به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، نمایشنامه «دویلزنی» به قلم «محمدرضا امیرخانی» توسط انتشارات «خط شکنان» وابسته به ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد به چاپ رسیده است.
این نمایشنامه در ۳۶ صفحه در بهار سال ۱۴۰۰ به همت مدیریت ادبیات اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد زیور طبع آراسته شده است.
در بخشی از این نمایشنامه میخوانیم:
صحنه: [معبر قنات (میله چاه) است که در هم سطح، در گوشهای بشکهی بـزرگ گازوئیل قرار دارد و یکی دوجعبهی چوبی که قفل هسـتند. اتاقک چوبی کوچکی در کنار منبع گازوییل قرار دارد. در عمق راهروهای تنگ و باریک قنات اسـت و کارکرد دوگانهاش محل حفر تونلی اسـت کـه عبور رزمندگان را در عملیات فتح المبیـن بـه پشـت نیروهای دشـمن میسر میکنـد].
صحنه اول:
علی: [در عمق کانال] نشسـتی؟ حسـن بلند شو حاجی الان میاد.
حسن: بذار نفس چاق کنم.
علی: حاجی ازت خیلی دلخوره.
حسـن: حاجی؟ چرا؟ مگه چکار کردم؟ هـر چی حاجی مِگه، مِگم چشـم.
علی: همین، چشم نمیگی که ناراحته.
حسن: چطور شده علی؟! بگو، نصف جون شدم.
علـی: مگه حاجی نگفت اینجا اومدم، نباید هیچکی تـو کار ما سر در بیاره؟
حسن: بگو من چکار کردم؟
علی: رفتی سیر تا پیاز کار و کردارامونا به غریبا گفتی که چند نفر مقنی هستم از دهات یزد اومدم؛ تونل مزنم پشت دشـمن در میم؛ ایـن چنـد روزم که تعطیـل کردم دسـتور از بالا بود دشمن و گول بزنم؛ دیه چی چی مخواستی بگی؟
حسـن: مـن فقط بـه رفیق حاجی، اون قد بلنده، سه تا قپه داره تعریف کردم. اونـم زبونشل...
علی: تعریف کردی و حاجی رو بیچاره کردی.
حسن: بیچاره؟ چرا گندهش مکنی؟
علی: [صدای حاجی غلامحسـین که با ذکر یا اهل نزدیک میشـود؛ شنیده میشـود]. بلند شـو؛ حاجی داره میاد.
حسن: [خود را جمع و جور میکند]. حاجی، سالم.
علی: حاجی، سالم.
حاجی غلامحسـین: حسـن تـو منو خون جگر مکنی؟ بیست روز کار تعطیل شد. گذاشتمت کلاس نهضت. معلم کلاس گفـت: «همه یاد گرفتند فقط یزدیه یه کلمه هم یاد نگرفت»!
علی: آبرو ماهم رو بردی.
حسـن: حاجی! دست خودم نیست. حالیم نمشه.
[صدای خفیف گلولههای توپ ۶۰۱] حاجی غلامحسـین: چقدر التماستون کردم نبایـد کسی سـر از کار ما در بیاره؟! کار ما سـریه! سـری! چرا بیست روز تعطیـل کردم؛ صدای لودرها از بلندگو پخش شد؟ کـه دشمن گول بخوره. حالا حسـن همه اینا رو گذاشتی کف دست ایـن فرمانده؟
حسن: حاجی! من گفتم اون آدم مهمیه!
حاجی غلامحسین: سادهای! سادهای حسن! نگفتی این آدم مهم، همه اینا رو میدونه؛ چرا از من مپرسه؟!
[هر از گاهی صدای اصابت خمپاره، شلیک گلولهها]حاجی غلامحسـین: همین آدم مهم یک ساعت منو نصیحت مِکرد؛ مگفت اگر من ستون پنجم بودم که این عملیات لو مرفت!
علی: چشم حاجی، دیه نمگه!
حسن: چشم حاجی! چشم!
انتهای پیام/