به گزارش خبرنگار دفاعپرس از كرمانشاه، «سهیلا فرجی» خواهر شهید «مجید فرجی» در بخشی از خاطرات خود از شهید آورده است:
زمستان سال ۱۳۷۸ بود. برای برگزاری مانوری در حال تمرین دادن نیروها بودم که دوستم سوسن روشنضمیر با نگرانی به طرفم آمد و گفت: «سهیلا یک نفر بیرون پایگاه با تو کار دارد؛ میگوید داییات است!»
تعجب کردم! باورم نمیشد داییام باشد. او اصلاً آدرس بسیج خواهران را بلد نبود! دوان دوان از بسیج بیرون آمدم. دیدم دایی خدامراد کنار در ایستاده. خیلی غمگین و ناراحت بود. گفتم: «دایی شما اینجا چه کار میکنی؟»
در حالی که داشت با دستمال ابریشمی قرمزش چشمهایش را پاک میکرد با لحن غمگینی گفت: «سهیلا بیا برویم خانه، کارت دارم.»
انگار گریه کرده بود؛ چشمهایش قرمز شده و ورم کرده بود. گفتم: «دایی چه شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟!» گفت: «نه، بیا برویم!»
آنقدر هول شده بودم که ندانستم اسلحهام هنوز روی شانهام است. اسلحه را به یکی از دوستانم تحویل دادم و همراه دایی به خانهشان رفتم. دایی در بین راه هیچ نگفت؛ حتی کمی جلوتر از من راه میرفت تا نتوانم سوالی از او بپرسم. به خانهشان که رسیدیم، زندایی در را باز کرد. او هم حال و روز خوبی نداشت. گفتم: «دایی حالا که آمدیم خانه نمیخواهی بگویی چه شده؟»
آرام گفت: «مجید را آوردهاند.»
از خوشحالی میخواستم جیغ بکشم! ذوقزده گفتم: «اسیر بوده؟ آره؟!»
یکدفعه دایی و زندایی به گریه افتادند! تمام بدنم لرزید، با تعجب نگاهشان کردم! گفتم: «چه شده؟ چرا گریه میکنید؟ مگه مجید اسیر نبوده؟»
دایی با هق هق گریه گفت: «نه روله! شهید شده! داییاش بمیرد، فقط پلاک و استخوانش را آوردهاند!»
دهانم خشک شد، عرق سردی روی پیشانیام نشست. چهره مظلوم مجید مرتب جلویم میآمد، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه؛ زجه میزدم و مجید را صدا میکردم. دایی و زندایی هم گریه میکردند. دایی اجازه داد خوب گریه کنم تا سبک شوم. بعد گفت: «سهیلا دلم نیامد به مادرت این خبر را بدهم؛ گفتم اول به تو بگویم که با هم به مادرت بگوییم.»
با بغض گفتم: «دایی بلند شو برویم، باید به مادرم بگویم که دیگر چشمانتظاری بس است، باید بگویم که مجیدش را آوردند، باید بگویم.»
هقهق گریه و اشک امانم نمیداد، زن دایی چادرم را روی سرم انداخت و در حالی که گریه میکرد، گفت: «سهیلا بس کن! بلند شو برویم، تو باید به مادرت دلداری بدهی!»
نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، بدنم میلرزید، انگار تمام توانم را از دست داده بودم. دستم را به دیوار حیاط گرفتم و بلند شدم. یاد حرف پدر غلامعلی افتادم که گفت: «داغ غلامعلی کمرم را خم کرد.»
آن لحظه واقعاً معنی حرفش را با تمام وجودم درک کردم. توی راه مرتب اشک میریختم. زندایی زیر بغلم را گرفته بود که توی کوچه از حال نروم. دایی در زد. مادرم خودش در را باز کرد. تا چشماش به من افتاد، چند لحظهای حیرتزده نگاهم کرد، یکدفعه بدون این که کسی چیزی بگوید با مشت به سینه اش کوبید و گفت: «مجید شهید شده! جنازهاش را آوردهاند؟»
دیگر نتوانستم بغضم را کنترل کنم و خودم را در آغوش مادرم انداختم؛ هر دو با هم ناله میزدیم و گریه کردیم. سعید و محمد هم چند دقیقه بعد از ما رسیدند. چشمهای سرخشان نشان میداد که زودتر از ما خبر شهادت مجید را فهمیدهاند. آنها حتی عکس مجید را بزرگ کرده و قاب گرفته بودند. ناخودآگاه نگاه همه به سمت محمد میرفت. او سال آخر دبیرستان بود؛ درست همسن زمانی که مجید به جبهه رفت و مفقود شد. چهره محمد خیلی شبیه مجید بود. گاهی مادرم ساعتها به چهرهاش خیره میشد، طوری که خالهام میگفت: «کم اینطوری به محمد نگاه بکن! میترسیدم خودت او را چشم بزنی.»
مادرم با چهرهای که آرامش در آن موج میزد، میگفت: «دست خودم نیست خواهر! از وقتی محمد بزرگ شده، هر وقت دلتنگ مجید میشوم به محمد نگاه میکنم و دلتنگیام برطرف میشود.»
آن روز غروب مادرم سعید و محمد را در آغوش گرفته بود و با آنها گریه میکرد. در آن لحظه با تمام وجودم برای بی برادری برادرهایم دلم سوخت؛ یاد شعری افتادم که محمد آن را به دیوار اتاقش زده بود: «مردی که سالهاست در انتظار مردی دیگر است گاهی دلش برای خودش تنگ میشود.»
همان روز به ملوک و آقای رضایی هم خبر دادیم. آنها خیلی زود از کرمانشاه به همراه بچههایشان به کنگاور آمدند. آن روز غروب غمانگیزترین غروب زندگیمان بود. ملوک بیشتر از همه بیتاب بود، او با مجید بزرگ شده بود و خیلی دوستش داشت. ما همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و گریه میکردیم. حتی بچههای ملوک هم گوشهای آرام نشسته بودند و گریه میکردند. او بعد از دوقلوها پسر دیگری به نام مقداد به دنیا آورد و حالا صاحب چهار فرزند شده بود. سعید هم دختری به نام مریم داشت. طی ۱۰ سالی که از شهادت غلامعلی میگذشت بچههای ملوک و این اواخر بچه سعید مرا سرگرم کرده بودند. نمیدانم با نبود آنها چطور میتوانستم به زندگی برگردم.
قرار بود صبح روز بعد مراسم تشییع برگزار شود. همان روزی که به ما اعلام کرده بودند که پیکر مجید پیدا شده به همه اقوام و آشنایانمان خبر دادیم تا برای مراسم بیایند. اقوام مادریام همگی در کنگاور بودند، اقوام پدری هم همان روز از کرمانشاه به کنگاور آمدند. عمهها و عموهایم خیلی بیتابی میکردند. آنها خیلی مجید را دوست داشتند و باورشان نمیشد او شهید شده باشد. همه دوست داشتند فکر کنند که او اسیر است و روزی برمیگردد.
همان شب ما را به بنیاد شهید بردند تا با شهیدمان وداع کنیم. سختترین لحظات زندگیام دیدار با استخوانهای مجید بود. برادری که روزی تمام زندگیام بود حالا به مشتی استخوان تبدیل شده بود! اصلاً فکر نمیکردم روزی استخوانهایش را ببینم! استخوانهای او و شهید گودینی را کنار هم گذاشته بودند. دیگر طاقت نیاوردم. جمجمهی سرش را بغل کردم، اسکلت برادرم را بوییدم و بوسیدم. با دیدن پیکر برادرم از خود بیخود شده بودم. فریاد میزدم: یا فاطمه زهرا (س) ما گمشدهمان را پیدا کردیم، قربان قبر گمشده شما خانم عزیزم که هیچ وقت پیدا نشد... یا بیبیزینب (س) شما در کربلا سربریده امام حسین (ع) را بغل کردید، اما ما سر بریده هم نداریم... مجید جان ما منتظر خودت بودیم نه استخوانهایت... خدایا این چه امتحان سختی است که باید از پیکر برادر رشیدم فقط این استخوانها نصیبمان شود.. همه گریه میکردیم و ناله میزدیم؛ اما مادرم از همه ما صبورتر بود. انگار میدانست مجید دوست دارد صبوریاش را ببیند. حتی آقای رضایی هم صبرش را از دست داده بود؛ تا به حال او را اینگونه مضطرب ندیده بودم؛ استخوانهای مجید را بغل کرده بود و ناله میزد.
دلم نمیخواست از مجید جدا شوم. دوست داشتم تا صبح کنارش بنشینم و برایش درد دل کنم و بگویم: «آخ مجید! نبودی ببینی که خواهرت چه عروس زجرکشیدهای شده؟ یادت هست میگفتی باید بزرگ شوی و بعد ازدواج کنی، شاید من هنوز بزرگ نشده بودم...» در آن لحظات وجود غلامعلی را در کنارم احساس میکردم؛ آمده بود تا دلداریم بدهد، آمده بود تا بگوید: «سهیلا این داغ را هم تحمل کن!»
بعد از این که خبر مفقود شدن مجید را دادند همیشه نگران بودم، فکری مثل خوره دائم به جانم میافتاد. با خودم میگفتم اگر مجید شهید شده باشد چقدر بد میشود! آخر هیچکس نیست که او را غسل و کفن بدهد و یا فاتحهای برایش بخواند. اگر کسی پیدایش نکند پیکرش توی بیابان از بین میرود و کمکم از ذهن آدمهای این روزگار محو میشود؛ اما فردای همان شب، مردم کنگاور آنچنان مراسم با شکوهی را برای تشییع شهید برگزار کردند که سالها تنهایی و غریبیاش را در خاک عراق جبران کردند. همه زنها و دخترها و مردها و پسرهای جوان بر سر و سینه زنان پیکر مجید را مانند نگینی در برگرفته بودند و اشک میریختند. مردم خوب و قدرشناس کنگاور یک پارچه عزدار شده بودند. آن روز مجید فقط شهید ما نبود، ما قطرهای بودیم در مقابل دریای پرعظمت مردم کنگاور؛ انگار روز عاشورا بود، معلوم نبود صاحب عزا چه کسی است! خانمی گریه میکرد و میگفت: «از گُلهای روی تابوت برای شفا به من بدهید؛ مریض دارم!»
عمه آهو و شکوفه و فخری هم برای مراسم آمده بودند. آنها مرا در آغوش گرفته بودند و با هم گریه میکردیم. عمه آهو خیلی شکسته و لاغر شده بود. از فخری پرسیدم: «چرا مادرت این قدر شکسته شده؟»
با ناراحتی گفت: «آن قدر برای غلامعلی گریه کرد و غصه خورد که توی سرش غدهای درآمد، مادم به تازگی عمل کرده، اما هنوز مشخص نیست عمل موفقیت آمیز بوده یا نه! دکترش میگفت گذر زمان همه چیز را معلوم میکند.»
یاد زجهها و گریههای عمه آهو روی قبر غلامعلی افتادم که میگفت: «روله شرط بود و داغت سیه نکنم!»
تا چندین سال مردم کنگاور هر هفته سرمزار مجید میآمدند. او در بین مردم به «شهید اسیر» مشهور شده بود؛ چون چندین سال پیکرش در قلهی سلیمانیه عراق غریبانه مفقود شده بود.
توی مراسم اکرم زن سعید خیلی مواظبم بود. او تجربه این لحظات را داشت و حال مرا درک میکرد. میخواستیم پیکر مجید را کنار غلامعلی بگذاریم، اما آنجا جا نبود و مجبور شدیم پیکرش را در کنار شهدای دیگر به خاک بسپاریم. از آن روز به بعد قبرستان کنگاور با ارزشترین مکان زندگیام شد، جایی که دو تکه از قلبم را آنجا جا گذاشته بودم. جاذبهای که هنوز هم بعد از سالها مرا به سمت خودش میکشاند.