به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، باران خیلی تند می آمد. مهدی گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم .
بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر.
نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها.
در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. میگفت« آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.»
آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره .
شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم
پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.
شهید مهدی باکری