دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «گنجشک‌ها برگشته‌اند»

«گنجشک‌ها برگشته‌اند» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مرضیه نظری» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۱۹
تاریخ انتشار: ۰۴ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۴۵ - 24March 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «گنجشک‌ها برگشته‌اند» //// اتونشر 4فروردینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «گنجشک‌ها برگشته‌اند» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مرضیه نظری» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید؛

تا شش ماه اول هیچ چیز نمی‌فهمیدم. حوصله و توان کار کردن هم نداشتم. اما الآن بی‌تابم. دو شیفت سر کار می‌مانم تا نبودنش را کمتر بفهمم. سرم را کرده‌ام توی کتاب‌ها و کامپیوترها و سایت‌ها تا وقت برای صبحانه خوردن نداشته باشم. تا یادم برود هیچ‌کس برایم نان داغ و کنجدی نخریده و جلوی در کتابخانه منتظرم نایستاده است. حوصله شلوغی و بروبیا را ندارم. پول بیمه را که گرفتم، گفتم باید خانه بخرم؛ خودم باشم و خودم؛ یک زندگی مستقل و آرام. چند تا پروژه تحقیقاتی گرفته‌ام که شب‌ها سرشان بنشینم. جای آرام می‌خواهم.

چادر عربی‌ام را سر می‌کنم تا راحت‌تر باشم و بتوانم به بنگاه‌های بیشتری سر بزنم. بنگاه‌های این منطقه کوچک‌تر هستند و به هم نزدیک‌ترند. روی شیشه، کاغذهایی را چسبانده‌اند که شبیه خانه است و روی هر کدامشان آدرس‌ها را نوشته‌اند؛ خرید، فروش، رهن، اجاره.

چندتا از آدرس‌ها را می‌خوانم؛ جوانرود، کوچه شهید مقیمی، بن‌بست دوم، به اضافۀ وام نوسازی. شهدا، 6 متری شهید بیطرفان، سمت چپ، پلاک 45 و...

از پله‌های آهنی بالا می‌روم. روبه‌رویم قاب عکس سیاه و سفیدی است از حرم امام رضا. شیر توی عکس، زل می‌زند به من و من خیره می‌شوم به گنبد امام رضا و با خودم فکر می‌کنم که چرا توی عکس سیاه و سفید هم گنبد آقا برق می‌زند. دلم برای زندگی بی‌رنگ خودم می‌سوزد. مرد مسن از روی صندلی بلند می‌شود و روی صندلی‌های روبه‌رو، کنار بقیه مردها می‌نشیند. به سه صندلی خالی نگاه می‌کنم و روی صندلی دوم می‌نشینم. مرد بنگاهی صحبتش را قطع می‌کند و می‌گوید: «دخترم! اجاره می‌خوای یا رهن؟»
کیف دستی‌ام را روی صندلی کناری می‌گذارم.
- برای خرید آمده‌ام.

توی این چند روز یاد گرفته‌ام که چه باید بگویم. قدرت خرید و بقیه توضیحات را می‌دهم. مرد دفتر خرید را باز می‌کند و صفحه به صفحه می‌گردد. چشم‌های من هم توی صفحات می‌گردد. جاهایی که خط‌خطی کرده، به فروش رفته است. پسر جوانی استکان‌ها را آب می‌زند و به سراغ سماور گوشه بنگاه می‌رود. چهار تا چای می‌ریزد و اولی را جلوی من می‌گذارد. یادم می‌افتد که چقدر تشنه‌ام، اما دلم برنمی‌دارد توی آن استکان، چای بخورم. مرد انگشتش را وسط صفحه‌ای می‌گذارد و می‌گوید: «این مورد برای شما خوبه؛ هم وام داره، هم اینکه تو کوچۀ خوبیه.»

پسر استکان دوم را جلوی مرد می‌گذارد و می‌گوید: «آقا سید! خونه پیرزن رو می‌گی؟»
سید سرش را تکان می‌دهد و تأیید می‌کند. پسر حبه‌ای قند توی دهانش می‌گذارد و می‌گوید: «خیلی خونه خوبیه. خونه‌اش اومد داره. همه مستاجرهاش خونه‌دار شدن و رفتن. ان‌شالّا برای شما هم خوب باشه.»
سید با خط درشت، آدرس را می‌نویسد و می‌پرسد: «الآن می‌تونی بری ببینی‌؟»
کاغذ را می‌گیرم. خانه توی کوچه‌ای بن‌بست است؛ بن‌بست هشت متری. از اینکه کوچه‌اش تنگ نیست، خوشحال می‌شوم و می‌گویم که هماهنگ کنند بروم ببینم. سید به پسر اشاره می‌کند و می‌گوید: «با قاسم برید ببینید. هماهنگ کردن نمی‌خواد؛ همیشه خونن. پیرزن جایی نمی‌تونه بره.»

قاسم جلوتر راه می‌افتد و توضیح می‌دهد: «این کوچه حرف نداره. همسایه‌هاش خیلی خوبن. حاج رحیم بزاز از هیئتی‌های قدیمیه. خونه‌ش سر کوچه است. با ما هم شرط کرده که هر کسی رو توی این کوچه نیاریم.» انگشت اشاره‌اش را توی هوا تکان می‌دهد: «فقط آدم‌های درست و حسابی.»
یک جورهایی ته دلم قرص می‌شود که من هم آدم درست و حسابی هستم و خنده‌ام می‌گیرد که حاج رحیم از کجا می‌فهمد چه کسی درست و حسابی است یا نه؟

کوچه خلوت است. قاسم زنگ در آبی را فشار می‌دهد. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا صدای ضعیفی از آن سوی آیفون بگوید کیه. قاسم با صدای بلندی می‌گوید: «از بنگاه سید اومدیم.»
در باز می‌شود. حیاط کوچکی است با بند رختی که از این سوی دیوار به آن سو آویخته شده است. قاسم یاالله‌گویان در هال را باز می‌کند و من پشت سرش وارد می‌شوم. پیرزنی با واکر کنار تخت ایستاده است. چشم می‌گرداند. انگار منتظر کس دیگری است. قاسم می‌فهمد و می‌گوید: «راحت باش مادر؛ این خانم تنهاست.» لب‌های پیرزن به لبخند باز می‌شود.
- خوش اومدی مادر! منتظرت بودم.

می‌نشیند روی تخت و می‌گوید: «من که پا ندارم مادر! خودت بچرخ توی خونه و همه جا رو ببین.»
قاسم جلو می‌افتد و درها را یکی‌یکی باز می‌کند. اتاق جلویی، پنجره بزرگی رو به حیاط دارد. روشن و دل‌باز است. عکس جوانی روی تاقچه است که زیر نور، رنگ و رویش پریده. به گمانم پسر پیرزن است. هال کوچک است و بین دو اتاق قرار گرفته است. به سمت اتاق عقبی می‌روم. روی کمد آهنیِ دو دری که روبه‌روی در اتاق است، عکس‌های امام و آیت‌الله طالقانی، ردیف شده‌اند.
وارد اتاق که می‌شوم، حس بدی بهم دست می‌دهد؛ انگار وارد حریم خصوصی کسی شده‌ام. عکس شهید چمران به دیوار است. تاقچه بزرگ اتاق پر شده است از کتاب‌های قدیمی ‌‌و دو گلدان با گل‌های پلاستیکی سرخ و صورتی. عنکبوتی، خانه‌اش را کنج دیوار ساخته است. پیش خودم فکر می‌کنم که قد پیرزن به بالای کمد و سه‌گوشه دیوارها نمی‌رسد. خیلی وقت است که این اتاق گردگیری نشده است. آشپزخانه، حمام، توالت و زیرزمین را هم می‌بینم.
به سمت در می‌روم. پیرزن باز لبخند می‌زند و می‌گوید: «کاش می‌موندی دخترم! چیزی نخوردی. بشین تا یه لیوان شربت برات بیارم.»

تشکر می‌کنم و به سمت بنگاه راه می‌افتیم. قاسم توضیح می‌دهد که به خانه وام نوسازی هم تعلق می‌گیرد. پیرزن هوش و حواسش سر جایش نیست. پسرش مفقودالاثر شده و چشم پیرزن به در مانده است. و اینکه همه‌کاره پیرزن، پسر بزرگش ناصرشوفر است.

توی بنگاه، آقاسید چند خانه دیگر هم معرفی می‌کند. قیمت‌ها بالا هستند. قرار می‌شود امروز فردا بروم و ببینمشان. گشتن توی بنگاه‌ها خسته‌ام کرده است. پیش خودم می‌گویم، یکی‌شان را انتخاب کن و تمام، این قدر خودت را آزار نده؛ هر چی شد، شد. ولی می‌دانم که نمی‌شود و بعداً پشیمانی دارد.

بالاخره به نتیجه می‌رسم که بهترین گزینه، خانه پیرزن است. وام دارد و دوندگی ندارد. چند سال بعد می‌توانم بازسازی‌اش کنم. قرار می‌گذاریم که دوباره بروم خانه را ببینم. مرد میان‌سالی جلوی در ایستاده است. قاسم آرام می‌گوید: «پسر حاج‌خانمه.»

سلام می‌کند. ناصر شوفر با صدای بلند جواب سلامش را می‌دهد و رو به من می‌گوید: «پس مردت کو؟ زن‌جماعت که معامله نمی‌کنه.» جواب نمی‌دهم. از آن مردهای نچسب است. قاسم جلو می‌‍رود و در گوش ناصرشوفر پچ‌پچ می‌کند. از بین حرف‌هایش، کلمه «نپّرانی» به گوشم می‌خورد. خنده‌ام می‌گیرد و نا‌خودآگاه یاد کلاغ‌پر می‌افتم. ناصرشوفر سر تکان می‌دهد و تعارف می‌زند تا برویم تو. همان طور که به طرف پله‌ها می‌روم، می‌گوید: «این ننه ما خیلی به این خونه انس داره، شما رو هم پسندیده. من راننده ماشین سنگینم. خیلی وقت ندارم، باید زودی بروم. اگه شما هم خونه رو پسندیدی، امروز تمومش کنیم.»
آقاسید حرف ناصرشوفر را تمام می‌کند.
- فقط باید یه سه چهار ماهی وقت بدید تا ناصرشوفر یه خونه‌ای، اتاقی، چیزی برای حاج‌خانم جور کنن. یه مبلغی از پول هم بمونه برای زمان تخلیه. مشکلی نیست؟»

پیرزن تکیه داده به یکی از مبل‌های زهوار دررفته بنگاه. انگار توی مبل فرو رفته است. کوچک و استخوانی‌تر از چیزی که توی خانه دیدم، به نظر می‌رسد. نگاهش که به نگاهم می‌افتد، لبخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید. خودش را سپرده به دست سرنوشت. ناصرشوفر می‌رود سمت در بنگاه و به من اشاره می‌کند. بلند می‌شوم و جلو می‌روم. تن صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: «ننه ما دوست داره تو همین خونه بمونه، ولی چه می‌شه کرد؟ زندگی بالا و پایین داره. منم هزار تا گیر و گرفتاری دارم تو زندگی؛ وگرنه...»
نفس عمیقی می‌کشد. بوی سیگار و عرق تن، دماغم را آزار می‌دهد. ادامه می‌دهد: «بهش گفتم بیا خونه ما، ولی می‌دونی... زنم همچین بگی‌نگی با ننه‌م...»
و انگشت اشاره دو دستش را از پهلو به هم می‌ساید و می‌گوید: «آره! نمی‌سازه. زنه دیگه... خودت زنی، خوب می‌فهمی چی می‌گم.»

از حرفش خوشم نمی‌آید. سرش را جلوتر می‌آورد، مثل کسی که بخواهد حرف خصوصی بزند.
- شما یه چند ماه با ننه ما کنار بیا تا بعد. اصلاً تا چند ماه دیگه کی مرده، کی زنده؟ شاید تا اون موقع مادر ما هم...
چقدر راحت از مرگ حرف می‌زند؛ آن هم از مرگ مادرش. پیرزن را نگاه می‌کنم که چشم دوخته به ما. می‌گویم: «نمی‌تونم. باید خودم بیام توی خونه. هر روز از ورامین راه می‌افتم تا بزرگراه حقانی. پدرم درمی‌یاد. می‌خوام خونه بخرم که از این رفت و آمد خلاص شم، نه اینکه خونه رو بدم اجاره. مستاجر به کارم نمی‌یاد.»
در را باز می‌کنم تا بروم بیرون. سید خودش را می‌رساند و جلویم را می‌گیرد.

- چی شد خانم؟! چرا عجله می‌کنی؟ وایسا من خودم درستش می‌کنم.
و می‌رود پیش ناصرشوفر و با او حرف می‌زند. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد. سید پیش می‌آید و آرام می‌گوید: «ببین دخترم! موقعیت خوبیه، حیفه، از دستش ده. این بنده خدا هم خیلی آدم بی‌آزاریه. زن بسازیه، مزاحم شما هم نیست. یه چند وقت می‌ره تو زیرزمین و بعدش هم ایشالا آق ناصر یه جایی رو ردیف می‌کنه.» گوشم به سید است و چشمم به پیرزن که از دور نگاهمان می‌کند.
***
چند روزی است که وسایلم را آورده‌ام. قبل از اینکه بیایم توی خانه، ناصرشوفر وسایل پیرزن را جمع کرده بود. چند تکه‌اش را برده بود توی زیرزمین و می‌خواست باقی‌ش را بریزد توی اتاق عقبی تا هر وقت پیرزن را برد، آنها را هم ببرد، ولی سید حالی‌اش کرد که این قرارمان نبوده. بالاخره ناصرشوفر رفت و آمد و زیر لب غر زد که این هم از آخر و عاقبت معامله با زن‌ها. چک را که به نامش نوشته بودم گرفت، اسباب و اثاثیه را بار ماشینش کرد و رفت.

از سر کار برگشته‌ام. پیرزن نشسته است روی پله‌های حیاط. انگار منتظرم بوده؛ من را که می‌بیند، مثل بچه‌ها ذوق می‌کند. می‌گوید که برایم شربت بیدمشک درست کرده تا خستگی‌ام در برود، ولی یادش آمده که نمی‌‍تواند لیوان به دست، با عصا از پله‌ها بالا بیاید. از وقتی که رفته توی زیرزمین، برای بالا آمدن از پله‌ها از عصای چهارپایه استفاده می‌کند. می‌گوید که یک بار سکته کرده، ولی سمت راست بدنش گیر دارد و می‌تواند چیزی را بلند کند. واکر برایش راحت‌تر است، ولی برای بالا آمدن از پله‌های باریک زیرزمین، چیز خوبی نیست.

زل می‌زند به باغچه یک متری و می‌گوید: «امروز چند تا گنجشک آمدند و مانده‌های برنج را خوردند. قدمت سبک است. رضا که رفت، گنجشک‌ها هم قهر کردند و رفتند. اما این روزها برگشته‌اند.»

بوی خانه‌ام را دوست دارم. خنکای آشپزخانه‌اش حالم را خوب می‌کند. اتاق عقبی، حس خوبی دارد. به قول امیر، خانه نوستالوژی خاصی دارد. ای کاش او هم بود و صبح‌ها با هم پشت میز دو نفره آشپزخانه‌اش صبحانه می‌خوردیم. توی اتاق رو به حیاط، مهمانی می‌گرفتیم و توی باغچه‌اش گل می‌کاشتیم.

صبح‌ها آرام در هال را باز می‌کنم و می‌روم توی ایوان. نمی‌خواهم مزاحم پیرزن شوم، اما او زودتر از من بلند شده و کنار پله‌های زیرزمین نشسته است. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و من که پای پله‌ها می‌رسم، فوت می‌کند به صورتم.
عصر، کلید را که می‌چرخانم توی قفل در، صدایش می‌آید.
- خسته نباشی مادر!

چشم‌هایش را ریز می‌کند تا دقیق‌تر ببیندم. از کله‌جوش ظهرش برایم نگه داشته. منتظر بوده برسم تا ازم بپرسد که کله‌جوش را با سیرداغ دوست دارم یا نه. و من می‌فهمم که چقدر این چند ساعت را انتظار کشیده است. پا به پای پیرزن از پله‌های زیرزمین پایین می‌روم. می‌گویم: «حاج‌خانم! این قدر خودتو اذیت نکن! خوب نیست هی از این پله‌ها بالا و پایین می‌ری. یه وقت خدای نکرده زمین می‌خوری. من خودم هر روز میام و بهت سر می‌زنم.»

پیرزن هن‌هن می‌کند و یک پله دیگر پایین می‌رود. توی اتاق بیست متری، همه چیز را جمع کرده دور خودش. حمام و دست‌شویی‌اش کنج اتاق است. یک دست‌شویی کوچک که یک توالت فرنگی دارد و دو قدم آن طرف‌تر، دوش را نصب کرده‌اند. در و دیوار زیرزمین را به دقت از نظر می‌گذرانم. دیوارها نم کشیده‌اند و گچ دیوار، بعضی جاها ریخته است. یک لکه‌ی بزرگ زردرنگ روی سقف است. به‌گمان نم حمام بالاست که حالا خشک شده است. زیرزمین تاریک است. روزی که برای دیدن خانه آمدم، زیرزمین پر از خرت‌وپرت بود و من هم سرسری دیدم. پیش خودم گفتم، خانه به اندازه‌ی کافی برایم جا دارد که به زیرزمینش نیاز نداشته باشم. ولی حالا پیرزن اینجاست و دارد توی زیرزمین زندگی می‌کند. هیچ گله‌ای ندارد و از پسر بزرگش شکایت نمی‌کند که چرا خانه را فروخت و صبر نکرد که من سرم را زمین بگذارم.

پیرزن عکس جدیدی از رضا را توی تاقچه گذاشته است. رضا لباس بسیجی به تن دارد، ایستاده جلوی یک تانک و دست‌هایش را توی بغل گرفته است. چشم‌هایش را زیر نور آفتاب، جمع کرده و آرام زل زده است به اتاق مادرش. از نگاهش خجالت می‌کشم. جای پیرزن توی زیرزمین نیست. اینجا نفسش تنگ می‌شود. رماتیسمش بدتر می‌شود.
تکیه می‌دهم به پشتی و از کشمش‌های کاسه چینی کوچکی که پیرزن تعارفم کرده، برمی‌دارم. به اصرار پیرزن بلند می‌شوم و یک قوری چای دم می‌کنم. پیرزن می‌گوید: «دیشب رضا زنگ زد. بهش گفتم رضاجان! باید آخر هفته بیایی و بهم مشتلق بدی. بالاخره دختری که باب مِیلت باشه، پیدا کردم.»

و لبخندی از سر رضایت می‌زند. دلم آشوب می‌شود. پیرزن توی خیالات خودش است. نگاهی به عکس رضا می‌کند و می‌گوید: «یه بار بهش گفتم مادر! بسّه هر چی رفتی و اومدی. بمون همین جا و سروسامون بگیر. خودم می‌گردم و یه دختر نجیب و خانم برات پیدا می‌کنم. اول که زیر بار نمی‌رفت؛ آخرش گفت، باشه. این بار که برگشتم، حرف، حرف تو. ایشالا وقتی برگرده، خودم دامادش می‌کنم.»
پیرزن ذوق می‌کند و چای را از دستم می‌گیرد.
- قربون دستت مادر!

چای را بو می‌کشد و می‌گوید: «به‌به! دستت طلا مادر! این چایی خوردن داره. ایشالا چای عروسیت.»
نمی‌دانم چه کنم. دلم نمی‌آید حرفی بزنم که دل پیرزن بشکند. تنم یخ کرده است. نگاهی به عکس رضا می‌کنم و چای داغ را به لب می‌برم. می‌خواهم بحث را عوض کنم. می‌گویم: «مادر! اینجا خیلی نم داره. بیا تو همون اتاق قبلی خودت. آفتاب برای شما خوبه.»

با انگشت‌های کجش ور می‌رود و می‌گوید: «نه مادر! من صبح‌ها می‌رم حیاط و پاهام رو تو آفتاب روغن می‌مالم. همین جا جام خوبه. رضا از اول عاشق اتاق جلویی بود.»

لب‌هایم را می‌جوم. شهادت رضایش را باور نکرده است. کاش قبری بود تا می‌رفت بالای سرش، فاتحه‌ای می‌خواند و دلی سبک می‌کرد. من هم تا خاک روی جنازه امیر نریختند، باور نکردم.

بغض گلویم را فشار می‌دهد. از پیرزن خداحافظی می‌کنم و بالا می‌روم. سرم را روی زانو می‌گذارم و های‌های گریه می‌کنم.

***
لامپ‌های زیرزمین را عوض کرده‌ام تا زیرزمین نور بیشتری داشته باشد. پرده توری جلوی ایوان را باز کردم و آویزان کرده‌ام جلوی در زیرزمین تا پیرزن هر روز در را باز بگذارد که هم اتاقش دم نکند و هم مگس‌ها مزاحمش نشوند. تختش را گذاشته‌ام نزدیک دستشویی که راحت باشد. پیرزن نشسته است روی تختش. بغض دارد و چشم‌هایش پشت پرده‌ای از اشک، می‌درخشد.
- رضا بدقول نیست. گفته بود آخر هفته می‌یاد، ولی... خدا لعنت کنه این صَدّام رو که این بساط رو راه انداخت.
می‌نشینم لب تخت، کنار پیرزن. پیرزن انگشترش را توی انگشت می‌چرخاند و درش می‌آورد. دست من را پیش می‌کشد و انگشتر را توی انگشتم می‌کند.

فعلاً این انگشتر توی دستت باشه تا رضا خودش بیاد. ایشالا می‌رید بازار و بهترش رو می‌خرید. به رضا گفته بودم، هر وقت عروسم رو پسند کردم، این انگشتر رو می‌کنم دستش. خریدبازار خودمه. خدابیامرز حاجی برام خریدش. اون موقع که حلقه و این سوسول‌بازی‌ها نبود. حاجی، شیرینیِ بعله برام خرید.

می‌خواهم انگشتر را در بیاورم، ولی پیرزن نمی‌گذارد، اصرار می‌کند.. دستم را جلوی رویم می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. انگشتر طرح ساقه گندم را دارد.

به ناصر گفتم، سهم رضا از خونه محفوظه؛ پیش تو امانته. بالاخره خرج عروسی و شام و ناهار باید بده، خرج تور و لباس باید بده.

چیزی نمی‌گویم. توی این چند روز، دل به دلش داده‌ام. شاید برای همین، پیرزن پیش خودش حساب کرده که سکوت علامت رضایت است. عصرها که از سر کار برمی‌گردم، می‌نشیند و برایم از رضا تعریف می‌کند؛ از کمالاتش، از وجناتش، از قد و بالایش، از تلفن‌های هفته به هفته‌اش که لابد چون عملیات است، نمی‌تواند بیشتر از این زنگ بزند. پیرزن دلتنگ است، ولی مثل بقیه مادرها با گریه تعریف نمی‌کند. خونسرد و شمرده‌شمرده حرف می‌زند.
***
خیلی وقت نمی‌کنم خانه‌داری کنم. پنجشنبه خانه می‌مانم و می‌روم سراغ باغچه. آت‌وآشغال‌هایش را جمع می‌کنم. می‌خواهم سر فرصت خاکش را عوض کنم و تویش گل رز بکارم. پیرزن می‌گوید که دیگر ته‌مانده غذاها را توی باغچه نمی‌ریزد تا گنجشک‌ها عادت نکنند و فردا روزی که من باغبانی کردم، زحمتم را به باد ندهند. سهم گنجشک‌ها را توی سینی استیلی می‌ریزد و می‌گذارد سر پله‌ها. کنار می‌نشیند و از لای در یا پشت پرده زل می‌زند به تقلای مورچه‌ها و گنجشک‌ها. پرنده‌ها عادت کرده‌اند که جمع شوند و ته‌مانده غذای ما را بخورند. مورچه‌ها هم عادت کرده‌اند که ته‌مانده غذای پرنده‌ها را بار کنند و ببرند توی انبارهایشان، برای زمستان و فصل سرمایشان.

پیرزن توی کاسه ملامین چند تا لیمو عمانی انداخته است. می‌گوید پوست لیموها تلخ است و خورشت قیمه را تلخ می‌کند. می‌خواهد مغز آنها را بتراشد.

- رضا لیمو خیلی دوست داره؛ ناصر هم همین طور. من همیشه خودم لیمو خشک می‌کنم. به تو هم می‌دم. یادت باشه قیمه درست کردنی، فقط از همین لیموها بریزی.

نگاهی به من می‌کند و می‌گوید: قیمه باید پیازش زیاد باشه که هم لعاب بندازه، هم ترش و شیرین بشه؛ ملس.
نفس عمیقی می‌کشد و زل می‌زند به روبه‌رو.

- به دلم افتاده امشب رضا می‌یاد. گاهی بی‌خبر می‌یاد. می‌گه می‌خوام خوشحالت کنم، غافلگیرت کنم. خدا رو چه دیدی؟ شاید ناصر هم اومد.

می‌خواهد برای بچه‌هایش خورشت بپزد. پیرزن این روزها دلتنگ است. کمتر پیش می‌آمد که چهره‌اش گرفته باشد و چشم‌هایش اشک‌بار، اما امروز یکسره با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرده.
***
دل‌آشوبه‌ای غریب دارم. دم غروب، برق حیاط را روشن می‌کنم و در زیرزمین را می‌زنم. صدایی نمی‌آید. بوی خورشت قیمه توی خانه پیچیده. با انگشترم روی در ضرب می‌گیرم.
- حاج‌خانم!... حاج‌خانم!

جوابی نمی‌دهد. در را باز می‌کنم. پیرزن روی تخت نشسته. سجاده گلبهی‌اش جلوی رویش باز است و سرش را تکیه داده به تاج تخت یک نفره‌اش. می‌نشینم کنارش. شاید سر نماز خوابش برده است. تلویزیون را روشن می‌کنم تا شاید از صدا بیدار شود. تبلیغ مراسم فرداست؛ تشییع پیکر شهدای گمنام. آرام دست می‌گذارم روی شانه پیرزن.
- حاج‌خانم! حاج‌خانم!

پیرزن تکان نمی‌خورد. دستش را می‌گیرم. تسبیح خاکی‎رنگ از دستش می‌افتد. بی‌اختیار جیغ می‌زنم. پیرزن از جیغ من بیدار نمی‌شود. از پله‌ها بالا می‌دوم و زنگ می‌زنم به اورژانس. می‌نشینم توی حیاط. مرگ را می‌بینم که نزدیک آمده است. از پشت در صدای حرف زدن می‌آید. صدای ناصرشوفر است. دارد با موبایل حرف می‌زند. می‌دوم خانه و چادرم را روی سر می‌اندازم. دکمه آیفون را می‌زنم و از پله‌ها پایین می‌آیم. ناصرشوفر همان طور که در را باز می‌کند، یاالله یاالله می‌گوید.

- سلام آبجی!
زیر لب جواب می‌دهم و به زیرزمین اشاره می‌کنم.
- مادرتون حالش بده. زنگ زدم اورژانس.

بوی شیرین خورشت قیمه با بوی تلخ مرگ قاطی شده است. ناصرشوفر می‌رود توی زیرزمین. لنگه کفش پاشنه‌خوابیده‌اش پرت می‌شود توی اتاق تمیز پیرزن. ایستاده‌ام پشت پرده و نگاهشان می‌کنم. ناصرشوفر چند بار مادرش را صدا می‌زند و نبضش را می‌گیرد. بعد دست می‌کشد روی صورت پیرزن و شانه‌هایش می‌لرزد. می‌فهمم که آمدن اورژانس هم بی‌فایده است. زل می‌زنم به عکس رضا. انگشتر را توی انگشتم می‌چرخانم. ناصرشوفر توی حیاط قدم می‌زند. یکی‌یکی زنگ می‌زند به فامیل و خبرشان می‌کند. می‌‌خواهم برایش از حال مادرش بگویم، از حرف‌های آخرش؛ اما زبانم توی دهان نمی‌گردد. انگشتر را از انگشتم در می‌آورم و کنار سجاده پیرزن می‌گذارم.

دلم تنگ است. سهم من از زندگی تنهایی است. به پیرزن انس گرفته بودم، ولی او تنهایم گذاشت.

مارش نظامی می‌‌زنند. پیر و جوان آمده‌اند تشییع. دست‌ها بالا می‌رود و بر سرها فرود می‌آید. سردارها، سرلشکرها و درجه‌دارهایی که هیچ‌وقت درجه‌هایشان را یاد نگرفتم، احترام می‌گذارند. مردم برای گم‌نامی ‌‌شهدا اشک می‌ریزند و به جای پدر و مادرهایشان دست زیر تابوتشان می‌گذارند. ناصرشوفر جلوی تابوت مادرش حرکت می‌کند و با دستمال یزدی اشک‌هایش را پاک می‌کند. رضا را می‌بینم که جلوی سقاخانه ایستاده و منتظر مادرش است.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها