دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «سکان‌چی»

«سکان‌چی» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مریم طباطبایی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۲۹
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۵۵ - 28March 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «سکان‌چی» //// اتونشر 8فروردینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «سکان‌چی» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مریم طباطبایی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید.

تنش و زمین زیر تنش،‌تر بود. سرش وزنهای سنگین بود. چشمانش باز، بسته شد. نور را از پشت پلکهایش حس میکرد. صدا میشنید؛ همهمهای دور و نزدیک. به سختی چشم گشود. آسمان با نوری صورتی روشن شده بود. باز تاریکی غلبه کرد و پردهی چشمانش بر هم افتاد. هوای بویناک ساحل از گند ماهی مرده پر بود. ناله‌ای کرد و حنجره اش سوخت. دست برد تا زمین را حس کند، اما نتوانست دستش را تکان دهد. لای پلکهایش را به زحمت باز کرد. ستاره‌ای در آسمان شب سر خورد و افتاد و بعد روشنایی منور، نور ستارهها را پوشاند. سر به پهلو چرخاند و بازویش را به سختی بالا آورد. خونابهای شتک زد به چشمش. تکه گوشتی آویزان از استخوان در کنار صورتش بود. سرخی گوشت ریش ریش و سفیدی استخوان شکسته را در آخرین رمق منور دید. تازه درد را میفهمید. صدای سوت خمپاره در هوا آمد و صدای کش‌کش بر زمین. صدا در امتداد گوشش نزدیک میشد. آهنگی منظم، چون راه رفتن قدم‌هایی پوتین پوش بر خاک نمناک. باز آسمان، چون روز شد. قدم‌ها متوقف شدند و او به سمت آن‌ها سر چرخاند.
- خلّی أشُوف؛ إهْناک جندی الایرانی...
آسمان تاریک شد.

*****

آسمان تاریک بود. دو بسیجی آخرین جعبهی فشنگ‌ها را هم روی بقیه انداختند و قایق به سنگینی تلو تلو خورد.
- اوووی، یواش. چیکار میکنین بابا؟
آن دو خندیدند و دستی تکان دادند و رفتند.
صدا بلند کرد:
- حاج عباس، اصغر رو بگو بیاد بریم.
عباس دوان آمد:
- اصغر رو کار داریم اینور. خودت شب‌رنگا رو بگیر برو. قایق هم سبکتره.
- مومن؛ ته قایق چسبیده به کف دریاچه؛ اصغر ۵۰ کیلویی نیاد، سبک میشه؟
عباس داشت میرفت. سکان‌چی نچی کرد و بلند گفت:
- یه چیزی میگی آخه حاجی؛ اصغر نباشه، چطوری برگردم خوب؟
- علی اون طرفه، باهات میاد. برو پسر خوب؛ برو چونه نزن!
و دوان دور شد. اصغر و علی راهنما‌های مسیر این سو به آن‌سو بودند.
پوفی کلافه کشید و دست به کمر به جعبههای تلنبار شده نگاه کرد. دو- سه جعبهی بالایی را کشاند و تا نزدیک خودش آورد. سر قایق کمی بالا آمد. طناب کلفت سبز را از مهار اسکلهی سیمانی آزاد کرد. «الهی به امید تو»‌ای زمزمه کرد و طناب هندل را کشید. موتور پر سر و صدا از خواب برخاست و قایق خسته را به کندی به حرکت درآورد. دریاچهی کم عمق حرکت پرهها را محدود میکرد. آن اول که به این منطقه آمده بودند، پرهی موتور‌ها گیر میکرد به ته دریاچه. بعد‌ها آمدند میلهای جوش دادند به قایق و موتور‌ها را کشیدند بالاتر. ولی باز هم مثل امشبی که عملیات در پیش بود و چارهای جز پر کردن همین چند قایق باقیمانده نداشتند، هر آن ممکن بود حول و حوش ساحل، کف قایق به ته دریاچه بخورد. حوالی ساحل را که رد میکرد، عمق بیشتر میشد. هرازگاهی صدای سوت خمپارهای فضا را میشکافت که از بالای سرش رد میشد و آن‌سوی آب فرود میآمد.

ایستاده بود و باد میپیچید در سر و چشمش و پلک‌هایش از فشار آن نیمه بسته میشد. یاد کودکی و وانت بابا میافتاد. کاه و یونجهها را بار میزدند و او بر بالای آن‌ها تا خود گاوداری میایستاد. احمد و غلامرضا کوچکتر بودند. هر بار اعتراض میکردند که چرا بابا فقط او را با خود میبرد و نک و نالههایشان بیشتر وقت‌ها فایده نداشت. بابا حوصله نداشت و نمیخواست بچهها در گاوداری دست و پا گیرش شوند. حالا او آمده بود جبهه و برادرانش گاوداری را میچرخاندند و باز حسودیشان میشد. مهدی دامادشان که شهید شد و معصوم با بچهی در شکمش به خانه برگشت؛ مادر شیرش را حرام کرد که بیشتر از یکی از پسرهایش در جبهه باشند. میگفت:

جرأت نمیکنم رو حرف آقا حرف بزنم. نمیگمتون نرین؛ ولی یکییکی برین. یکدفعه داغ به دلم نذارین.
احمد با لودگی جواب داده بود:
- از بیبیِ مهدی یاد بگیر. حاجی یدالله و یونس رو باهم راهی کرده؛ و مادر چشم غرهاش رفته بود و قهر کرده بود.
احمد راست میگفت؛ اتوبوس اعزامیها را که سوار شد؛ یونس و پدرش را دید. با یونس همخبر بودند، ولی یدالله را نمیدانست که میآید.
بابا و مادر و معصومه آمده بودند بدرقهاش. احمد شیر گاو‌ها را به شهر برده بود و غلامرضا هم از حرصش لحاف را بر سر کشیده بود که یعنی خواب است و حتی جواب خداحافظیاش را نداده بود؛ تهتغاری بچه ننه!

در اتوبوس، یونس آمده بود کنارش نشسته بود، مثل تمام سال‌های مدرسه. از وقتی باهم دوست شده بودند یونس درس‌خوان هم میآمد کنار او در نیمکتهای آخر کلاس مینشست. با یونس یاد گرفت که شیطنت-هایش سر کلاس درس را بگذارد برای بیرون کلاس و این را بچسبد که رفیقش کنارش است. درس خواندن تا قبل از یونس کار واجبی نبود، نه که نخواهد بخواند، وقتش را نداشت. گاوداری بابا تازه پا گرفته بود و بابا میخواست تا میتواند کمتر مزد کارگر بدهد. همهی خانواده شب و روزشان یکی شده بود. همین که می-گذاشتند به مدرسه برود هم غنیمت بود. بعد از مدرسه، ولی تا نفس داشت کار بود و کار و بعد هم منگ خواب تا مگر سحر و وقت و بیوقتی بتواند مشقی بنویسد و خود را به مدرسه برساند.

یادش نمیرفت که شب‌های امتحان سال اول دوستی‌شان بیبیِ یونس آمد و پیش مادرش وساطت کرد که به خانهی آن‌ها برود و باهم درس بخوانند. دو سه ساعتی که آنجا بود برایش مثل خواب بود. بیبی، ملای قرآن خوانی بود. از آن ملا‌های بدون ترکه. مهربان بود و توت خشکه و نخودچی کشمش و نُقلش برای بچهها به راه بود. خواهرش معصومه شاگرد قرآنخوانی بیبی بود و همیشه از ملای مهربانش و خانهی او برای پسر‌ها تعریف می‌کرد؛ و حالا پای او هم به آن خانه باز شده بود. تازه کنار یونس بود که با کتاب‌های درسی هم دوست شد و فهمید باید گاهی هم بخواندشان و فقط برای مشق نوشتن سَرسری از رویِشان درست نشدهاند. آن سال اولین سالی بود که سر ضرب قبول شد و تجدیدی نیاورد.

روز اول کلاس پنجم که به مدرسه رفتند معلمشان زن بیحجابی بود که از شهر میآمد. بیبی که فهمید به مدرسه آمد و کلاسشان را عوض کرد. رفتند کلاس آقای محبوب با آن خطکش زرد درازش.
- آقای محبوب یادته؟
نگاه یونس از پنجرهی اتوبوس به بیرون بود. سربرگرداند:
- هان؟ محبوب؟ کدوم محبوب؟
- کلاس پنجم، یادته میگفتی خطکشش رو که تکون تکون میده بزنه کف دست بچهها، صدای وزوز زنبور میده؟
یونس خندید:
- ها، آقای محبوب. من میگفتم؟ نه یادم نیست.
بعد پس کلهاش را خاراند و کمی فکر کرد و خندید:
- بابام اون‌روزا تازه کندو آورده بود تو زمینای کِشمون، صدای زنبور تو گوشم پر بوده.

او هم یادش بود، حاجی یدالله کشاورز بود. فصل سرد سال کار زیادی نداشت و بیشتر از پدر او میتوانست با بچههایش بنشیند. خدا بعد از این دو پسر دیگر فرزندی به آن‌ها نداده بود. پدر یونس هم مثل اغلب مردم روستا چند گوسفند داشت و باغ و بندی. یدالله اولین کسی بود که کندو به دِه آورد. با چند کندو شروع کرد که آورد و برد در زمین زراعی‌اش، بیرون روستا. می‌گفت آنکه کندو را فروخته گفته که عسل باغ بهتر و مرغوب‌تر می‌شود، اما او دلش رضا نشده بود که زنبور‌ها را به روستا بیاورد و در باغ کندو بزند.
- کِشمون خیلی دوره یونس، چرا بابات کندوهاتون رو برده اون‌جا؟
- بابام می‌گه اگه زنبورا زهر به جون خلق‌الله بریزن، عسلشون کام ما رو شیرین نمی‌کنه.
یک روز بیبی پیغام داده بود از مدرسه سری به خانهی آن‌ها بزند.
- چه کارم داره بیبی؟
- حالا تو بیا، خودت میفهمی.
بی‌بی بشقابی بر روی کاسه‌ی بزرگ لعابی گذاشت و در دستمالی بقچه‌پیچش کرد:
- مدارا برو بی‌بی جان، نیفته، کُپ شه زمین.

با خوشحالی جواب داده بود:
- چشم بی‌بی، حواسم هست. دستت درد نکنه.
دو تکه‌ی بزرگ موم روی هم بودند. از نزدیک که نگاه می‌کردند، درپوش سفیدرنگ بعضی از خانه‌های کوچک شِش‌گوش برداشته شده بود و عسل آن راه افتاده بود در کف شیری‌رنگ کاسه. عطر شیرین عسل و موم دهانشان را پر آب کرده بود، ولی همه جمع شده بودند دور ظرف و قبل از خوردن چقدر نگاه کرده بودندش.
کمکم شب‌رنگ‌ها پیدا میشدند. میل‌گرد‌های کاشته شده در آب و شب‌رنگ‌های نصب بر بالای آن، مسیر را به سکان‌چیِ بیراهنما نشان میداد. نی‌زار‌های میان آب حرکت قایق را کند میکردند. منوری در روبرو روشن شد و پرهیبی از نی‌زار‌های ساحل در دور‌ها به چشمش آمد. سیم خاردار‌های لب ساحل با هشت‌پر‌های بیرون زده از آب هم در نور منور پیدا بود. باید امتداد شب‌رنگ‌ها را میگرفت تا به معبری که غواص‌ها از وسط موانع دشمن باز کرده بودند، برسد که اگر خطا میرفت، هشت‌پر‌ها تن قایق را میشکافتند. سر و صدای تیراندازی و جوش و خروش خط مقدم نزدیک میشد. شب دوم عملیات بود. زور میزدند خط را نگه دارند تا بچهها درو نشوند.
موتور را خفه کرد. چراغ قوهی کوچک را گیراند و میل‌گرد بریده شدهی هشتپر را دید. خود را روی جعبهها بالا کشید و دست انداخت و همان میله را گرفت و قایق را کشاند میان معبر باز شده.
*****
قایق پر شده بود. باید زودتر برمی‌گشت عقب. رو به یونس صدا زد:
- علی کجا رفت پس؟ بگوش بیاد بریم.
- باشه. اون‌ور سلام بابام برسون.
- سلامش میرسونم، میگم یونست رو پشهها خوردن تموم شد.
یونس خندید:
- ها، بگو صدام نکشدم، پشهها میکشن.
بعد هم دوید میان نی‌زار و صدای قدمهایش در میان نفیر گلوله‌ها گم شد. همین قدر دیدنش هم غنیمت بود. مثل آنروز‌ها که به شهر رفته بود، دائم پی بهانه میگشت که با بابا به شهر برود و یونس را ببیند.
تیرگی هیکل علی از لابهلای نیزار ساحل به چشمش آمد. سایهای به بلندی قد نیها و به باریکی همانها.
- بیپیر امشب بد میزنه. خدا به خیر کنه.

بریم علی، مجروح زیاد داریم. این یکی که خیلی هم بدحاله.
سطح آب که پایین میرفت، دریاچه هرچه را مخفی کرده بود، لو میداد. قایق به گل مینشست و خالی کردن آن راحتتر می‌شد. اما حرکت دادن دوبارهاش سختتر. به خط که میرسید شهدا و زخمیها را سوار می-کردند و میفرستادند عقب مراد هم در قایق بود؛ از بچه های مسجد روستا. آب که رفته بود پایین، پیدایش کرده بودند. با چند غواص دیگر، لای هشت‌پر‌ها گیر کرده بود. لباس غواصی و شکمش پاره شده بود. تن بیجانش اول از همه به قایق رسیده بود. آمدنی ننه مراد سپرده بودش که به مرادم بگو که زود به زود نامه بدهد و او به مراد پیغام را رسانده بود؛ و حالا شاید نامهاش بعد از خودش به مادرش برسد.

علی خودش را از لبهی قایق به داخل انداخت و گوش داد:
- صدای کیه؟ آخ آخ، نکنه این بچهه اس که تیر خورده؟
و بر روی مجروحی که ناله میکرد خم شد.
- مجید خودتی؟
در تاریکی صورت مجروح معلوم نبود؛ فقط صدای ناله ی مداومش بلند بود. از لحظهای که در قایق گذاشتندش یک لحظه هم آرام نگرفته بود. هندل زد و به دل آب زد.
صدای علی از کنار همان مجروح میآمد.

این آقا مجید خودمونه. میخواد از جبهه که برگشت درس مهندسی بخونه. مگه نه مهندس؟
قایق کم بود و مجبور بودند همه باهم بروند. شهدا کف قایق سوار میشدند و زخمی‌ها را میگرفتند در بغل. دو پای پسرکِ مجید نام، از زیر زانو رفته بود. علی گوشش را چسباند به دهان او تا شاید میان آنهمه صدای موتور قایق و آب و گلوله بشنود چه میگوید و نشنید.
دستی به سر پسر کشید و خود را به ته قایق رساند.
داد زد:
- اوضاع خرابه، حاجی میگفت روز بشه و تانک‌هاشون راه بیفته، بچهها قیچی میشن.
- میومدم نیرو رسیده بود، تا هوا روشن نشده یه کَش دیگه برمیگردیم. قایقای رضا قریشی و امیر هم زودتر از ما رسیدن اون‌ور، میارن بچهها رو. خدا بزرگه.
علی دستی در هوا تکان داد و دوباره فریاد زد:
- برو راست راست، خوب دیگه بسه، میفتی تو کمین.
- این زخمیه بچهاس؟
- آره پونزده شونزده سالشه، کمک آرپیجیزن بود.
پسرک همسن غلام‌رضا بود. یاد نامهی غلام‌رضا افتاد که دیروز رسیده بود. مثلا میخواست آشتی کند که وقت اعزام خداحافظی نکرده. ولی شرط هم کرده بود که زود برگردد خانه تا نوبت او شود به جبهه بیاید و اینکه دلش بسوزد که دختر معصومه اول از همه به او گفته دایی.

علی هنوز داشت داد میزد:
- طفلک پسره میگفت میخواد درس بخونه که حموم جدید بسازه تو روستاشون. حموم قدیمی سوسک داره، خواهرزادهاش میترسه.
صدای قایق خفه شد و از حرکت ایستاد. موتور را بالا آورد. باز بند‌های چتر منوری به دور پرههای موتور پیچیده بود و آزاد کردنش وقت را میکشت.
*****
- با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرببلا دارد...
صدای سینهزدن رزمندهها موج برمیداشت و در فضا میپیچید.
یکی‌شان نوحه خوان شده بود و میخواند:
- پست و بالا بیشمار، هست در این رهگذر
وادی صحرای عشق، نیست خالی از خطر
یا ز جان باید گذشت، یا بباید دادُ سر.
چون کربلا دیدن، بس ماجرا دارد...
کمکم به طلوع آفتاب و ساحل خط مقدم نزدیک میشدند.
- خوب رزمندگان جان بر کف سکوت رو رعایت کنید، داریم میرسیم به برادرای بعثی.
اولین خط‌های زرد آفتاب در افق پیدا بود و موج‌ها یکییکی لب طلایی میشدند.
علی در گوشهی قایق سر بر زانو به خواب رفته بود.
- پاشو راهنما. خیلی اذیت شدی.
علی چند بار پلک زد و چشمان سرخش را به اطراف گرداند و آخر به او دوخت:
- رسیدیم خط؟
خندید:
- چی بگم والا. پس این صدای دامبول و دیمبول عروسی ننهی صدامه؟
علی خندید و دستی بر شانهاش زد:
- شرمنده داداش، نفهمیدم کی خوابم برد. دو شبه چشم رو هم نذاشتم.
- باشه، ما که بخشیدیم، برو دعا کن خدا ببخشه و فرمانده!
*****
یونس تکهی آخر نان خشک را سق زد و زمزمه کرد:
- شکرت خدا.
بعد از پشت دیواره سرک کشید:
- پسر باز تانکهاشون راه افتاد.
- یونس، بخدا صدای شنی تانکه رو می‌شنوم؛ خیلی نزدیکه لاکردار.
- میزنن‌شون، غمت نباشه.
او هم سر کشید و دید زد:
- یا ابوالفضل، دمش گرم، زدش یونس.
-‌ها بابا، خیالته؟ این مرتضی شکارچی کارش خیلی درسته.
- کار خودت و هفت جدت هم درسته.
یونس خندید. خندهاش شبیه حاج یدالله بود. سحر که رفته بود تدارکات تا نان خشک و تن ماهی‌ها را بگیرد؛ یدالله گفته بود به یونس بگو شهید نشی بچه، دو ماهه خونه نرفتیم. بگو بهش، زودی صدام یزید کافر رو بکش، برگرد؛ بابات کارت داره.
سرباز‌های پیاده‌ی دشمن در اطراف تانک‌ها پراکنده بودند و یونس سعی میکرد آن‌ها را بزند.
- سکان‌چی حاجی گفت زود بیای.
جوانک این را گفت و دوباره همانطور خمیده در امتداد خاکریز دوید. سنگر یونس در انتهای غربی خاکریز بود.
تیربار، نوار فشنگ را دانه دانه به خود میکشید، انگار که تسبیح میانداخت و صدای ذکرش در صحرا می‌پیچید. لرزهی مسلسل، یونس را میجنباند، مثل وقت‌هایی که میخندید و تکان میخورد. چشم‌ها را تنگ کرده بود و روبرو را رصد میکرد. فشنگها داشتند به آخر میرسیدند.
تا صدایش از پس گلولهها به گوش برسد؛ داد کشید:
- یونس یه سر برم ببینم حاجی چیکارُم داره.
نفهمید که او شنید یا نه. از سنگر که پائین آمد، دلش خواست برگردد و دوباره ببیندش. آفتاب بعدازظهر از پشت نیمرخ یونس میتابید و به جای صورت خاکآلودش فقط نور دید. یک دم دلش لرزید. خم شد و قدم تند کرد که فکر‌ها رهایش کنند.
*****
- رضا قریشی تیر خورده، قایقش رو شهید پر کرده بودن که بره، خط از دست بره جنازهها می‌مونه... با قایق رضا برو. بی‌سیم‌ها قطع شده. برو بگو اوضاع رو. مهمات کمه. بگو حداقل گلولهی آرپیجی بدن بیاری... زود برگرد که اگه خواستیم بریم عقب، قایق می‌خوایم...
کنار حاجی بر تن شیبدار خاکریز خوابیده بود.
- باشه حاجی، رو چشمم.
از زمین کند و برخاست. سوت خمپارهای پردهی گوشش را سوزاند. دوباره خیز رفت روی خاک. صدای انفجار از سمت چپ بود. باز دلش لرزید. بیهوا برخاست. خاک، هوا را گرفته بود. دوید به طرف سنگر تیربار.
- یونس...
فریادش در هوا منفجر شد و دهانش پر از خاک شد. به زمین افتاد و با دست و زانو دوید. باز برپا شد و نعره زد:
- یونس... یونس...
به سنگر رسید که سالم، ولی خالی بود. فقط چند گونی ماسه از دیوارهها افتاده بود. یونس، ولی آنجا نبود. سرگردان بیرون زد. خاک‌ها کمکم فرو مینشست. دورتر لاشهی از همپاشیدهی خمپاره را دید. تن آهنیاش در زمین گودالی کنده بود. سرش در خاک بود و ته‌ش بیرون مانده بود و تکه پارههایش در اطراف.
- یونس؛ پس چی شدی داداش؟!
حیران به اطراف چشم گرداند و دوید. صدای نالهی زخمخوردهها بلند بود. کلاهخودی زیر پایش رفت و سکندری خورد و بر زمین افتاد. بیشتر که نگاه کرد، چشمانی باز از داخل کلاه نگاهش میکرد. سر و کلاه علی بود، راهنمای خوابآلود قایق. گفته بود دو شب چشم برهم نگذاشته و حالا هم چشمانش باز بود. دلش گداخت.
-‌ای وای،‌ای وای...
بهت و غم در دلش کشتی می‌گرفتند. سر را به آغوش کشید. جلوتر تن نحیف علی را یافت. سر را آرام بر سینهی تن گذاشت؛ و دست بر پلک او کشید.
- حالا دیگه راحت بخواب علی.
وقت نشستن نداشت؛ باید می‌رفت و پیغام را می‌برد. برخاست و باز به دنبال یونس گمگشته چشم دواند. در پای خاکریز چشمش به او افتاد. حتی از پشت سر هم میشناختش. به رو، بر خاک افتاده بود. جلو دوید و برگرداندش. چشمانش بسته بود. اشک‌ها از میان خاک چهرهاش راه باز کرد:
- داداشم چیکار کردی با خودت؟
صورت یونس زخمی شده بود و گونهاش از خاک و خون گلآلود بود. چفیه از گردنش کند و به زخم صورت او کشید.
- چیزی نیست یونس. پاشو برادر.
ولی هم‌چنان بیجواب ماند.
نفس بریده فریاد زد:
- یونس، جونِ بیبی پاشو؛ و زیر لب نالید:
- آخه بیمعرفت؛ جواب یدالله رو چی بدم من؟
*****
موج‌ها به زیر قایق میکوبیدند و به جلو هلش میدادند. اگر میشد خودش هم در آب میپرید و به امواج کمک میکرد تا زودتر برسد. جنازههای روبرویش امانت مردم بودند که قیمتیتر از قبل، باید به دست صاحبان‌شان برمیگشتند. یونس را از همه نزدیکتر به خود خوابانده بود. علی را هم آورده بود. آب میشکافت و آن‌ها میگذشتند. تانک‌ها خیلی نزدیک شده بودند. حاجی گفته بود تا میتواند زودتر برگردد که اگر خط را گرفتند، بچهها را برگرداند عقب.

دبیرستان در شهر بود و بابا دست تنها. او در روستا ماند و یونس رفت شهر. بعد از این همه سال رفاقت، بینشان جدایی افتاده بود. یونس در شهر هم درس میخواند و هم جوشکاری یاد میگرفت. تابستان‌ها که به روستا برمیگشت، گاهی در گاوداری کمک دستش میشد. درگاهیِ جدید گاوداری را باهم درست کرده بودند و بابا کیف کرده بود. بعد که مهدی؛ برادرِ یونس دامادشان شد، رفاقت‌شان رنگ فامیلی هم گرفت.

یدالله برای عروسی مهدی و معصوم، گوسفند پرواری کنار گذاشته بود تا جلوی پای عروسش قربانی کند. گوسفند بزرگ و زورداری بود. تا قصاب به خود بجنبد، حیوان سر کوچه را هم رد کرده بود. قصاب مانده بود با طناب دستش که تازه می‌خواست پا‌های حیوان را ببندد. با یونس سر در پی‌اش گذاشته بودند.

لاکردار هوا برش داشته که اسبه، ببین چطور می‌تازه!
یونس خندید و تندتر دوید. گوسفند انگار خسته شده باشد یا تسلیم، از تاخت افتاده بود. ده قدمی مانده بود که به حیوان برسند. وقتی برگشتند، ساعتی گذشته بود و عروس بدون قربانی به خانه‌ی مهدی رفته بود. قصاب و یدالله و چند مرد دیگر منتظر آن‌ها بودند. حیوان را از صندوق عقب همان ماشینی که ناغافل از کوچه درآمده بود و زبان‌بسته را زیر گرفته بود، بیرون کشیدند. دیگر فرصت نبود عروس دوباره بیرون بیاید. خونِ پشت پا ریختند به جای پیش پا.

یونس را که تحویل یدالله میداد، خودش زمینگیر میشد. چطور برگردد؟ میتوانست اصلا خودش تحویل ندهد. میگفت بقیه به او بگویند. ولی نامردی بود که حداقل داغ دل پیرمرد را تسلی ندهد و برود. یدالله از همان بچگی بار‌ها به او گفته بود تو پسر سوم من و بی‌بی هستی.
کمی دور شده بود، ولی هنوز صدا‌های خط را میشنید. از حرف‌های حاجی بوی امیدواری نمیآمد. به آسمان نگاهی انداخت. کمتر از ساعتی به غروب مانده بود. لکههای سیاهی در افق پشت سر به چشمش خورد که هر لحظه بزرگتر میشدند. میشناختشان طیارههای دشمن و بمبهای خوشهای؛ سوغات مخصوص‌شان را. چند دقیقه بعد خوشهها را دید که از هواپیما جدا شد و در آسمان بالای خط پخش شد. انفجار پشت انفجار.
-‌ای خدا نگذره ازتون...
یکی از هواپیما‌ها جدا شد و به سمت آب آمد.
- یا ابوالفضل...
قایق و قایقران در آب بیپناهترینند. هیچ راهی به جایی نیست. او را از آن ارتفاع دیده بودند. پرندهی آهنین مستقیم به سمتش میآمد.
- یا علی، کاش رسیده بودیم به نی‌زارا لااقل.
چشمانش به حدقه فشار میآورد که بیرون بزند. نگاهی به تن بیحس یونس انداخت.
- طاقت بیار رفیق.
از هول نفسش به شماره افتاده بود. سر به آسمان برداشت و از میان صدای غرش طیاره داد کشید:
-‌ای خدا کرمت رو شکر؛ بیآبروم نکن. این بچه رو زنده برسون دست باباش.
هواپیما از بالای سرش دور زد و دور شد. قلبش بیتاب میکوبید. مسیر حرکت هواپیما را میپایید. در آن دور‌ها ارتفاع کم کرد.
فکر یدالله و بیبی از سرش بیرون نمیرفت.
- اوس کریم؛ میشه این یارو بیخیال ما بشه؟ حقا که به مرگ گرفتی؛ به تب راضی شدم. به خودت قسم شیرفهمم شد که یونسِ موجی واسه ننه باباش بهتر از بی یونسیه!
هواپیما دور زد و به سوی او برگشت.
قلبش از سینه رها شد و به گلو آمد. دل در گلو فریاد زد:
- یا خداااا، جون رو با جون عوض کن. فقط یونس عمرش به دنیا باشه...
سکان قایق را به اینسو و آنسو برد تا شاید مسیر مارپیچ، راه فراری باشد. دیگر نمیدانست به کدام سو می-گریزد. از دشمنِ آسمان به زمین دشمن میگریخت. خوشه های آتشین در آسمان رها شدند. خوشه، حبه حبه شد. حبه‌ها دورتر از قایق به آب رسیدند و ترکیدند و سوختند. ترکشهای راهبلد، راه گرفتند و هر کدام به هدفی نشستند. یکی بر دست یونس نشست و ترکش دیگری رزق پیشانی سکانچی شد. سکان از دستش رها شد. دریاچه آغوش باز کرد و او را در بر گرفت.
شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل...
قایقِ بیسکانچی مانده، افسارش به دست باد می‌افتد و به دست موج و تقدیر؛ و این هر سه دست به دست هم دادند و کمی بعد قایق را به ساحلی که از آن آمده بود کوبیدند و یونس از آن بیرون افتاد. وقتی چشم گشود؛ تنش و زمین زیر تنش‌تر بود. سرش وزنهای سنگین بود. چشمانش باز، بسته شد. نور را از پشت پلکهایش حس میکرد. صدا می‌شنید؛ هم همه‌های دور و نزدیک. صدای گاو‌هایی بود که شیرشان را می‌دوشیدند. ماغ می‌کشیدند و لگد می‌پراندند. به سختی چشم گشود. آسمان با نوری صورتی روشن شده بود. پَشُفته‌های جوشکاری از آسمان به خاک می‌ریخت. بال‌های کنده شده‌ی هواپیما را جوش می‌دادند. جوش‌کار را می‌شناخت؛ مهدی بود.
- برگشتی مهدی؟ دخترت رو دیدی؟
مهدی خندید و دوباره براده‌های جوشکاری پخش شدند و باریدند. باز تاریکی غلبه کرد و پردهی چشمانش بر هم افتاد. هوا از گند ماهی مرده پر بود. بچه ملایی‌ها سم یونجه ریخته بودند در حوض بی‌بی و همه‌ی ماهی‌ها مرده بودند.
بابا به بی‌بی گفت: این‌ها خودِ شِمرند، قرآن خوان هم بشوند، فایده ندارد.
بی‌بی برای بچه‌ملایی‌ها و ماهی‌هایش گریه کرد و گفت: حتمی ندونستن که سمه، اگرنه من که کم محبتی نکرده‌م به طفلکا.

بابا گفت: این‌ها شِمرند.
- گریه نکن بی‌بی، خودم از رودخونه ماهی می‌آرم برات.
بوی آب و نم ساحل می‌آمد. خواست که برخیزد و ماهی بگیرد. باید تور بیاورد. فکر کرد که رفیقی داشته که گفته تور را او می‌آورد. تکانی به خودش داد؛ درد مثل نیش هزار هزار زنبور در تمام تنش پیچید. ناله‌ای کرد و حنجره اش سوخت. دست برد تا زمین را حس کند، اما دستش را هم حس نکرد. لای پلک‌هایش را به زحمت باز کرد. ستاره‌ای در آسمان شب سر خورد و افتاد و بعد روشنایی منور، نور ستارهها را پوشاند. سر به پهلو چرخاند و بازویش را به سختی بالا آورد. خونابهای شتک زد به چشمش. گوسفند داشت حرام می‌شد، ولی باز هم خون سرخ خرخره‌اش را پاشاند به صورت قصاب. عروسی مهدی بود. مهدی سفید پوشیده بود و خوابیده بود در تابوت. آخوند گفته بود: وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ و بی‌بی خیلی گریه کرده بود.

- گریه نکن بی‌بی، خودم از رودخونه ماهی می‌آرم برات.
تکه گوشتی آویزان از استخوان در کنار صورتش بود. سرخی گوشت ریش ریش و سفیدی استخوان شکسته را در آخرین رمق منور دید. تازه درد را میفهمید. صدای سوت خمپاره در هوا آمد و صدای کش‌کش بر زمین. ماهی گنده‌ای دهان باز کرده بود، می‌خواست او را ببلعد. صدا در امتداد گوشش نزدیک میشد. آهنگی منظم، چون راه رفتن قدم‌هایی پوتین پوش بر خاک نمناک. باز آسمان، چون روز شد. قدم‌ها متوقف شدند و او به سمت آن‌ها سر چرخاند.

خلّی أشُوف؛ إهْناک جندی الایرانی...
انگار در شکم ماهی بود، آسمان تاریک شد...

انتهای پیام/ ۱۲۱

نظر شما
پربیننده ها