دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «مُهر آب»

«مُهر آب» عنوان داستانی کوتاه به قلم «سولماز صادقزاده نصرآبادی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۴۱
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۵۳ - 01April 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «مُهر آب» //// اتونشر 12فروردینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «مُهر آب» عنوان داستانی کوتاه به قلم «سولماز صادقزاده نصرآبادی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید.

لب‌های خشکش به هم چسبیده بود. حس کرد اگر قطره آبی هم ته قمقمه بود، لب‌هایش از هم باز نمیشد تا بتواند آن را فرو ببرد. قمقمه‌ها خالی و لبها چسبیده به هم. فقط ناله قادر بود لبهای خشکیده را از هم باز کند، ناله مجروحین پشت خاکریز، سکوت ممتد شب را می‌شکست و صدای نامفهومی شبیه «آب، آب» لابه لای ناله‌ها می‌پیچید. گروهان تا آخرین توان مقاومت کرده، با رسیدن فوج فوج دشمن، عقب نشسته بود. لبهای خشکیده را آب نیز یارای گشودن نداشت. اما لبهای عباس به زمزمه‌ای باز بود.

عباس تن بیرمقاش را به تاریکی خاکریز سپرده بود. انگار میان آن همه مجروح از تن سالم و عاری از تیر و ترکش خود خجالت می‌کشید. صدای فرمانده در میان زمزمه شعر به گوشش رسید: «کاش یکی میتونست بره آب بیاره.»
عباس نفهمید با چه اطمینان و قدرتی گفت: «من میتونم آب بیارم، من زخمی نیستم.»

صدایش بلند نبود. اما در آن شرایط «آب»، کلمه‌ای نبود که کسی متوجه طنین خوش آهنگش نباشد. نگاه‌ها به طرف او چرخید. ده‌ها نگاه بی تمنا و ناباور. دشمن تازه نفس، غره به تعداد و تجهیزات در آن سوی خاکریز همه چیز را در اختیار داشت.

ساعت‌ها جنگ و تیراندازی و بمباران دیوانهوار دشمن، با فرا رسیدن شب فروکش کرده بود. گروهان در محاصره بود، نه راه پیش، نه راه پس. پشت خاکریز گیر افتاده بودند. تعداد زخمی‌ها زیاد بود و امکان حملشان غیر ممکن، باید صبر می‌کردند. فقط صبر؛ اما تشنگی صبر نمی‌شناخت و زخم‌هایی که از خونریزی خسته بودند و لبهایی که از ناله نا نداشتند. یادش نبود چه حرفهای دیگری میان او و فرمانده رد و بدل شد. فقط دید قمقمه‌های خالی را یکی پس از دیگری با طناب از دوش و کمرش آویزان می‌کند.
صدایی در گوشش پیچید، صدایی آشنا. صدای پدرش بود. او که سالیان سال، عباس خوان محل بود و آنگاه که او خواسته بود جای پدر را بگیرد شنیده بود: «پا تو کفش بزرگترها نکن، تو حالا حالاها مونده نقشخوان ابالفضل بشی.»

عباس خوانده بود: «ای شاه فرد و احد یا حسین/ قوشون چوخ اوزوم بی مدد یا حسین/ فرات اوسته گئتدیم دعا قیل منه / علی اوغلی سندن مدد یا حسین...»
پدر گفته بود: «عباسخوانی به صدا و ادای رجز نیست!»
نکند این حسِ اثبات توانستن، لبهای خشکیده‌اش را گشوده بود به: «من میتونم آب بیارم.»
نگاه‌های بیتمنا و ناباور، پر امید شده بود. نگاه‌های تشنه و مجروح بدرقه‌اش کردند. نه خسته بود، نه تشنه. این جان تازه از کجا به وجودش راه باز کرده بود؟!

سکوت بود و ترس. ترس بود و تاریکی. گاهی رقص منوّری در آسمان به چهره تاریکی، خط زردی می‌انداخت. اگر جنگ نبود این صحنه چیزی کم از آتش بازی نداشت. او می توانست در این خاک نرم به پشت دراز بکشد و آسمان را دید بزند. اما مجال ایستادن نبود، دشمن تماشای آسمان را هم تاب نمی‌آورد.

اگر قمقمه‌های خالی آب نبود، مسیر را سریعتر طی می‌کرد. قممقههای بی تاب پر شدن، در هر قدم سر و صدا می‌کردند و او مجبور بود آهسته پیش برود. راه را می‌شناخت. تانکر آب تا دیروز مال خودشان بود و امروز دست دشمن. نگاهی به سنگر تیربار انداخت، از گلوله‌های همین سنگر بسیاری از دوستانش به زمین افتاده بودند. اما دریغ از یک «آرپی جی» که نعره‌های سنگر تیربار را خاموش کند. در سکوت شب سنگر تیربار به خواب سنگینی فرو رفته بود. انگار همین سنگر نبود که تا ساعتی پیش چون دیو تنوره می‌کشید و بچه‌ها را درو می‌کرد. دلش می‌خواست خودش را به سنگر برساند و حداقل یک نارنجک به حفره آن بیندازد که مثل دیو یک چشم نگاهش می‌کرد؛ اما یاران تشنه و مجروح چشم انتظار او بودند.

خود را از آخرین خاکریز بالا کشید. پایین خاکریز تانکر بزرگ آب سنگین و محکم ایستاده بود. اگر طوری سرازیر می‌شد که دیده نشود کار تمام بود. نفهمید دید زدنش چقدر طول کشید. دل از خاکریز کند به طرف تانکر آب سُر خورد. احساس می‌کرد قمقمه‌های خالی به اندازه طبل و شیپور شبیهخوانی سر و صدا راه انداخته‌اند. اما همچنان سکوت بود که حکمرانی می‌کرد. کنار شیر آب تانکر، آرام گرفت. دشمن خیالش از جانب آنها راحت بود، می‌دانست کم تعدادند و مجروح و کسی رمق حمله و آمدن ندارد. همین بر غفلت و آرامش آنها افزوده بود.

طول کشید در اولین قمقمه را باز کند. به آهستگی شیر آب را باز کرد. آب بر حلقوم خشک قمقمه سرازیر شد. قمقمه بعدی و قمقمه بعدی. صدای ریختن آب توی قمقمه‌ها حالی به حالیش می‌کرد تشنه بود، مجال نوشیدن نبود.
آخرین قمقمه را پر کرد، در قمقمه را بست صدای قلبش را می‌شنید، مکثی کرد. قمقمه‌های پر آب را بر گردن آویخت، آب از شیر تانکر به زمین می‌ریخت. شیر آب را بسته نگاهی به اطراف انداخت. به طرف خاکریز خیز برداشت، دور نشده، ایستاد، به تانکر آب نگاه کرد: «حالا که ما تشنه‌ایم، چرا دشمن آب داشته باشد؟»

برگشت و شیر تانکر را باز کرد، آب با صدای خوش آهنگی دوباره بر خاک نشست، صدای شرشر آب بلند شد، سنگی برداشت زیر جریان آب گذاشت تا تانکر بی سر و صدا خالی شود. چه لذتی داشت دیدن سربازهای عراقی وقتی که سراغ تانکر آب می‌آمدند و می‌دیدند تانکر خالیست. دشمن هم باید طعم تشنگی رامی چشید، حتی برای ساعتی. سریع از تانکر آب دور شد و با یک خیز خودش را به آن طرف خاکریز رساند. لبهای خشکش را خنده‌ای از هم گشود، از نتیجه کارش راضی بود. بار سنگین بود، اما نیرویی عجیب سبکبار او را پیش می‌برد. تا دقایقی دیگر با قممق هایی پر از آب پیش بچههابود.

او داشت به یاران تشنه و مجروحش آب می‌برد. کاش پدر بود و می‌دید و نمی‌گفت: «حالا حالاها مونده تا نقشخوان ابوالفضل بشی.»

آرزو داشت پا جای پای پدر بگذارد؛ اما از پدر می‌شنید: «عباسخوانی به صدا و ادای رجز نیست.»
ایستاد. امام او لشگر حر را سیراب کرده بود. او شیعه علی بود و علی در صفین، آب بر لشگر معاویه نبسته بود. آب مهریه زهرا بود و او چه می‌کرد؟

راه رفته را بازگشت خود را با احتیاط به تانکر آب رساند. عرق از شقیقه‌هایش جاری بود. نفسنفس می‌زد. دست دراز کرد شیر تانکر را ببندد، با صدای رگبار گلوله، مچاله شد. سوزشی جانکاه بر وجودش نشست. زانوهایش خم شد و مقابل شیر آب افتاد. دستش میان آسمان و زمین برای انجام کاری نیمه تمام در تقلا بود. صدای پدر را می‌شنید: «عباسخوانی به صدا و ادای رجز نیست.»

شیر آب را بست. نایی نداشت. یاد لبهای خشک بچه‌ها افتاد که منتظرش بودند.
انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار