به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی عنوان اثری است که مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده است.
این کتاب زندگینامه و خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی از زبان خودش تا سال ۵۷ است که در پنج جلسه مصاحبه با مرکز اسناد انقلاب اسلامی بیان شده؛ بنابراین این کتاب از دو جهت دارای اهمیت است؛ اول آن که در جای جای کلامش آهنگ خدایی به گوش میرسد و هیچگاه خود را از حوزه هدایت خداوند خارج ندیده و همه را از برکت نماز که در کانون خانواده فرا گرفته میداند، دوم این که خاطرات او گوشههایی از تاریخ انقلاب و نقش و نفوذ مذهب را در ارتش نشان میدهد.
در این مجال دو خاطره از کتاب منتشر میشود:
همراهی ارتشیها با مردم و بیاثر بودن حکومت نظامی
حکومت نظامی در اصفهان چه معنی داشت؟ معنی آن این بود که تنها سران ارتش که در اصفهان بودندـ فقط همان فرمانده سرلشکر ناجی و چند نفری هم در ستاد فرمان را مستقیم از تهران میگرفتند مبنی بر قاطعیت در مقابله با مردم، ولی وقتی فرمان میآمد در آن قرارگاه حکومت نظامی، و میخواست تبدیل شود به دستور و بعد اجرا شود، دیگر در انجام آن میماندند؛ چرا که کسی مجری نبود.
خاطرم هست که یک روز مردم همه هماهنگ شدند برای اینکه در دروازه دولت یا مرکزیت اصفهان در چهارباغ جمع شوند برای تجمع؛ حکومت نظامی سریع آمد و خیابانها را بست، طوری که وقتی من با لباس شخصی به آنجا رسیدم دیدم به جای مردم پلیسها ایستادهاند؛ ارتشیها هم یک قسمت دیگر مستقر شدهاند. هیچ راه عبور نمیدادند. شاید کمتر از سی دقیقه بعد دیدم هرکس به هرکس میرسد میگوید وعده ما در مصلا. با چه سرعتی این اطلاعات بین مردم خط داد که محل تغییر کردهاست. در عرض نیم ساعت من دواندوان رفتم به طرف مصلا؛ وقتی رسیدم، دیدم کثیری از مردم حدود پنجاه، شصت هزارنفر تجمع کردهاند؛ تا چند دقیقه بعد، این رقم رسید به دویست یا سیصد هزار نفر.
نیروهای نظامی و پلیس که خواستند بیایند به طرف آنجا، با اینکه سیستم داشتند، وسایل ارتباطی داشتند و امکانات وسیعتری هم داشتند، با تأخیر زیاد با سی، چهل دقیقه تأخیر توانستند بیایند و خودشان را برسانند آنجا.
در همان سی، چهل دقیقه مردم با آن سازماندهی خوبی که کرده بودند این بلندگوها را طوری تعبیه کرده بودند که دورتا دور مصلا عمدتاً بلندگو به طرف نظامیها بود و وقتی صحبت میکردند تمام جاها یکنواخت پخش میشد.
یک روحانی سید بود به نام حسینی (نمیدانم الان ایشان کجاست) ایشان رفت پشت تریبون. شش هفت ماه مانده بود به پیروزی انقلاب. این روحانی رفت پشت تریبون و محور صحبت او مفسد فیالارض دانستن شاه و محکومیت او به اعدام بود، منتهی من یادم هست که ۲۲ تا آیه قرآنی را ملاک قرار داد و هر کدام را که میخواند تفسیرش را به آنجا میرساند که این مصداقی است برای اینکه این شاه بایستی به اعدام محکوم شود. خوب، مردم خیلی به این مطالب گره خورده بودند طوری که بعد از هر آیه شریفه که ایشان آن را تفسیر میکرد و شاه را به اعدام محکوم میکرد همه «صحیح است صحیح است» را فریاد میزدند.
من نزدیک ارتشیها بودم و با لباس شخصی نگاه میکردم. تا مردم فریاد میزدند دیدم که این ارتشیها هم «صحیح است» را با سر و با تبسم با مردم تکرار میکردند. همانجا من احساس کردم که اصلاً حکومت نظامی خاصیتی ندارد؛ ولی طاغوت نمیدانست که چه اتفاقی دارد میافتد. در نجفآباد جنایتی رخ داده بود و مقداری تیراندازی شده بود و یک تعدادی شهید شده بودند، شاید بالای ۲۰ نفر. مردم مؤمن و متعهد نجفآباد نمایشگاهی درست کرده بودند برای نشان دادن این جنایات.
به ما رساندند که چنین برنامههایی هست؛ به خانواده گفتیم جمعه برویم؛ یک بچه کوچک هم داشتیم، رفتیم نجفآباد. نجفآباد که رسیدیم دیدیم در خیابانها یک سری کتابها را چیدهاند و میفروشند. ۹۰ درصد کتابها انقلابی بود؛ البته آن موقع بعضی کتابها هنوز آزاد نشده بود. حاج خانم ما همین طور که رد میشدیم به من گفت: اینها مگر نمیترسند که این کتابها را میفروشند؟ اینها را نمیگیرند؟ دیدیم یک صدای رسا پشت سر ما گفت: فقط باید از خدا ترسید. من برگشتم دیدم این را من میشناسم. خوب، حضور ذهن من خیلی قوی بود و این مال هفت، هشت سال قبل بود که بنده تازه از دانشکده افسری آمده بودم، ستوان دوم شده بودم و رفته بودم کرمانشاه. در محلی که من موقع مجردی اسکان پیدا کرده بودم، مادرم را آورده بودم، کنارم بود. یکی از این همسایهها که متوجه شده بود که ما اهل نماز هستیم در زد و ما را به خانهاش دعوت کرد (کارمند شرکت نفت بود). تمام حرف او از اسلام بود.
بعد من دیدم این همان است. بازنشسته شده بود آمده بود نجفآباد، چون اصالتاً نجفآبادی بود. من گفتم شما آقای فلان کس نیستید؟ گفت چرا! گفتم من همسایه شما بودم در کرمانشاه. گفت: کرمانشاه را یادم هست، ولی شما را به یاد نمیآورم. به او نشانی دادم، مرا شناخت. گفت: باید شما را ناهار دعوت کنیم، اما، چون خانه ما فاصله دارد و در روستا هستیم، همین جا در نجفآباد شما را میبرم در یک رستورانی به شما ناهار میدهم. هر چه اصرار کردیم، گفت نه امکان ندارد! ما را برد آنجا و بعد برد همان نمایشگاه و همه را نشان داد و وضعیت را تشریح کرد.
تقریباً آثار درگیری ارتشیها با مردم را ندیدیم، البته دستور اجرا میشد و حکومت نظامی برقرار بود، ولی هیچ کنترلی نبود. آمده بودند از این ترفند استفاده کرده بودند و یک سری از این مردم را که فکر ضدانقلابی داشتند و تعدادشان قلیل بود و بعضی از آنها نیازمند بودند، ساواک با پول سازماندهی کرده بود (به نام چماق به دستان). اینها در مسیر خیابانها میگذاشتند و در پوشش پلیس در مقابل تظاهرات مردم میایستادند.
حمله چماق به دستان شاه به خودروی شهید صیاد شیرازی
در اصفهان در خیابان بزرگمهر مینشستیم؛ داشتم میآمدم، یک ژیان هم داشتم. نمیدانم کجا میخواستم بروم. لباس شخصی بودم. یکدفعه دیدم چماق به دستها جلوی همه را میگیرند. در دستشان چماق بود. میگفتند باید یک عکس شاه بچسبانی پشت شیشه ماشین یا اگر نداری یک اسکناس بچسبان که عکس شاه هم در آن باشد. من که رسیدم، نه عکس شاه داشتم نه چیزی مایل بودم بچسبانم. فکر کرد که من میچسبانم، ولی حرکت کردم. با چماق زد به شیشه ماشین من، که البته شکست. تا زد عصبانی شدم و آنچه که درد درونم بود یکدفعه عریان شد. از شدت خشم ماشین را نگه داشتم و با پرخاش شدیدی پیاده شدم و رفتم به طرفش. نمیدانم حالت من را چگونه دید که ترسید. خوب اینجور جاها کسی مقابله نمیکرد با اینها. من دنبالش کردم، دیدم به طرف یک پلیس در رفت. او یک ستوان جوان بود. رفت پشت سر او که در پناه پلیس باشد. من آمدم شروع کردم به پرخاش کردن و به آن پلیس گفتم تو اینجا ایستادهای و این احمقها دارند با مردم این طور رفتار میکنند؟ احساس کردم آن پلیس خیلی رغبت ندارد که از اینها حمایت کند و همینطوری با لبخند به من گفت که شما ببخشید، رضایت بدهید، اشکال ندارد.
این دو خاطره از مواردی است که سپهبد صیاد شیرازی خود آنها را بیان کرده و در کتاب خاطراتش منتشر شده است.
خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی روانه بازار کتاب شد که البته چاپ پنجم آن در سال ۸۷ عرضه شد.
بیست و یکم فروردین سال ۱۳۷۸ سپهبد شهید علی صیاد شیرازی، در پی ترور منافقین کوردل در مقابل دیدگان فرزندش به شهادت رسید.
انتهای پیام/ 121