهام. صدای کوفتن در کلافهام میکند. حس میکنم حالم خوش نیست. سرم سنگین است. به زحمت از جا برمیخیزم. از پشهبند توری بسته شده روی تخت وسط حیاط بیرون میآیم. صدای شیههی اسب سامی را میشنوم. یک اسب اصیل عربی که حتی با شیههاش هم دلبری میکند. کاش میشد با همین اسب بروم و دیگر برنگردم. اما سامی هرگز اسبش را به کسی نمیدهد، مگر در حد یک دور زدن آنهم در حضور خودش. در را باز میکنم. خبری از او نیست. حسام را میبینم که افسار اسب را در دست دارد. متعجب نگاهش میکنم؛ میان سامی و حسام که شکرآب است. حسام نفسنفس میزند.
سلام صابر
مهلت نمیدهد جوابش را بگویم. نامهای با پاکت باریک و کشیده به سمتم میگیرد. یک تلگراف است.
سامی اینو از پستخونه آورده
مرکز پست و تلگراف چند فرسخی اینجاست. پاکت را از دست حسام میگیرم و آنرا باز میکنم. از طرف باباست. مختصر چند کلمهای روی آن تایپ شده. مضمون کلمات این است که زود وسایلم را بردارم و با بیبینجوا خداحافظی کنم و بروم شهر. بابا وساطت کرده پیش یکی از مهندسان پالایشگاه، این یک ماه مانده به مدرسه را کارآموزی کنم.
بهتزده به نامهی آزادیام نگاه میکنم. حسام متعجب و کنجکاو نگاهم میکند. با ذوق برایش مضمون تلگراف را میگویم. از چهرهاش ناراحتی عمیقش را میفهمم، ولی بیرحمانه شروع میکنم دوباره از شهر گفتن. از صدای فیدوس پالایشگاه یا همان جرس معروف برای اعلام شروع و پایان کار در پالایشگاه و کارگرانی که دستهدسته سوار بر دوچرخه وارد پالایشگاه میشوند و بیدوچرخهها با اتوبوس دوریالی خود را به موقع میرسانند. وسایلم را جمع میکنم. با دوستان نخلستانیام - جاسم و سامی و حسام-خداحافظی میکنم. وداع با آنها برایم سخت است. برای خداحافظی با بیبینجوا باید به خانهی بیبیسعاد بروم. خانهاش آنسوی نهر ابوسعدون است و با بلم باید رفت. جاسم با قایق پدرش مرا تا آن حوالی میرساند.
بوی نان کنجدی هوش از سرم میبرد و مرا میکشاند به سمت خود. خانهی بیبیسُعاد همینجاست. ساک را دم در میگذارم و در چوبی نیمه باز را میکوبم و میگویم:
یا الله
وارد میشوم و سلام میکنم و جوابی گرم میشنوم. بیبیسعاد کنار تنور داغ ایستاده و چانههای خمیر را در کنجد میغلتاند و پهن میکند و در تنور بزرگ گلی میچسباند. بیبینجوایم عبای عربیاش را بر شاخهی درخت سدر آویزان کرده و نشسته روی تخت چوبی و با خوسهای نخل -برگهای تازه و لطیف درخت خرما- برای عروس پسر زائر عَلوان طَبَق میبافد. بیبینجوا که میخواهد مرا معرفی کند، با افتخار میگوید:
سعاد! این صابره ها! پسرِ صادق!
بیبیسعاد به چشم مادری جور خاصی نگاهم میکند. انگار پسر نداشتهاش را در رؤیاها پیدا کرده باشد. بیبینجوا ادامه میدهد:
صادق توی پالایشگاه کارش خوبه شکر خدا.
من که میدانم بابایم مهندس نیست گاهی کف مخازن را تمیز میکند و حتی گاهی کف اتاق مهندسان را تی میکشد. اما برای بیبی، پسرش مهندس است. بیبی سعاد که دستش خمیری است با اشاره به سبد حصیری لبه کوتاه کنار تنور میگوید:
بسم ا....
منظورش این است که بروم و یک نان داغ بردارم. دلم ضعف میرود اما خجالت میکشم بروم سمت تنور. تنور هم حتماً داغ است و اگر نزدیکش شوم حالم منقلب میشود از گرمایش. احساس میکنم در این شرجی و گرمای خرماپزان هیچچیز مثل جرعهای آب دلم را خنک نمیکند. حتی دیدن نم کوزهی سفالی که از آن تراوش میشود، تشنهترم میکند. دلم میخواهد بروم کوزهی آب کنار ایوان را که به دیوار کاهگلی تکیه داده شده بردارم و آن را یک نفس سر بکشم. بیبیها آنقدر گرم نان پختن و طبق بافتن و خاطره گفتن هستند که متوجه حال من نمیشوند. دورادور نگاهی به ظرف خمیر میاندازم که خیلی از آن کم نشده و از هیزم کنار تنور کم شده. بیبیسعاد احتمالاً مردی در خانه ندارد تا برایش هیزم بیاورد.
نمیپرسم با اینهمه خمیرِ مانده میخواهد چه کند. نگاهی به گاو شکم برآمدهی زیر سایبان حصیری میاندازم که پشه ها دورهاش کردهاند. حتماً سوگلی است و بیبیسعاد آنرا از طویله آورده اینجا تا بیشتر مواظبش باشد، اما چرا علوفهای جلویش نیست؟ چرا کسی به فکرش نیست؟ کاری از دستم برنمیآید برایش. حالم خوب نیست.
نمیخواهم به بیبی بگویم: «بعد از شنای دیروز غروب با لباسهای خیس در امتداد اروند می دویدم و با اسب سامی مسابقه میدادم و باختم.» گُر گرفتهام و لحظهای بعد کمی میلرزم. میخواهم همین که به شهر رسیدم به درمانگاه بروم. عجله دارم آمدهام بگویم: «بیبی خداحافظ» و سریع بروم. «اگر بیبی مانع رفتم شد چه؟!» زبانم یاری نمیکند برای خداحافظی. سر به آسمان برمیدارم. «خدایا خودت درستش کن.» در این حین نگاهم به سمت خوشه های سرشار رطب میافتد که بر فراز نخل بلند حیاط بیبیسعاد خودنمایی میکند و زیر نور آفتاب برق میزند. بیبیسعاد متوجه نگاه من میشود و قربانصدقهام میرود که پسر صادق رطب تازه دلش میخواهد و الان یکی را پیدا میکند که از نخل بالا رود و رطب بچیند.
همی دیروز چندتایی رطب ازش خوردیم.
کنجکاو میشوم «چگونه آخر؟» نخل بلندی است از همان ها که آرزو دارم از آن بالا روم اما نه! نمیخواهم به بهای بالا رفتن بر فراز یک رؤیا، از مینیبوس پسر زائرعلوان جا بمانم. «او بجز امروز تا یک هفته بخاطر جشن عروسیاش به شهر نمیرود.» این را حسام گفت بعد از اینکه تلگراف بابا را برایش خواندم. بیبینجوا میگوید:
چرا به کسی میخوای بگی بیاد رطب بچینه؟ صابر هزار ماشاءالله نِمونده نخلی که بالا نِرفته
و بیتأمل سبدی حصیری را دستم میدهد. درنگ مرا که میبیند سبد را در گردنم میاندازد. بیبیسعاد هم یک چاقوی تیز در سبد میگذارد. بوی سبد بافته شده از خوس تازهی نخل حالم را دگرگون میکند. حسی مثل دلتنگی! نه، من آمدهام خداحافظی و بیبیها از همهجا بیخبر، مرا پی چیدن رطبِ تر، که دست بنیبشر نمیرسد انگار به آن بالا، میخواهند بفرستند بر فراز نخل. توان نه گفتن ندارم. خوشههای خوشبرق رطب، مثل دامی است که صیدی چو مرا به سوی خود میکشاند. از همین پایین به ابّهت نخل خیره میشوم. «چه با شکوه!». حتماً مثل هر نخل دیگری بیش از قامت خود در زمین ریشه دوانده . باید با فَروند از آن بالا روم. نخلدارها همه با این بالابر ساده که با دست خویش میسازند از نخلهایشان بالا میروند. یک فروند پایین نخل، جای بریدگی سَعَفها - همان شاخههای خشکیده- روی تنه آویزان است. فروند را که دور نخل حلقه شده برمیدارم و واردش میشوم. قسمت الیافیاش دور کمرم قرار میگیرد و طناب محکمش دور تنهی نخل. برای قامت تقریباً بلند من تنگ است. گویی برای نوجوانی کمرباریک و متوسطقامت بسته شده باشد. گرهاش را باز میکنم و تسمهاش را کمی جابجا میکنم تا مناسب من شود. من فروند بر کمر، قدم به قدم، روی بریدگیهای تنهی نخل پا میگذارم و بالا میروم مثل بالا رفتن از یک نردبان. دیشب وقت حملهی گرازهای وحشی، از ترس، بیفروند بالا رفتم. بیبینجوا همچنان که طبق میبافد دورادور نیمنگاهی هم به من میاندازد، اما چیزی نمیگوید. شاید به خاطر حضور دوست قدیمیاش. اما هربار مرا بالای نخل می فرستد حواسش به من است، من رطب میچینم و بیبینجوا پند و اندرز میدهد:
نگاهت به حیاط خونهی مردم نِیفته. گناه داره بیبی!
آنوقت من نگاهم را به سمت دوردستها میاندازم تا بیبی خیالش راحت شود و او باز ادامه میدهد:
مبادا نگاهته بدوزی او طرف شطّ بیبی!
منظورش آنسوی ساحل اروند است. همانجا که دختران عراقی برای کهنه شستن و آب بردن میآیند. میترسد مبادا شیفتهی دلبریشان شوم و من همیشه صورتم تا بناگوش داغ میشود از خجالت. هر بار میخواهم بگویم: «بیبینجوا تو کجا سیر میکنی من کجا؟ بخدا رؤیاهای من اینها نیست. جای دیگریست». اما سکوت میکنم به احترام گیسوان سفیدش که هروقت حنا میبندد، در نهر میشوید و من مراقبم که غریبهای آن حوالی پرسه نزند. من از نخل بالا میروم و بیبیسعاد که گرم نان پختن است، از خاطرات جوانیاش می گوید؛ زائر حسن که آنموقع هنوز مشهد نرفته بودند و زائر نشده بود، اولین بار فصل بهار، وقت گردهافشانی نخلها، فروند بر کمر، بر فراز نخلی ثمرده، داشت او را برای ثمردهی مهیا میکرد که نگاهش با نگاه سُعاد تلاقی کرد. به امید وصال او، این بچهنخل را عوض دستمزد گرفته بود و دوهفته بعد فردای صبح عروسیشان، حسن این نخل را به عشق سعاد کاشته بود وسط حیاط خانهای که با دست خود برایش بنا کرده بود، تا سعاد صبح به صبح یاد عشق حسن بیفتد.
باید جای قدمهایم را میشمردم شاید میفهمیدم چند سال از آن صبح و از عشق دیرینهشان میگذرد. در دل میگویم «خدا بیامرزد زائرحسن را چه سر پرشوری داشت.» بالاتر میروم، آنقدر بالا که از دیوار کاهگلی حیاط خانه فراتر رفتهام و نگاهم میافتد به نهر ابوسعدون، به نهرهای دیگر و به شریعههایی که از آن منشأ میگیرد. شط مثل یک شریان اصلی است و میرسد به رگها و مویرگها به نزدیک نخلها و کشتزارها. اینجا زندگی جاریست مثل خون در بدن. نفس عمیقی میکشم. دل کندن سخت میشود برایم. بالا رفتن از نخلها با فروند و شنا در اروند و دویدن با لباسهای خیس کنار نیزارهای بلند. دیروز بر فراز نخلهای ابوجاسم بودم که نگاهم افتاد به اینسوی نهر جایی همین حوالی. نخلی دیدم که از بقیه بلندتر بود. از همان دوردست دیدم چیزی میان شاخههای نخل در آفتاب تند میدرخشید. یک شال پرنگین بود. بهتر که نگاه کردم، دیدم دختری فروند بر کمر، بر فراز نخل، انگار داشت رطب میچید. خوب ندیدمش و حس کنجکاویام بیجواب ماند از دانستن نام و نشان این دختر جسور. دیشب هم او بود که خیالش خواب از سرم پراند و خیالم را مشوش کرد. «چه خوب که دارم فرار میکنم از این عشق مگو که بر زمین نیافتمش» یکی بود شبیه پری قصههای بیبینجوا و شاهزادهخانم خواب آشفتهام. عقلم به دلم نهیب میزند: «صابر این رؤیای خام را بسپار به اروند و برو. واقعیت جای دیگریست توی شهر با صدای فیدوس و بوی گَس پالایشگاه.» اما دوباره دلم میرود پی یافتن آن نخل بلند رؤیایی.
چشم میگردانم و پیدایش نمیکنم. به خودم نهیب میزنم: «سربهزیر باش صابر!» سر به زیر میاندازم. از کوچهی کناری یک بار بزرگ شبدر تازه میبینم، که لحظه به لحظه به کوچهی بیبیسعاد نزدیک میشود. آدمِ زیرِ بار شبدر را نمیبینم. تصور میکنم مردی باشد شاید هم نوجوانی با قدمهای کوتاه اما محکم و پابرجا و قدی متوسط و قامتی نحیف. این بیچاره هر که هست بیش از توان خود بار برداشته و به زحمت راه میرود.
کاش میتوانستم کمکش کنم. بیبیسعاد به ناچار از نان پختن دست میکشد و از هرسوی حیاط مقداری سعف خشک برمیدارد و در تنور میاندازد تا آتش بیرمق تنور جانی دوباره بگیرد. مستأصل شده است. من میرسم به آن بالای بالا، نزدیک خوشه خوشه رطبهای خوشبرق، که شیرهاش در این شرجی خوب میدرخشد مثل یاقوت. یکی قبل از من از نوبرانهی نخل چیده، خوشهای نبریده ، فقط دانهدانه رطب چیده. دست میبرم سمت خوشه تا رطبی بچینم و کام خود را شیرین کنم، اما کار تنور از رمق افتاده واجبتر است. با چاقوی تیز چند شاخهی خشک از نخل را جدا میکنم و پایین میاندازم. بیبیسعاد تشکر میکند و قربان صدقهام میرود و میگوید:
-خدا مادرته بیامرزه.
فکرم مشغول نخل بلند است که از نظرم پنهان شده. نخلهای اطراف کوتاهترند «چرا پیدایش نمیکنم؟! نشانیاش همین حوالی بود... همین ... حوالی...» خوب نگاه می کنم. من بر فراز بلندترین نخل این حوالی ایستادهام. نخل عشق بیبیسعاد. سرم کمی گیج میرود. بار شبدر در کوچهی بیبیسعاد میرسد جلو در چوبی بزرگ خانه و از در نیمه باز وارد می شود. صدای در زدنی و «یاالله» گفتنی نشنیدم. «این غریبه چرا یاالله نمیگوید؟!» بیبینجوایم که عبایش را به شاخهی درخت سدر آویزان کرده و آستینهایش را هم بالا زده است. بار شبدر گوشه حیاط زیر سایبان نزدیک گاو شکمبرآمده بر زمین فرود میآید. تمام تنم گر میگیرد و بعدش میلرزم. تازه میبینمش؛ دختری را که به سمت بیبینجوا میرود. من که نشنیدم حتماً سلام کرده که بیبی نجوا جوابش را میدهد و صورتش را میبوسد. شال پرنگین او زیر نور خورشید میدرخشد. خودش است. همان که دیروز نگاهم را کشاند به سمت خود و دلم را هم. قلبم تندتند میزند. دختر بیآنکه متوجه حضور من شود سمت کوزهی آب میرود. حدس میزنم خیلی تشنه است مثل من. حال خودم را نمیفهمم سرم گیج میرود. همین یک خوشه رطب راکه ببرّم در سبد میگذارم و پایین خواهم رفت. صدای بیبیسعاد را میشنوم صدا میزند:
حنانه!
دختر سر برمیگرداند درهمان حال که کوزه در دست، آب در کاسهی سفالی میریزد. قلبم تند میزند.
آخ...
ناگهان دردی عمیق حس میکنم. «چقدر دستم را بد بریدهام.» خون از آن فواره میزند. «حواسم کجا بود؟!» با «آخ» بلند ناخودآگاهی که گفتم هر سه نگران نگاهشان به بالای نخل میافتد، همانجا که خوشه رطب را نبریدهام و بجایش دستم را عمیق. حنانه تازه متوجه حضورم شده. بیبینجوا با دو دست روی گونههایش میزند و با دیدن خون که فرو میریزد بیتابی میکند. چشمم سیاهی میرود و کنترل خود را از دست میدهم و فروند از دور کمرم جدا میشود. نزدیک است سقوط کنم. بیبیها جیغ و فریاد راه میاندازند. با همه وجود میگیرم به تنهی نخل مثل طفلی بیچاره که در آستانهی سقوط به آغوش مادر چنگ میزند تا نیفتد. نمیتوانم به دست چپم که از آن خون فواره میزند تکیه دهم. چاقو را که در دست راستم نگه داشتهام به تنهی نخل فرو میبرم. خطر میکنم و خیز برمیدارم و فروند را که قدمی پایینتر به بریدگیها گیر کرده برمیدارم و به زحمت دور کمر میاندازم. فروند را چنان محکم یکدستی میگیرم گویی که مقدسترین ریسمان نجات را، مبادا از دستم رها شود و سقوط کنم و تمام! انگار آن سه دلنگران نفس راحتی میکشند، چشمانتظارند که به زمین برسم. ردّ خون میماند روی یک به یک جای سعفهای بریده. احساس میکنم دیگر خون در بدن ندارم. کمکم به زمین نزدیک میشوم و فروند میماند دو متری ارتفاع تنه و از آنجا رها میشوم و میافتم. همانجا بیرمق به تنهی نخل تکیه میدهم و مینشینم. سراپا خونآلودم.
بیبیسعاد و بیبینجوایم برایم ضجه میزنند و بیتابی میکنند. اما از حنانه خبری نیست. «یعنی خواب بودم؟ هیچ ماهرویی به این منزل گذر نکرده بود؟» خودم دیدمش. نشانیاش این کوزهی شکسته و آب ریخته که قسمت هیچ کس نشد. خواب نیستم. حنانه سراسیمه از اتاق بیرون میآید با چند تکه پارچهی سفید، کنارم دو زانو بر خاک مینشیند و دستم را با باند و پارچه میبندد. هیچ نمیشنوم جز صدای بلند تپش قلبم را که رسوایم میکند. حتی صدای بیتابیکردنهای بیبیها را هم دیگر نمیشنوم که با پند و اندرز آمیخته است. هیچ حس نمیکنم حتی درد عمیق دست بریدهام را که حنانه هنوز به بستن آن مشغول است. دستهایش به خون من آغشته می شود. چشمانش قهوهای تیره است که روشنی خاصی دارد. معذب است. نگاهم نمیکند. چه تقلایی میکند که نگاهش با نگاهم تلاقی نکند. لبهایش خشک است از فرط عطش. تشنگی در عمق نگاهش موج میزند. به خودم نهیب می زنم؛ مواظب چشمهایت باش صابر! بوی نان سوختهی تنور بیبیسعاد مشامم را میآزارد. صورت حنانه کمکم برایم تار میشود تا اینکه بیرمق از حال میروم.
خیالم مشوش است. گُر گرفتهام. دیگر نهر هم آرامم نمیکند. آمدهام در اروند آبتنی کنم. از فردا مدرسهها شروع میشود. یک ماه پیش با حسام و جاسم و سامی خداحافظی کرده بودم که خوب همه را هوایی کرده بودم برای شهر رفتن، اما هوایی شدهام برای اینجا ماندن. هربار تلگراف جدید بابا میرسد، نمیدانم چه جوابی به او بدهم برای اینجا ماندنم و چه بهانهای بیاورم برای دوستان نخلستانی ام. اینجا هرچه میبینم به یاد حنانه میافتم. ماه را میبینم حنانه، نخل را میبینم حنانه، فروند بر کمر بالا میروم و رطب میچینم حنانه. حتی سعفهای خشک مرا به یاد حنانه میاندازد. نمیدانم چرا هر وقت مشغول کار در نخلستان هستم او را اتفاقی میبینم که دارد سعف جمع میکند برای تنور بیبیسعاد. در آب دستوپا میزنم تا کمی خنک شوم به یاد آن شب تبدار شرجی. همان شب که صدای ساز و آواز و شادمانی اهالی برای عروسی پسر زائر علوان از دور شنیده میشد و من در ایوان خانهی بیبیسعاد بودم. هر بار چشم باز میکردم حنانه را بر بالین خود میدیدم که دستمالی نمدار بر پیشانی داغ و تبدار من می گذاشت و تا صبح چشم برهم نگذاشت. شربت عسل را جرعهجرعه به کامم میریخت و در کنارش بیبی نجوا مرا پاشویه میکرد تا تبم پایین بیاید. انگار نمیدانست که تب عشق است و این چارهاش نیست.
اما بیبینجوا سرد و گرم چشیدهی روزگار است. دیشب بیبی از صندوق چوبیاش که جاجیمی روی آن انداخته بود، جعبهای بیرون آورد که وقت عروسیاش با برگ خرما بافته بود. از همه عتیقههای زندگیاش فقط دو تکه با ارزش برایش مانده بود. یک انگشتر نقرهای ظریف با نگین فیروزه که دیگر برای انگشتان ورمکردهاش اندازه نبود. در اولین و آخرین سفری که با مرحوم باباحجّی با کاروان ابوعلوان به قصد زیارت مشهد رفته بودند، پس از ده روز به قم رسیدند برای زیارت. وقت غروب آنسوی رودخانهی پرآب قم مرحوم باباحجی این انگشتر ظریف را از یک پیرمرد صاحب بساط سنگهای قیمتی خریده بود و همانجا رو به حرم مطهرگذاشته بود در انگشت بیبینجوا و گفته بود: «یه روزی دست عروسمون میذاری.» از آن غروب سالها میگذرد و بیبی انگشتر یادگاری را به هیچیک از عروسهایش نداده بود. دیشب بیبینجوا از یک دستمال مخمل، یک سنجاق طلا هم بیرون آورد به شکل دست کوچک که با انگشت سبابهاش شیله یا همان شال عربی را خوب نگه میداشت. این را هم وقت تعیین مهریه، باباحجی به نشان نامزدی برایش آورده بود و زنها شیله را روی سر بیبی سنجاق زده بودند. دیشب از دیدن عتیقههای بیبی که هرگز ندیده بودم ذوق زده شدم. بیبینجوا با تبسم گفت:
صابر! فردا میخوام اینایه ببرم خونهی بیبیسعاد.
احساس کردم تا بناگوش داغ شدم و او ادامه داد:
خودم با بابات حرف میزنم.
دیشب فهمیدم شوق بیبیها برای این وصلت بیشتر از من نباشد کمتر نیست. البته بیبیسعاد این روزها نگران سوگلیاش است. «اگر برای گاو پا به ماه بیبیسعاد اتفاقی بیفتد چه؟!» دلنگرانم. «نکند این وسط پسر عمویی مدعی عشق نداشتهاش شود و بخواهد به رسم جاهلی حنانه را به اجبار به نام خود کند؟» جایی میان دو نهر خانهای میسازم کاهگلی که نزدیک هر دو بیبی باشیم. عقد که کردیم حنانه را از اینسوی نهر به آنسوی نهر خواهم آورد و زنها در بلم "ترانهی ابوبلم" میخوانند و شادمانی میکنند. همه را بیخبر میگذاریم و میرویم به نخلستان کنار اروند سمت نیزارها. من و حنانه در نیزارها میدویم و گلهای سفید نی با نوازش تند دستهای رهای ما مثل قاصدکهای سبکبال در آغوش نسیم به پرواز درمیآیند و موهای حنانه با نوازش نسیم... «نه! موی دلدار مرا بدهم باد شانه زند؟! گیسوی دلبر ماه مرا باد پریشان بکند؟! هرگز!»
در این خیال مشوش در شرجی داغ در اروند دست وپا میزنم که میبینمش آرامآرام میآید. سر به زیر آب میبرم از شرم، تا وقتی رد شود و برود. نفس کم میآورم. سر از آب بیرون میآورم. هنوز اینجاست. میخواهم بگویم: «حنانه تو چرا اینجایی؟ باید خانه باشی. مهمان دارید.» زبانم بند آمده مثل همیشه و او مشغول سعفها میشود مثل همیشه. تقلا میکنم از دور دستش را ببینم آیا انگشتر بیبینجوای من در انگشت اوست؟ دستش را نمیبینم. شاید بیبینجوا هنوز به منزلشان نرسیده. شاید رفته و حنانه بیخبر است. شاید بیبی را بیجواب گذاشته. هیچ راهی برای فهمیدنش نیست جز نشانی بر انگشتش که زیر بار سعفها پنهان است. نگاهش دنبال چند سعف دیگر است و در امتداد آن سنگینی نگاه مرا میفهمد و با چشمانم تلاقی می کند. نگاه با نجابتش پر از شرم است. همان چشمان قهوهای تیره که روشنی خاصی دارد. صدای بلند تپش قلبم را احساس می کنم.
ناگهان انگار حضرت اسرافیل در صور خود دمیده باشد، صدایی گوشخراش آسمان را پر میکند. «این صدای افتادن آسمان بر زمین است؟!» من و حنانه هر دو نگاهمان مبهوت به آسمان در امتداد شطّ است. دهانم خشک میشود از وحشت صدایی که تا بهحال نشنیدهام. آسمان آبی نیمروز در نظرم تیره و تار میشود. دیگر هیچ نمیشنوم حتی صدای تپش قلبم را. حنانه جیغ نمیزند، مبهوت است. با همان صدای مهیب، از آسمان گویی شهاب سنگ میبارد. نه... خمپاره است که ناگهان مسلسلوار امتداد شطّ و ساحل آن، نیزار و نخلستان را کنفیکون میکند. خمپارهای میافتد وسط دنیای عاشقانهی من و حنانه. بار سعفهای خشک از دستش رها میشود. همه جا را دود و غبار میگیرد. هیچ نمیبینم جز پرتاب شدن حنانه را همان دم که یک حس مبهم همه وجودم را میگیرد و دنیا جلوی چشمانم تیره و تار میشود.
نوری حس میکنم. چشم باز میکنم.حس غریبی دارم مثل نفس کشیدن در خلأ، نمیدانم زندهام یا مرده؟ «اینجا کجاست؟» کمکم چیزهایی یادم میآید. اروند، من، حنانه، عشق، خمپاره... پس خمپاره بود همان که دو سال پیش، قبل از سوختن سینمای شهر در یک فیلم جنگی دیده بودم، اما در این روستای بیبرق و بیامکانات کسی از خمپاره چیزی نمیداند حتی حنانه. «راستی حنانه چه شد؟» به زحمت از جا برمیخیزم تا قدمی بردارم. جاسم وارد اتاق میشود و بیتابی مرا میبیند و میخواهد آرامم کند. ناجی من بوده. چند روز پیش مرا از آب گرفته بودند و با قایق حسام نجات داده بودند. جاسم در خانهاش از من پرستاری میکرد خجالت میکشم از کسی سراغ حنانه را بگیرم. من فقط پرتاب شدنش را دیدم. باورم نمیشود جنگ شده نمی دانم اهل نخلستان مانده اند یا فرار کرده اند؟ جاسم میگوید:
همه امیدوارن امروز و فردا جنگ تمام شه.
میخواهم سراغی از حال بیبینجوا بگیرم. اما با شنیدن صدای شیههی اسب سامی هر دو بیرون میرویم. سامی هراسان است و از حکم جدید میگوید: «روستا و نخلستان باید از زنان و دختران تخلیه شود.» مرکز مخابرات و تلگرافخانه را که چند فرسخی اینجاست بمباران کردهاند. میخواهم به سمت خانهی بیبینجوا بروم. مانعم میشوند. جاسم و سامی سر به زیر میاندازند و بغض میکنند. بیاختیار چشمانم پر اشک میشود. بریدهبریده میپرسم:
یعنی... بیبی...نجوا...
همون لحظهی اول با خمپارهای که توی نهر افتاد و به بلم خورد...
بقیه حرفشان را نمیشنوم. میدانم کدام نهر را میگویند. نهر ابوسعدون معبر اتصالی خانهی بیبیسعاد و بیبینجوا. او را کنار مزار سادات نزدیک قبر مادرم دفن کردهاند. کاش سامی و جاسم کنارم نبودند تا بلندبلند گریه کنم مثل زنهای عزیز از دست داده. وقت تنگ است. با دیگر جوانان و نوجوانان نخلستان که دستهبندی شدهاند به سمت خانه اهالی میدویم تا مطمئن شویم کسی بیخبر نمانده از حکم تخلیه. نخلستان آرام و پر از شوق زندگی، محشر میشود. همه میگریزند تا از این مهلکه نجات یابند. دستهایمان خالی است و سربازان مسلح بعثی همه جا پراکندهاند. به خانهی حسام میرسیم. زودتر از ما رسیده آنجا. دیوانهوار فریاد میکشد و اتاقها را یکییکی میگردد. پدربزرگش را با فروند به تنهی نخل بستهاند. چفیهاش روی چشمهایش افتاده. تیر خوردهاست اما تیر خلاص را نزدهاند و رفتهاند. هنوز جان دارد. دشداشهی سفیدش سرخ از خون شده است. فروند را از او جدا میکنم. پیرمرد در خون خود میغلتد و جلوی چشمان متحیر ما جان میدهد. اثری از خواهران حسام نیست. حسام درهای چوبی اتاقها را محکم میکوبد و ناامید از یافتن خواهرانش ، دیوانهوار بلند فریاد میزند: نورا... لیلا... اولین بار است اسمشان را میشنوم. حسام افسار اسب سامی را از دست او میگیرد و سوار میشود و تند میرود. سامی بهتزده نگاهشان میکند. اسبش را و حسام را، که سرگشته و بیهدف دور میشوند. سامی بیاختیار روی زمین میافتد و مشتی خاک برمیدارد و با بغض میگوید: «لیلا...» به چفیهی پدربزرگ نگاه میکنم. «چه خوب که هیچ ندید!» دنیا با همه روشنیاش پیش چشمانم تیره و تار میشود. جای ماندن نیست. یاد حنانه دلم را آشوب میکند. «اگر زنده باشد چه؟!» آخرین لحظه که دیدمش پرتاب شد میان دود و خاک و من میان آب. روستا خیلی وسیع است. تا خانهشان با بلم هم خیلی راه است. دیر میشود. یک راه میانبر را نشان میکنم و دست شنا می زنم از یک گوشهی نهر بکر که تا به حال نرفتهام. حال خودم را نمیفهمم. دلم داغ است. آب هم آرامم نمیکند. به آنسو میرسم. از نهر بیرون میآیم و با همان لباسهای خیس بر تن، پابرهنه میدوم و نزدیک خانهی بیبیسعاد میرسم. بوی نان داغ میآید. «یعنی اینجا جنگ نیست؟ حنانه که میداند جنگ شده . مگر زنده است؟ نکند آنها هم به امید آتشبس ماندهاند؟» خیلی با افکار مشوشم کلنجار میروم. یکباره فریادی میشنوم. صدای جیغ بیبیسعاد است که ناگاه قطع میشود همزمان با صدای شلیک چند گلوله. میخواهم بدوم سمت خانهشان اما دستم خالی است. ناگهان صدای جیغ دختری میآید. دلم آشوب میشود. از حرکت میایستم. دنبال مسیر صدا میگردم. جیغ ممتد دلم را میلرزاند. من که هرگز صدای حنانه را نشنیدم شاید آنروز که از نخل سقوط میکردم او هم داشت با بیبیها جیغ میکشید. این صدای جیغ حنانه است که در نخلستان میپیچد. میدود و فریاد میزند. انگار فرار میکند از چیزی شاید هم از کسی. صدای چند غریبه را میشنوم که با لهجهای متفاوت از زبان مادریام، عربی حرف میزنند. یکی فریاد میزند :
نزنیدش! زنده میخواهمش!
منظورش حنانه است. هراسان میدوم . اثری از آنها نمییابم. نگاهم میافتد به تکه پارچهای که به نیزار گرفته است. جلوتر میروم. شال چقدر آشناست! همان که برفراز بلندترین نخل این حوالی زیر نور خورشید میدرخشید و دلم را برد. گوشهی آن یک سنجاق طلا به شکل دست که سبابهاش خم شده است. نفس در سینهام حبس میشود. زانوهایم سست میشوند و بر زمین میافتم. آرزوی مرگ میکنم. لحظاتی بعد به خودم نهیب میزنم: «صابر محکم باش.» به دنبال کورسوی امیدی میروم و تا خانهی بیبیسعاد میرسم. وارد خانه میشوم. بیبیسعاد با دستان خمیری وسط حیاط افتاده در خون خودش و بلند نفسنفس میزند. میخواهم بروم سمت بیبی اما دیگر نفسهایش را نمیشنوم. گاو پا به ماه زیر سایبان، از شدت درد در حال جان دادن است. تلی از سعف گوشهی حیاط روی هم انبار شده. فروند همانجا که آخرینبار از آن افتادم، روی تنهی نخل جا مانده. دلم آشوب است، مثل اول بار که حنانه را دیدم بر فراز نخل یا فردایش دیدمش رها شده از زیر بار شبدر یا... حسی غریب مرا میکشاند سمت تنور داغ که از آن دود و بخار میآید. بیاختیار قدمی برمیدارم سمت تنور اما جلوتر نمی روم. یک خمرهی بزرگ آب شکسته است کنار تنور. سر تنور تا نیمه روی آن است. حالم دگرگون میشود از بوی باروت، بوی خون، بوی نان سوخته، سوختن یک تکه لاستیک و چرم، بوی گوشت بریان، بوی موی سوخته. بوی هیزم آب خورده و خاکستر خیس. قدمی دیگر برمیدارم، اما صدای قدمهایی روی پشتبام کاهگلی میشنوم. پشت میکنم به تنور داغ بیبیسعاد. یک سرباز مسلح بعثی بر بام میبینم که پشتش به من است. جای ماندن نیست. میدوم به دل نخلستان. زمان میگذرد و من بیهدف میگردم. دوباره میرسم به جایی که شال حنانه را دیده بودم اما اثری از آن نیست.
چند روزی میگذرد. از جاسم می شنوم که آشنایان بیبیسعاد جرأت کردهاند و آمدهاند و جنازهاش را بردهاند کنار قبر بیبینجوا دفن کردهاند. لاشهی متعفن گاو و گوسالهاش را هم توی باغچه زیر درخت سدر خاک کردهاند. کسی در روستا نمیماند جز جوانان که دستهبندی شدهاند. یک فرمانده جوان تدبیر امور را در دست میگیرد. روستا شده کارزار جنگ تن به تن، جوانان رزمنده، خانهها سنگر، حتی اتاق کاهگلی حجلهی نوعروس پسر زائرعلوان، حتی اتاق خواهران حسام که دیگر صاحب ندارد. فرمانده مرا برای دیدهبانی میگذارد. زجرکش میشوم از این مأموریت. شبها دوربین به دست، فروند بر کمر میروم بالای نخلهای بلند و همه جا را خوب از نظر میگذرانم. دیگر بیبینجوایم نیست که پند و اندرز دهد. هر حرکتی و هر نوری را رصد میکنم. هر چه میبینم به یاد حنانه میافتم. ماه را میبینم حنانه، نخل را میبینم حنانه، نهر را میبینم حنانه. «آه حنانه تو را کجای نخلستان جا گذاشتهام که پیدایت نمیکنم؟» نخل به نخل میروم و با خود حرف میزنم. صدای جیغ حنانه و فریادش در گوشم میپیچد. صدای بعثی ها مثل پتک بر سرم کوبیده میشود. از همان لحظه که دلدار مرا به غنیمت بردند. آنروز من چه دیدم؟ «وای دلبر ماه مرا کشان کشان میبردند.» نه! من هیچ ندیدم. انگار صدای جیغ حنانه هنوز در نخلستان میپیچد. گاه صدای شیههی اسب سامی را میشنوم و گاه فریادهای دیوانهوار سوارش حسام را که از آن روز به بعد دیگر ندیدمش. بعضی شبها فریاد واقعی سامی را میشنوم که بلند صدا میزند:
لِی...لاااا... لیلا...
و زوزهی گنگ گرازهای وحشی را که انگار صید تازهای شکار کرده باشند. میرسم خانهی بیبیسعاد. باید از آنجا که بلندترین نخل این حوالی است دیدهبانی کنم. نخل عشق حسن به سعاد. مقر عاشقی من و حنانه. روزی که پریشانم کرد بر فراز همین نخل بود و فردایش که پریشانتر، من بر فراز این نخل. زیر آتش خمپاره تودهی انبوه سعفهای خشک، تبدیل شده به تلی از خاکستر. حنانه چه زجری میکشید وقتی اینها را یکییکی از روی زمین جمع میکرد و تا اینجا میرساند. سر تنور افتاده کناری و به هم ریخته است. خون بیبیسعاد روی زمین خشک شده است. خمپارهای خورده به نخل سرفراز که اینک بی سر، اما پابرجاست. فروند را از روی تنهی نخل برمیدارم. انگار بعد از من کسی از نخل بالا نرفته است. حلقهاش همان است که اول بار برای قامتم تنظیمش کرده بودم. رد خون خشک شدهام روی تنهی نخل را میگیرم و بالا میروم. میرسم نزدیک سر نخل که دیگر وجود ندارد. نه نوبرانههایش، که حتی خرماهای خشک شده بر خوشههایش هم، همه آماج خمپاره شده اند. هیچ اثری نیست جز همان چاقوی تیزی که آنروز لحظهی سقوط مستأصل بودم و نزدیک سر نخل در تنه فرو بردمش.
وقتی برای دیدهبانی میروم و در سنگر نیستم، بچه ها از دستم نفس راحتی میکشند. بیچارهها از نعرههای بلندم و عربدههای شبانهام خواب ندارند. اینجا از داغ دل غارت شدهام و از عشق به تاراج رفتهام کسی چیزی نمیداند. مثل هرشب فقط میفهمند که باز هم کابوس دیدهام. خواب تنور را میبینم. بوی نان گندم و کنجد برشتهاش میآید. حنانه برای هر نان سرش را میبرد روی آتش هیزم وسط تنور و وقتی بیرون میآورد صورتش سرخ شده از هُرم داغ آتش تنور و شاید هم از شرم حضور من. باز هم تقلا میکند که نگاهش با نگاهم تلاقی نکند. لبهایش خشک است. بوی موی سوخته میآید. آتش تنور گرفته به شال پُر نگین حنانه و من بلند فریاد میکشم : حنانه!
چشم باز میکنم. فرمانده جوان سعی میکند آرامم کند. چفیهاش را با آب قمقمهاش خیس میکند و روی صورت تبدارم میگذارد. میفهمم اینجا سنگر فرمانده است. حتما مرا آورده اینجا تا همسنگرها شبی آسوده باشند. احساس میکنم صورتم تا بناگوش داغ شده. نمیدانم در هذیانهایم چه گفتهام که فرمانده اینگونه متأثر و با ترحم نگاهم میکند. نمیپرسم. او با تردید میپرسد: زنده ست؟
آتشی به جانم میافتد از سؤالش. منظورش حنانه است. «کاش زنده نباشد.» از خطور این پندار در ذهنم، وجدانم به درد میآید و قلبم هم. «شاید هم اگر حنانه حق انتخاب داشت بین مرگ و زندگی، مرگ را انتخاب میکرد تا اینکه روزی هزار بار آرزویش را میکرد، مثل نورا و لیلا » شاید حسام هم -البته اگر تا به حال زنده باشد- روزی هزار بار برای خواهرانش آرزوی مرگ میکند، فکر میکنم سامی هم آرزوی مرگ لیلایش را دارد. سامی هم دل پر داغی دارد مثل من.
هفت سال و هفت ماه و چند روز از نواخته شدن شیپور نحس جنگ میگذرد. هفت سال و هفت ماه است صدای هیچ زنی و دختری را نشنیدهام. آخرینش صدای جیغ حنانه بود و نفسزدنهای بیبیسعاد حین جان دادن. از صدای سوت خمپارهها و جنگندهها نوع آنرا تشخیص میدهم. حتی بوی شیمیایی را خوب میشناسم. آب شط و نهرها مسموم شده. در تقویم اردیبهشت است، اما گویی نفسی از جهنم است از شدت گرما و عطش. جیرهی آب تمام شده. امروز وقت سحر آب نداشتیم. تا افطار هم امیدی به آب نیست. فرمانده رخصت میدهد تا من و سامی برویم پی آب آوردن برای افطار، اما جنگنده های بعثی اینجا را شخم میزنند. باز هم از مرگ جا میمانیم. زخمی میشویم. من لجاجت میکنم و نمیخواهم به عقب برگردم، اما فرمانده سماجت میکند و به دستورش با سامی و پنج مجروح دیگر ما را تقریباً مچاله در آمبولانس گلمالیشده میگذارند و به بیمارستان صحرایی میبرند. از بیراهه سه ساعتی فاصله است. جایی آنسوی نهر نزدیک خرابههای روستای شیخ عنایه که هرگز در قلمرو دیدهبانی من نبوده است.
بیمارستان در خندقی در عمق دومتری زمین است، یک چادر بزرگ خاکی که با سعفهای خشک نخلستان و نیهای سبز نیزار استتار شده است. مرا روی زمین میگذارند. پرستاران و امدادگران هلالاحمر انگشتشمارند و زخمیها بیشمار. اینجا خواهران امدادگر قوانین جهانی صلیب سرخ را هم زیر پا میگذارند؛ قانون «اول خودت، دوم خودت و بعد مصدوم» برایشان معنایی ندارد. جان میدهند برای نجات جان مجروحان جنگ. درد میکشم. دلم آشوب میشود مثل زخم کهنهای که سر باز میکند. مثل همه سالهایی که در مصیبت و فراق حنانه میسوختم. اما از ساعتی پیش که گفتم: خدایا راضیام کن به رضایت. آرامشی غریب حس کردم. شاید این زخمهای کاری مژدهی رهایی من باشد از این بند. سراپا وجودم خونآلود است. هر لحظه نزدیک است از شدت درد بیهوش شوم. اما آه و ناله نمیکنم. سامی غرق در خون است و کمی آه و ناله میکند. لبهایش خشکیده. دختر امدادگری همین نزدیکی است که خوب راه نمیرود. تشنگی امان مرا هم بریده. میخواهم بگویم : «خواهر! تشنهام!» اما زبان یاریام نمیکند. نمیدانم روی کدام کلمه ماندهام؟ خواهر یا تشنگی؟ یادم میآید که روزهام. دوباره به سامی نگاه میکنم. دیگر آه و ناله نمیکند. بغضم میشکند.
همان دختر امدادگر متوجه بیقراریام میشود و لنگ لنگان میآید و کنارم زانو میزند و میخواهد مشغول رسیدگی به زخمهایم شود. لبهایش خشک شده از فرط عطش. حتماً روزهدار است. حس عجیبی دارم. لحظهای نگاهش با نگاهم تلاقی میکند. «چقدر آشناست! کجا دیدمش؟!» با چشمان قهوهای تیره که روشنی خاصی دارد بهتزده نگاهم میکند. با دیدن من حال او هم منقلب میشود. ناگهان لحظهای با ترس خود را عقب میکشد انگار روح دیده باشد. نفس در سینهام حبس میشود. میخواهم فریاد بزنم : «حنانه!» نمیتوانم. حنانه به خود میآید. چشمانش پر از اشک میشود. با پشت دست اشکهایش را که بیامان سرازیر میشوند و گونههای غباریاش را میشویند، پاک میکند. صورتش هنوز خاکی است. انگشتر بیبینجوا را در انگشتش میبینم. به اندازهی همهی این سالها سؤال دارم برای پرسیدن. به زحمت و بریدهبریده میگویم:
حنانه! تو... تو...اون سربازای بعثی...
با دست اشاره میکند که آرام باشم. انگار همه سوالات نپرسیدهام را میداند. شاید او هم به اندازهی هفت سال و هفت ماه و چند روز بیشتر بیخبری حرفهای نگفته دارد. شروع میکند به بستن زخمهایم. نمیخواهم از حال بروم تازه پیدایش کردهام. همهی این سالها فقط سه ساعت راه بیراهه از هم دور بودهایم.
حنانه سکوتش را میشکند و برای اولین بار صدایش را میشنوم.
بعد از اینکه بیبینجوا برام نشون و انگشتر اورد، به هوای سعفهای خشک اومدم و پیدات کردم. بهانه بود سعف زیاد داشتیم.
میدونم
اونروز که جنگ شد فکر کردم تو برای همیشه توی اروند...
بغض می کند و ادامه میدهد:
من و بیبی سعاد دوتایی برات عزاداری کردیم
منو از آب گرفتن. اومدم سراغت صدای جیغ بلندت رو شنیدم و سربازای بعثی...
من از اون حرامیا فرار کردم
اومدم دیدم بیبیسعاد افتاده وسط حیاط. تو کجا بودی حنانه؟
من همونجا بودم. توی تنور داغ بیبی سعاد. چارهای نداشتم. قبلش خمرهی بزرگ آب رو روی سرم ریختم و سراپا خیس پریدم توی تنور. نفهمیدم کجا شال از سرم افتاده بود. حس کردم کسی به حیاط اومده دلم یه حالی شد. انگار یکی بود شبیه تو یا شاید هم خود تو، اما نه، خیال بود، خودم دیدم که تو با اولین خمپارهها توی شط غرق شده بودی. یه حرامی بالای دیوار بود
میدونم
تا رفتنش توی تنور بودم و داشتم میسوختم...
او میگوید و برای من تداعی میشود. بوی موی سوخته، بوی گوشت بریان، بوی سوختن یک تکه چرم و صندل، بوی باروت، بوی خون، شبهای سرگردانی میان نخلستانهای تاریک، معرکهی مخوف گرازهای وحشی، درمانده با پای سوخته از داغی تنور، رمیده از حلقهی گرگها ... دیگر صدایش را به زحمت میشنوم.
گرمی اشکهایم را روی صورتم حس میکنم. عذاب وجدان دارم. قلبم به درد میآید از اینکه میفهمم حنانه برای حفظ شرافتش تا کجا رفته توی تنور داغ تا پای جان! و حد آرزوی من برای او تا کجا؟ تا مرگ! «مرا ببخش حنانه! حلالم کن» زبان یاریام نمیکند بگویم. ناگهان صدای مهیبی از دور به گوش میرسد. یک فروند جنگندهی دشمن به بیمارستان صحرایی نزدیک میشود. ولوله ای میشود. شیمیایی میزنند به سرفه میافتم. حنانه ماسک سیاه را برمیدارد و بر صورت من میگذارد. تقلا میکنم نگذارم. بیرمق شدهام. حنانه ماسک ندارد. به نفسنفس میافتد. گویی گرد مرگ پاشیده باشند. نه! واقعی است.
همه دست و پا میزنند در این برزخ. انگار یک تانکر آب جوش ریخته باشند بر سرمان. تمام تنم مور مور می شود و میسوزد. چشمان حنانه پر اشک میشود. چشمان همه پر اشک میشود. حس میکنم کام او شیرین میشود از بوی شیمیایی. خون بالا میآورد. جلو چشمانم دارد پرپر میزند. تقلا میکند برای نفس کشیدن، مثل ماهی، مثل وقتی که من و سامی و حسام و جاسم با قایق حسام میرفتیم ماهیگیری توی شط. ماهی صید شده کف قایق تقلا میکرد برای زنده بودن و من دلِ دیدن جان کندنش را نداشتم، آن وقت عمداً چشمهایم را میبستم تا حقیقت را نبینم. اینک بیاختیار چشمانم تار میشود و صورت غبارآلود حنانه و لبهای خشکیدهاش و چشمان قهوهای تیرهاش که روشنی خاصی داشت، کمکم در نظرم محو میشود و دیگر چیزی حس نمیکنم.
انتهای پیام/ 121