دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «آن روز انگار غروب قصد آمدن نداشت»

«آن روز انگار غروب قصد آمدن نداشت» عنوان داستانی کوتاه به قلم «نسرین پرک» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۴۲
تاریخ انتشار: ۱۳ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۵۶ - 02April 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «آن روز انگار غروب قصد آمدن نداشت» //// اتونشر 13فروردینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «آن روز انگار غروب قصد آمدن نداشت» عنوان داستانی کوتاه به قلم «نسرین پرک» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید.

درست شبی که قرار بود فردایش برای اولین بار روزه بگیرم مادرم زایمان کرد. هفته قبل توی روضه ماهانه‌یمان مادرم از شیخ پرسیده بود: «حاج‌آقا امسال روزه به دخترم واجب میشه یا نه؟» شیخ بعد از خواستن سجلد من، یک ابرویش را بالا برد: «با این سجلد دو سه ساله که بهش واجب شده؟!» بعد نگاهی به جثه نحیفم انداخت: «تاریخ تولدش دقیقه؟» مادربزرگم گفت: «باباش عمدا شناسنامه‌اش رو بزرگ گرفت که زود عروسش کنن، اون موقع نمی‌دونست که قراره جنگ بشه و قحطی شوهر بیاد» مادرم قرآن موروثی خانوادگی‌یمان را از بالای رف آورد و گفت: «خدابیامرز بابابزرگش هر بچه‌ای که به دنیا میامد اول توی گوشش اذون می‌داد بعد تاریخش رو یه گوشه‌ای یادداشت می‌کرد» شیخ قران را بوسید، ورق زد.

حاشیه صفحات کاهی و نازک کتاب خطوطی شبیه نسخه دکتر‌ها دیده می‌شد «ربابه ۵ شوال...» مادرم گفت: «ربابه نه حاج‌آقا آمنه» شیخ بلند شد رفت پشت پنجره. پرده را پس زد زیر نور خورشید چشم‌هایش را ریز کرد: «آمنه ۳۲ نه، نه ۲۲ شایدم ۲۳ ذی الحجه ۱۳۵۲» چند بار سرش را عقب و جلو برد: «شایدم ۳ جوهرش کم‌رنگ شده آبجی! نه معلومه ۲ نه ۳ اگر فرض رو بزاریم به ۲ هنوز بهش واجب نشده، اما اگر ۵۳ باشه» دوباره نگاهی به هیکل استخو‌نی و ریزه‌میزه من کرد: «که البته بعید به نظر می‌رسه، بهش واجبه. دیگه خود دانید»

ابوالفضل با موجی از سر و صدا پرید وسط هال: «آمنه، آمنه، ببین برات چی آوردم» صدای جیک‌جیک از توی دستش می‌آمد. رفتم جلو کف دستش یک موجود گوشتالوی صورتی بی‌پر و بال بود. دهان زردش را آنقدر باز کرده بود که تا لوزالمعده‌اش دیده می‌شد. ابوالفضل از توی دست دیگرش یک توت درشت فرو کرد داخل حلق پرنده، جیرجیرش موقتا قطع شد. مادر بزرگم گفت: «بچه برو اون حیوون زبون بسته رو بزار سرجاش، گناه داره» ابوالفضل گفت: «بی‌بی برای آبجی آمنه اوردم، جَل کاکلیه، بزرگ بشه آواز می‌خونه» روبروی برادرم ایستاده بودم، قدش یک وجب از من بلندتر و عرضش تقریبا دوبرابر و نیم من بود. به مادرم گفتم: «از شیخ بپرس روزه به ابوالفضل واجب شده یا نه؟» مادرم از لای دندان‌های بهم فشرده‌اش گفت: «واجب شده باشه یا نه؟ امسال مجبورش می‌کنم بگیره که این قدر از در و دیوار بالا نره»

شیخ عبایش را روی شانه‌ها مرتب کرد یاعلی گفت و رفت.
پرسیدم: «بالاخره روزه به من واجبه یا نه؟» مادربزرگم گفت: «حالا روز اول رو بگیر مادر، ببین طاقتت چقدره، اگر نتونستی روز‌های احیا رو کامل بگیر بقیه رو کله گنجشکی»

آن شب مادرم داشت سحری درست می‌کرد که دردش گرفت. ابوالفضل رفت دنبال قابله. من نخود و گوشت و پیاز را ریختم داخل دیزی و دیزی را گذاشتم روی چراغ سه فتیله‌ای. دلم برای بابا تنگ شده بود. جایش حسابی خالی بود. صدای آه و ناله مادرم را از توی پستو می‌شنیدم. مادربزرگ همانطور که در تکاپو بود و مدام زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند گفت: «بدو اون چراغ گردسوز اضافی رو نفتش کن، تمیزش کن، بیارش مادر، بدو» آن شب آسمان بی‌ابر و صاف بود. چراغ را روشن کردم. تکیه زدم به دیوار با جیغ نوزاد و بوی اسپند از خواب پریدم.

سحر من و مادربزرگ نشسته بودیم کناره سفره که ابوالفضل بیدار شد. مادر آن‌قدر گرفتار خودش و نوزادش بود که خط و نشانی را که برای او کشیده بود را فراموش کند. مادربزرگ گفت: «ننه تو برو بخواب، سپیده باید بری رد گله» ابوالفضل نصف نون را توی کاسه تلیت کرد گفت: «بابا نوشته این ماه رمضون من باید حواسم باشه شما‌ها خواب نمونید» اونقه، اونقه داداش کوچولو از داخل پستو می‌امد. به ابوالفضل گفتم: «روی جلد یکی از کتاب‌های بابا بنویس اول رمضان ۶۱ تولد داداش کوچولو» مادربزرگ گفت نه، ننه درسته ما سواد نداریم، ولی یا بنویس اول رمضان ۱۴۰۲ یا دوم تیر ۱۳۶۱ دعای سحر از رادیوی کوچک ترانزیستوری پخش می‌شد. احتمالا فضای جبهه‌ها آرام بود، چون خبری از مارش عملیات و گزارشی از پیش روی‌ها نبود. پلک‌هایم سنگین شد دراز کشیدم.

بین دو درخت سپیدارِ بیرونِ باغ، طنابی بسته بودیم. روی تاب نشسته بودم. پاهایم را به‌شدت به‌طرف پایین حرکت می‌دادم. تا نوک سپیدار‌ها بالا می‌رفتم و ازآنجا می‌توانستم گلابی‌های زرد و رسیدۀ داخل باغ را ببینم. چنان اوج گرفته بودم که حس می‌کردم در حال پروازم. ناگهان، باد شدیدی تعادلم را به‌هم ریخت. کنترلم را از دست دادم. از روی تاب سریدم پایین. دست‌هایم را از دو طرفِ طناب، محکم گرفته بودم و پاهایم روی زمین کشیده می‌شد. صدای مادر بزرگ را شنیدم: «آمنه، آمنه، بلند شو.» چشم‌هایم را باز کردم.

مادربزرگ بالای سرم نشسته بود و تکانم می‌داد. قلبم تندتند می‌زد. دلم می‌خواست بخوابم. کِیف خوابم خراب شده بود. دوباره مادربزرگ صدا زد: «پا شو دختر. امروز خیلی کار داریم، امروز ماشین کمک به جبهه‌ها میاد. باید تا ظهر دو تا کیسه نون بپزیم.» نالیدم: «مگه رزمنده‌ها روزه نمی‌گیرن؟» مادربزرگ خندید: «مگر آدم روزه‌دار نون نمی‌خوره؟» صدای «ما، ما»‌ی گاو‌ها از طویله می‌آمد. مادربزرگ بلند شد. داس را از روی طاقچه برداشت و چند بار به پشت نعلبکی کشید. گفت: «من می‌رم علف‌درو. تو هم برو آب بیار، خمیر کن.»

انگار آن روز سپیده زودتر از همیشه سرزده بود. چادرم را دور گردنم گره زدم. یک مگسِ چاق نشسته بود روی صورت داداش کوچولو که مثل همان پرنده مدام دهنش باز بود و شیر می‌خواست. مگس را پراندم، دو دبۀ پلاستیکیِ خالی برداشتم. گالش‌هایم را پوشیدم. نیش آفتاب، افتاده بود روی نوک سپیدار‌ها که از کنار دیوار باغ گذشتم. ابوالفضل را دیدم که چوبدستی‌اش را در هوا تکان می‌دهد و گوسفند‌ها را به جلو می‌راند. سگ‌های گله هم له، له زنان این طرف و آن طرف می‌دویدند، از «بع بع» ِ بره‌هایی که توی آغل‌ها مانده بودند و دلشان می‌خواست همراه مادرهایشان به چرا بروند، گاو‌هایی که ماغ می‌کشیدند، مرغ‌هایی که برای تخم‌گذاشتن قُدقُد می‌کردند، جیک‌جیک گنجشگ‌هایی که از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند، رخوت و خواب آلودگی از سرم پرید.

از کنار جوی آب و برخلاف مسیر آب می‌رفتم. رسیدم به جایی که جوی، سه شاخه شده و ساختمانِ نیمه‌تمام مدرسه از دور پیدا بود. جلو رفتم. درِ چوبی و کوتاهِ آن را هل دادم. دبه‌هایم را زمین گذاشتم و از پنجره سرک کشیدم به تنها کلاس مدرسه و نیمکت‌های کهنه و تخته‌سیاهی که شمایل آقا معلم روی آن دیده می‌شد. انگار اینجا زیارتگاهی بود که نمی‌توانستم بی‌تفاوت از کنارش بگذرم. از مدرسه آمدم بیرون. در را چفت کردم. به لب چشمه رسیدم. دبه‌هایم را پُر کردم. قبلا با دیدن آب خنک و گوارای چشمه دستهایم را پر از آب می‌کردم و در حالیکه آب زلال و شیرین از لابلای انگشتان و لب و لوچه‌ام می‌چکید یک دل سیر می‌نوشیدم، اما امروز برای اولین بار از این کار منع شده بودم با حسرت نگاهی به ماهی‌های ریز و سیاه ته برکه انداختم و عزم برگشتن نمودم. همیشه برگشتنِ این راه برایم طولانی‌تر بود. هر چند قدم که می‌رفتم، لحظه‌ای می‌ایستادم، کف دست‌هایم را مالش می‌دادم و دوباره راه می‌افتادم. یک راهِ میان‌بر هم بود. مادرم گفته بود ازآنجا نروم.

کف دست‌هایم خیلی می‌سوخت. این راه از میان خانه‌های گِلی و گنبدی‌شکلِ قلعۀ قدیمی و مخروبه می‌گذشت. مادرم می‌گفت: «قدیم‌ها خانه‌های روستا نزدیکِ هم و دایره‌وار ساخته می‌شده. قلعه، دری داشته و دربانی. شب‌ها درِ قلعه بسته می‌شده و ورود و خروج ممنوع بوده. من، بار‌ها از این راه میان‌بر رفته بودم. چیز ترسناکی نداشت. فقط این من بودم که باعث ترس گربه‌های دزد و سگ‌های ولگرد می‌شدم. نفسم را حبس کردم. چشم‌هایم را بستم و پرشتاب از زیر سقف‌های ترک‌خورده و از کنار دیوار‌های دوداندود گذشتم. سگی «واق واق» کرد. گربه‌ای جیغ کشید. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، دیوار باغ را دیدم.

دبه‌ها را زمین گذاشتم و نفسم را بیرون دادم. یکی از دبه‌ها را برداشتم، بردم خانه. برگشتم، دومی را هم بردم. آبِ یکی از دبه‌ها را خالی کردم توی تغار و آن‌قدر از داخل جوال، آرد به آن اضافه کردم تا سفت شد. خمیر را ورز می‌دادم که مادربزرگ از علف‌درو برگشت. صدا زد: «آمنه آمنه، کجایی؟ چرا حواست نیست؟» دویدم بیرون. توله سگ همسایه در حالیکه از پوزه‌اش آب می‌چکید وحشت زده نگاهم کرد. مادربزرگ گفت: «چخه بی‌صاحب» و سنگی را به طرفش پراند. بعد به من گفت: «برو این دبه رو خالی کن تو آبشخور گاو‌ها بعد ببر تمیز بشور دوباره آب کن» از این‌که سر دبه شل بود و توله سگ توانسته بود به آسانی سر دبه را بیندازد با عصبانیت داد زدم: «همسایه چرا سگت رو آب ندادی؟» مجبور شدم مسیر خانه تا چشمه را برای آوردن آب دوباره طی کنم. این بار کُند و سلانه سلانه می‌رفتم وقتی رسیدم لب چشمه آفتاب مستقیم می‌تابید بر فرق سرم و عرق از زیر مو‌های بلندم شُره میکرد توی شیار مهره‌های کمرم. وسوسه شدم کمی آب بنوشم. هر دو دستم را پُر کردم اوردم جلو، اما قبل از نوشیدن پاشیدم روی صورتم. احساس خنکی کردم، گالش‌هایم را دراوردم و نشستم روی تخته سنگی صاف. سرانجام توانستم بر تشنگی‌ام غلبه کنم. برگشتم. مادربزرگ گفت: «خودم خمیر می‌کنم. تو برو چند تا خاک‌انداز از پشگل‌های خشکِ داخل طویله بیار، بریز توی تنور» کارم که تمام شد، رفتم و زیر درخت توت نشستم.

با بوی نان اجیر شدم. مادرم بالشی زیر سرم گذاشته بود و من زیر درخت خوابم برده بود. بلند شدم. نان‌های داغ را توی سایه پهن کردم تا خشک شود. وقتی‌که خودروی کمک به جبهه‌ها آمد، نان‌های خشک را از روی ریجه جمع کردم. داخل کیسه گذاشتم و تحویل دادیم.

آن روز غروب انگار قصد آمدن نداشت. دیگر نمی‌توانستم سراپا بایستم. دلم می‌خواست فاصله کوتاه کوچه تا خانه را مثل حلزون روی زمین بخزم.

با صدای ربنا یک تکه نبات انداختم توی لیوان چایی و هم زدم، عجب عطری داشت. به محض این‌که طنین الله‌واکبر پیچید زیر سقف خانه، یک جرعه چایی نبات نوشیدم، چه طعمی داشت تا آن روز چایی با این عطر و طعم نخورده بودم. چقدر لذیذ بود. انگار از بهشت آمده بود. پنیری که مادر درست کرده بود و نانی که مادربزرگ پخته بود هیچ وقت به این خوشمزگی نبودند. تحمل آن همه گشنگی و تشنگی که کشیده بودم من را به این لذت رسانده بود. با خودم گفتم برای رسیدن به این لذت باز هم روزه می‌گیرم.

بعد از افطار انگار همه‌یمان در خلسه فرو رفته بودیم. نای حرف زدن نداشتیم؛ که گرومپ، گرومپ محکم پایی آمد و بلافاصله صدای آشنای تق، تق انگشتری که به کم در می‌زد. لبخند بر چهره‌ام نشست و چشمانم از شادی برق زد. ادرنالین خونم بالا رفت. ناگهان بسوی در دویدم: «بابا، بابا»

بابا بند پوتین‌هایش را باز کرده بود. زانو زد و مرا در آغوش گرفت. ابوالفضل ساک برزنتی بابا را اورد. پرسید: «بابا جون برام پوکه خالی اوردی؟» بابا خندید: «این‌بار می‌برمت که خودت پوکه‌های خالی رو جمع کنی»
شب با خاطری آسوده خوابیدم. دیگر نگران خواب ماندن سحر یا آوردن آب نبودم. وقتی بابا بود زندگی آهنگ قشنگ‌تری می‌نواخت.

انتهای پیام/ ۱۲۱

نظر شما
پربیننده ها