سردار «محمد مهدی فرهنگدوست» رزمنده هشت سال دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در یزد اظهار داشت: بنده در تاریخ شانزدهم اسفند ۱۳۴۲ در محلهی چهارمنار یزد متولد شدم. خانواده ام از لحاظ اقتصادی متوسط بود. دو خواهر دارم و پنج برادر. از نظر ترتیب سنی، فرزند ششم و پنجمین پسر خانواده هستم؛ ششمی هم حبیب الله بود که در ششم فروردین ۱۳۶۴ در جادهی خندق، شهید شد. شغل پدرم «شَعربافی» بود. ایشان قبلاً نزد دایی ام در کارگاه ترمه بافی کار میکرد؛ یک دستگاه هم در خانه داشتیم. صبحها مادرم کنار دستگاه مشغول کار بود؛ بابا هم که بعدازظهر به خانه میآمد، با دستگاه کار میکرد.
وی ادامه داد: صبحها که بیدار میشدم، پدرم در خانه نبود. ظهر به خانه میآمد. بعد از خوردن ناهار، با دستگاهی که در خانه داشتیم تا آخر شب کار میکرد. بهترین غذایی که در خانه میخوردیم، آبگوشت بود؛ آبگوشت را ظهر و گوشت کوبیده اش را هم شب میخوردیم. خانهی ما روبروی «بقعهی شاه سیدرضا» بود. سه اتاق داشت: یک اتاق که مخصوص پذیرایی بود؛ یک اتاق که به غیر از خواهر بزرگم که ازدواج کرده بود، بقیه اعضای خانواده در آن میخوابیدیم؛ و یک اتاق هم که پدر و مادر و داداشم حبیبالله که کوچکتر از بقیه بود، در آن بودند. بعداً وقتیکه مادربزرگم فوت کرد، بابایم بقیه سهم ارث خانهی پدریاش را از عموهایم خرید و رفتیم خانهی پدربزرگم و در آنجا زندگی میکردیم.
رزمنده دفاع مقدس با بیان اینکه در یک خانواده مومن و مذهبی متولد شده است ادامه داد: پدر و مادرم از نظر تحصیلات کلاسیک، صفر بودند و درس نخوانده بودند؛ ولی به شدت به حرام و حلال، به روضهها و عزاداریهای حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، شیر پاک، لقمهی پاک و... اعتقاد عجیبی داشتند و همه بچهها را با این که تعداد ما نسبتاً زیاد بود، کاملاً کنترل میکردند، مثلاً ساعت مشخصی باید در خانه باشیم. اگر به موقع به خانه نمیآمدیم، حتماً سین جیم همراه با کتک در کار بود؛ یعنی اول کتکی میخوردیم، بعد میپرسیدند: «کجا بودی؟ کدوم هیئت رفتید سینه زدید؟ چرا همراه هیئت خودمان نبودید؟ چرا آنجا رفتید؟» مرتباً ما را تحت نظر داشتند.
سردار فرهنگ دوست با اشاره به اینکه خانواده وی به شرکت در نماز جماعت و مراسم عزاداری تاکید داشتند افزود: پدر و مادرم در کنار کنترل کردن فرزندان، دست ما را میگرفتند و به عزاداری، مسجد، جلسات قرآن و... میبردند؛ خلاصه به این مسائل حساسیت داشتند. میتوان گفت در یک خانوادهی مذهبی سنتی که به نماز، به خصوص نماز جماعت مقیّد بود، بزرگ شدم. پدر و مادرم همیشه به ما تذکرهایی میدادند، مثلاً خانهی اقوام که میرویم، احترام را رعایت کنیم و دقت کنیم که پایمان را دراز نکنیم؛ مواظب باشیم چه موقع برگردیم به خانه؛ کی و کجا باید برویم و...؛ به این مسائل، اهمیت زیادی میدادند.
وی با بیان اینکه خانواده از کوچکترین مسائل غافل نبودند افزود: به سن تکلیف که وارد میشدیم، خانواده مسائلی را که در رابطه با شرع بود، یادمان میدادند و غفلت نمیکردند. هر موقع پدرم یک روحانی را میدیدند، خیلی خوشحال میشدند، انگار دنیا را به ایشان میدادند. من را میبردند نزد آن روحانی تا حمد و سوره را بخوانم. یا به من میگفتند: «اگر مسئلهای داری، از روحانی بپرس!». پدرم از من و برادرانم میپرسید: «از چه کسی تقلید میکنید؟» هر موقع به پَستوی خانه میرفتم؛ عکسی آنجا بود که فکر میکردم عکس جبرئیل است. بعداً از بابا پرسیدم: «این، عکس کیه؟» گفت: «مرجع تقلید، آقای بروجردی!» به ما میگفت: «شما هم در جریان باشید، مرجع تقلید من آقای بروجردی هستند»!
این رزمنده ادامه داد: آن موقع ما به غیر از اینکه مصرف کننده بودیم، هیچ کار دیگری نمیکردیم؛ ولی عمدتاً انتظاری هم از پدر و مادر خود نداشتیم. علاوه بر آن، میدانستیم که نباید همهی عیدی هایمان را خرج کنیم و باید به بابا بدهیم. واقعاً همه چیز دست پدر و مادر بود. ما صرفاً مصرف کنندهای بودیم که کم توقع بودیم؛ مصرف کنندهای که میدانستیم حدّاقل سالی یکدفعه لباسی برایمان میخرند، یک کفشی هم داریم و باید مواظب آن باشیم تا گم یا پاره نشود. بزرگتر که شدیم، تابستانها کار میکردیم و اگر درآمدی داشتیم، به پدر و مادر میدادیم.
فرهنگ دوست با اشاره به آشنایی خود با فضای سیاسی جامعه و خفقان دوره قبل از انقلاب گفت: سال چهارم و پنجم که بودم، متوجه میشدم که مردم میگفتند: «این معلم خیلی طرفدار شاه است؛ مواظب باشید!» در مورد ساواک چیز زیادی نمیدانستم؛ مثلاً میگفتند: «مواظب باشید، یک موقع در کلاسِ این معلم حرفی نزنید»! آن موقع مردم نسبت به مسائل بی تفاوت بودند و اصلاً سیاسی نبودند. سال اول، دوم راهنمایی بودم که مسائل انقلاب را کمی متوجه شدم.
وی در پاسخ به این سوال که برای اولین بار از کجا وارد مسائل و مباحث سیاسی شدید؟ گفت: مسجدی داشتیم به نام مسجد علوی. جلسهی قرآنی بود که «حسن وافی» و یکی به نام «ماشاءالله امینی» در آنجا صحبت میکردند. آن موقع حدود سیزده سالم بود و راهنمایی میرفتم. جلسات قرآن همینطور ادامه داشت که یک دفعه آقای وافی ما را به خانهی خود دعوت کرد. آن روز که به آنجا رفتم، عکس امام و عکس شهید «خزعلی» پسر آقای خزعلی را به ما نشان دادند و گفتند: «این آقا خیلی انقلابی است! و...» آن موقع آقای وافی جرقه انقلابی شدن را در من روشن کرد.
ادامه دارد...